eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
۰‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌•؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• یـٰآربَ‌العـٰآلـَمین...!🖇🕊•• اِ؎پـَروردگـٰارِجَـهانیـٰان...!🎼🤍•• ‌
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۱ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Saturday - 21 January 2023 قمری: السبت، 28 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹تحویل حضرت محمد صلی الله علیه و آله به حضرت حلیمه سلام الله علیها 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️3 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️5 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️15 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
‌‌ 🔶🔹 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: آن‌که حرص نزند روزی خود را از دست نمی‌دهد و آن‌که حرص زند به آنچه روزی‌اش نیست نمی‌رسد. ‌ 📚 الامالی للطوسی، حدیث ۱۱۶۲
... آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن با بچه های محل ما رفیق شد در آخر هم از حرام بودن ورق بازی و شرط بندی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم، تمام کارت ها پاره شده و در جوی آب ریخته شده بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت95 یه هفته ای گذشت و امتحان میان ترم شروع شده بود سارا هم مثل همی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت96 اینقدر عصبانی بودم که نمیتونستم کاری انجام بدم بلند شدم رفتم توی حیاط روی تخت نشستم منتظر امیر شدم یه ساعت بعد امیر وارد حیاط شد ایستادم دست به سینه کلافه نگاهش میکردم امیر با دیدن قیافه عصبانیم اومد سمتم امیر: میتونم الان حدث بزنم که کلاغه خبرا رو رسونده برات چیزی نگفتم امیرم خونسرد نشست روی تخت امیر: میگم چیکار کنم که سارا حرف تو دلش بمونه ؟ به نظرت فلفل بریزم تو دهنش خوبه؟ از حرفش خندم گرفت ولی باز همچنان قیافه کلافه گی رو به خودم گرفته بودم امیر: بشین صحبت کنیم نشستم کنارش گفتم: مگه خودت قول ندادی تا زمانی که من عاشق نشدم کمکم کنی کسی پاشو تو خونه نزاره؟ امیر: من قول دادم با کسی که دوستش نداری نمیزارم ازدواج کنی ،نه اینکه نزارم کسی نیاد تو خونه - ولی امیر.. امیر: آیه ،بزار این دوستم بیاد ،به خدا کچلم کرد از بس بهم گفت ،بزار بیاد حرفاشو گوش کن ،اگه خوشت نیومد بهش میگم بره پی زندگی خودش - این چه دوستیه که خیلی راحت اومده باهات صحبت کرده در مورد خواهرت ،تو هم هیچی بهش نگفتی امیر: آخه اینقدر پسر خوبیه که وقتی گفت، انگار داشت از من خواستگاری میکرد از خوشحالی داشتم بال در میاوردم - ععع پس به پای هم پیر شین بلند شدم خواستم برم که امیر دستمو گرفت امیر: آیه جان ،خواهری،قربونت برم ،عزیز دلم ،قشنگ من ،یکی یه دونه ی من ... - اوووو چه خبرته ،من با این حرفا خر نمیشم امیر: خواهش میکنم بزار امشب بیان ،فکر کن مهمانن ،اصلا باهاش حرف نزن ،بزار بیاد رفتش ،خودم بهش زنگ میزنم که جوابت منفیه قبول؟ یه مکثی کردمو گفتم : قبول. . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت97 تا شب امیر صد بار اومد داخل اتاقم که نکنه به مغزم بزنه و اتاق و به هم بریزم تازه یه دستمالم گرفته بود تو دستش افتاد به جون اتاقم ،از کاراش خندم میگرفت ،نمیدونستم چرا همچین کارایی رو میکنه آخر سر هم رفت سمت کمد لباسم و یه دست لباس با یه روسری برداشت گذاشت روی تخت نگاه مظلومانه ای به من کرد و گفت: با این لباسا مثل ماه میشی ،اگه میشه اینو بپوش بعدم از اتاق رفت بیرون نمیخواستم اینکار و کنم ولی میدونستم اگه کاری که گفته انجام ندم باز مجبورم میکنه لباسمو عوض کنم ساعت ۷ ونیم بود و من هنوز آماده نشده بودم در اتاق باز شدو سارا وارد اتاق شد... سارا:چرا هنوز آماده نشدی؟ - میگم سارا یه چیزی مشکوک میزنه سارا: چی؟ - چرا از صبح مامان چیزی نمیگه؟ اصلا یه بارم نیومده بگه آیه آماده شو ،آیه دیر شده سارا: خوب به جاش امیر جبران کرده ،صد بار بهت گفته ،واسه همین خیالش راحت بود - اره راست میگی سارا: پاشو ،الان میرسناا - باشه لباسمو عوض کردم ،چادر رنگیمو سرم کردمو رفتم سمت پذیرایی با دیدن بابا ،خجالت کشیدمو رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان بادیدنم یه لبخندی زد و چیزی نگفت کلافه به ساعت نگاه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد بلند شدم رفتم سمت پذیرایی کنار سارا ایستادم امیر رفت در و باز کرد و بعد از چند دقیقه مهمونا وارد خونه شدن یه لحظه با وارد شدن یه نفر خشکم زده بود اصلا باورم نمیشد این آقا اومده باشه خواستگاری سارا که از من بیشتر قافلگیر شده بود آروم زیر گوشم گفت: آیه من دارم همون کسی و میبینم که تو میبینی؟ مگه ممکنه ،هاشمی اینجا.... ،خواستگاری تو ..... همه بعد از احوالپرسی نشستن ولی من و سارا مثل چوب خشک ایستاده بودیم و نگاه میکردیم با صدای امیر به خودمون اومدیم رفتیم یه گوشه نشستیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت98 امیر هم که حال و روزمو دیده بود خودش رفت سمت آشپز خونه و چند تا چایی ریخت داخل استکان و آورد و به مهمونا تعارف کرد بابا و آقای هاشمی یه جوری با هم صحبت میکردن که انگار چندین ساله همدیگه رو میشناسن،اینقدر گرم صحبت شدن که آخر پدر آقای هاشمی به حرف اومد و شروع به حرف زدن کرد بعد از کلی صحبت و تعریف کردن از پسرش از بابا خواست که منو هاشمی باهم دیگه صحبت کنیم بابا هم اجازه داد امیر هم یه نگاهی ملتمسانه به من کرد که بلند شم میخواستم برم سمتش تک تک موهاشو با دستام بکنم بعد با دیدن هاشمی که ایستاده بود بلند شدمو رفتم سمت اتاقم اصلا نگاه نکردم که هاشمی داره میاد پشت سرم یا نه وارد اتاق شدمو روی تختم نشستم هاشمی هم وارد اتاق شد و روی صندلی کنار میز تحریرم نشست... هنوز تو شوک دیدن هاشمی بودم که هاشمی شروع به صحبت کرد هاشمی: میدونم که شما قصد ازدواج ندارین ،حتی دلیل کارتون هم میدونم ،یعنی امیر همه چیز و بهم گفته ،ولی خانم هدایتی من درکتون میکنم که الان به همه عالم و آدم بی اعتماد و بدبین بشین ،ولی ازتون خواهش میکنم یه فرصت به من بدین تا خودمو بهتون ثابت کنم ،که اینکه من واقعا شما رو ... هاشمی شروع کرد به حرف زدن درباره خودش ،منم فقط گوش میکردم اینقدر حرفاش آرامش بخش بود که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشت صدای در اتاق اومد امیر وارد اتاق شد امیر: فک کنم بهتون خوش گذشته که دوساعت دارین صحبت میکنین هاشمی: ولا تو این دوساعت فقط من صحبت کردم خانم هدایتی اصلا حرفی نزدن امیر زد تو سرش گفت: آخ آخ آخ ،آقا سید بیچاره شدی، پس یه گاز فقط حرف زدی هاشمی که منظور امیر و متوجه نشد با تعجب به امیر نگاه میکرد امیر: پاشین بریم بیرون ،همه منتظرن بعد همه وارد پذیرایی شدیم کسی چیزی نپرسید که چی شد ؟ یا نظر من چیه ؟ انگار همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت99 بعد از رفتن هاشمی و خانواده اش رفتم سمت اتاقم لباسمو عوض کردمو روی تختم ولو شدم بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد روی صندلی نشست و نگاهم میکرد امیر: زنگ بزنم بهش بگم جوابت منفیه؟ (چیزی نگفتم ،یعنی اصلا نمیدونستم چی بگم ،احساس میکردم هنوز هم تو شوک دیدن هاشمی ام تو خونمون ) امیر: باشه پس تا فردا صبر میکنم ،بهش خبر میدم،میترسم الان بهش بگم ،بنده خدا سکته کنه امیر بلند شد رفت سمت در برگشت نگاهم کرد گفت: خیلی خانمی کردی امشب گند نزدی ( یعنی من کشته مرده تعریفای امیرم ،یه جوری اول ازت تعریف میکنه که آخرش با خاک یکسان میشی ،خندیدمو چیزی نگفتم ) صبح با صدای جیغ و داد سارا بیدار شدم سارا: پاشو تنبل ،مثلا امروز امتحان داریم مثل خرس گرفتی خوابیدی؟ - سارا تو نمیخوای یه سر به مامانت اینا بزنی ،به خدا دلشون واست تنگ شده هاا سارا: من میگم به امیر این آیه یه مدت بی ادب شده هااا ولی قبول نمیکنه،به قول خانم جونم ، زن باید همیشه کنار شوهرش باشه - سارا جان این واسه بعد عروسیه نه دوره نامزدی ،اینجوری دیگه کم کم واسش شیرینی که سهله ،ترشی میشی براش .. نفهمیدم یه دفعه چیو سمتم هدف گرفت خورد به سرم با اخ گفتنم پا به فرار گذاشت بلاخره بعد از کلی این طرف و اونطرف کردن شیطون و لعنت کردمو از جام بلند شدم رفتم سمت سرویس دست و صورتمو شستم و برگشتم لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه همه در حال صبحانه خوردن بودن سلام کردمو رفتم کنار سارا نشستم و مشغول خوردن شدم بعد از خوردن صبحانه سوار ماشین امیر شدیمو حرکت کردیم سمت دانشگاه سارا مثل چی سرشو کرده بود توی کتاب و هی میخوند یعنی با خوندنش من سرگیجه گرفتم امیر: آیه آخر جواب سید و چی بدم ؟ سارا:بهش بگو این خواهرم دیونه است به درد شما نمیخوره کیفمو برداشتم و زدم تو سرش سارا: آاییی،،چیه مگه دروغ میگم ،کی میاد توی دیونه رو میگیره - مگه داداش من اومده توی دیونه رو گرفته ما چیزی گفتیم ،نه ولا سارا: امییییییر ببین چی میگه ؟ - زدی ضربتی ،ضربتی نوش کن امیر: بسه دیگه،یه کلمه دیگه حرف بزنین ،همینجا پیاده تون میکنم با سیاست امیر تا دانشگاه حرفی نزدیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت100 بعد از پیاده شدن، امیر صدام کرد سارا هم بدون هیچ عکس العملی رفت سمت محوطه دانشگاه - جانم امیر: آخر به این پسر چی بگم ،پدر گوشیمو درآورد از دیشب تا حالا ،فقط یا داره زنگ میزنه یا پیام میده - امیر میشه دوباره باهم صحبت کنیم؟ امیر: یعنی دیشب دوساعت صحبت کردین کافی نبود - نه امیر: باشه امروز بعد از ساعت کاریم میام دنبالت میریم یه جایی صحبت کنین - دستت درد نکنه امیر: آیه، جان عزیزت اینقدر سارا رو اذیت نکن - اخه اینقدر دوستش دارم اذیتش میکنم ولی بازم چشم امیر: حالا برو دیرت میشه - باشه فعلا امیر: یاعلی از پله ها بالا رفتم ،وارد کلاس شدم رفتم کنار سارا نشستم از قیافه در هم سارا معلوم بود که دلخوره اونم شدید... خواستم چیزی بگم که استاد وارد کلاس شد تویه کاغذ نوشتم براش،سارایی میدونستی تو اگه نبودی من تا حالا تو تیمارستان بودم ،از دستم دلخور نباش دیگه ،خیلی دوستت دارم یه چند تا شکلک خنده دار هم واسش کشیدم کاغذ و گذاشتم روی کتابش سارا بعد از خوندن مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شد بعد از چند دقیقه استاد هم برگه های امتحان وپخش کرد و شروع کردیم به نوشتن کلاس تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید بعد از کلاس رفتیم سمت بوفه دانشگاه دوتا ساندویج خریدیم و شروع کردیم به خوردن که امیر زنگ زد - جانم امیر امیر: بیاین دم در منتظرتونم - باشه ،الان میایم سارا: امیر بود؟ - اره ،پاشو بریم بیرون منتظرمونه سارا: من نمیام تو برو ،من میخوام برم خونه - عع ناز نکن دیگه،عذرخواهی کردم که سارا: ولی بازم میخوام برم خونمون - باشه ،پاشو میرسونیمت خونه سارا: باشه ،فقط صبر کن یه ساندویج هم واسه امیر بخریم حتما گرسنه اس - الهی قربون اون دلت بشم ،باشه پاشو بریم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
من دیگه نای ادامه دادن ندارم😔😂💔 رفقا باور كنيد با اينجور كار ها شهدا اذيت ميشن....و گناه داره ❌ گند رفيق شهيد اينجاهاست كه در مياد..... 💔 يكيو ميشناختم اصلا عكس رفيق شهيدش رو نگاه نميكرد، تا مبادا حسي ايجاد بشه و شهيد رو اذيت كنه و خودشم به گناه بيفته....... .... 💔 الان يه عده ميگن خب اونم ميخواسته محرم بشه تا به گناه نيفته شهيدم روهم اذيت نكنه 🤦‍♂ كجاي اسلام اومده كه ميتوني با يك كسي كه از اين دنيا فاني رفته ازدواج كرد؟ و محرم شد؟! اصلا همين كه ميان قربون صدقه اي شهدا ميرن، طرف يه طور با رفيق شهيدش برخورد ميكنه انگار همسرشه 😐💔تو كه ميگي مسلموني... تو كه ميگي فلان كار گناهه انجام نديم..... باور كن اينكه قربون صدقه اشون بري گناهههههههه، گناه..... با شهدا و رفيق شهيدتون با احترام برخورد كنيد....
🌷 پرسید ناهارچی داریم‌ مادر؟! مادر گفت‌با قالی پلوبا ماهی ! باخنده‌رو کرد به مادرش‌گفت "ماامروز این‌ ماهیا رو میخوریم‌ و یه ‌روزی ‌این ‌ماهیا ما رو..." چند وقت‌ بعد ‌تو عملیات‌والفجر ۸ داخل‌ اروندرود‌ گم‌ شد🌊 و دیگر مادرش‌ لب‌به ماهی نزد ... 🌷 🌸شادی روح پاک این شهید عزیز صلوات🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰𑁍⊱ـــــ ـ ـ ـ ...⇣•• ‹‌یـٰاذَالجَلالِ‌وَالاِڪرآم🌿📗'› ‹‌اے‌صـٰاحبِ‌شڪوھ‌وبزرگوارے✨💚'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۲ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Sunday - 22 January 2023 قمری: الأحد، 29 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️2 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️4 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️11 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️14 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
💠 امام علی علیه‌السّلام: 🔹 منْ عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ لَمْ يُهِنْهَا بِالْفَانِيَاتِ 🔸كسى كه ارزش خود را بشناسد، خويشتن را با امور فناپذير خوار نگرداند. 📗 غرر الحكم، ح 8628
🔮 گریه های حاج قاسم برای حامد جوانی چند روز بود که حامداز سوریه به بیمارستان بقیةالله تهران منتقل شده بود که روزی سردار قاسم سلیمانی با هیئت همراهشون برای ملاقات حامد تشریف آوردند.😍😍 ابتدا سردار بدن آقا حامد رو بوسیدن و بعد شروع به گریه کردند. شدت گریه طوری بود که احساس کردیم بابت مجروحیت و بدن پر از ترکش حامد گریه می کنند.😔😔 کمی بعد که آروم شدند، فرموند: مبادا فکر کنید من به زخم های حامد عزیز گریه میکنم، نه من بابت این گریه میکنم که یکی از شجاع ترین نفراتمو از دست دادم.😭😭 هر وقت یه مأموریت مشکل و پر خطر بود حامد همیشه داوطلب بود.🙏🙏 " شادی روح شهدا صلوات "" . به نقل از برادر شهید . 🌹 شهید مدافع حرم حامد جوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت100 بعد از پیاده شدن، امیر صدام کرد سارا هم بدون هیچ عکس العملی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 101 سوار ماشین شدیم امیر هم قبل از اینکه حرکت کنه ،ساندویجش و خورد و کلی تشکر کرد از سارا و قربون صدقه اش رفت سارا هم پشیمون شد بره خونشون با هم رفتیم سمت پارک نزدیک خونمون ماشین و گذاشتیم پارکینگ و پیاده سمت پارک حرکت کردیم وارد پارک شدیم چند قدمی رفتیم که دیدم هاشمی روی یه نیمکت نشسته هاشمی با دیدنمون بلند شد و سمت ما اومد بعد از احوالپرسی منو سارا روی نیمکت نشستیم ده دقیقه ای گذشت و کسی حرفی نزد هاشمی رو کرد به امیر گفت : داداش احیانأ دلت نمیخواد واسه خانومت یه بستنی بخری ؟ امیرم که منظور حرفشو فهمید خندید و گفت: پول ندارم... هاشمی هم دست کرد تو جیبش یه ده تومنی داد به امیر امیر هم بدون هیچ خجالتی پول و ازش گرفت و به سارا اشاره زد که پاشه از کار امیر خندم گرفت بعد از رفتن امیر هاشمی با فاصله روی نیمکت نشست هاشمی: امیر گفت که میخواین باهام صحبت کنین - ببخشید میشه حرفایی که دیشب زدین و دوباره بگین! هاشمی با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟ - آخه دیشب اینقدر از دیدنتون شکه بودم که نفهمیدم چی گفتین هاشمی خندید و گفت: باشه چشم نمیدونم کی دلبسته شما شدم ،اولین روز دیدارمون ،یا تو شلمچه یا شایدم معراج ،اولش فکر میکردم دختر سرسختی باشین ولی کم کم که با روحیه اتون آشنا شدم فهمیدم نه شما سرسختیتون فقط با نامحرماست ،این باعث شد بیشتر بهتون علاقه مند بشم ،وقتی موضوع رو به امیر گفتم ،فکر میکردم الان میزنه سیاه و کبودم میکنه ،ولی برخلاف انتظارم خیلی با لبخند جوابمو داد درباره شما گفت ،درباره گذشته تون ،اینکه میترسین دوباره عاشق بشین ،اینکه شاید اصلا عاشق نشین،من بهتون حق میدم که همچین فکری داشته باشین ولی من از شما فقط میخوام که یه فرصت به من بدین تا بتونم قلبتونو مال خودم کنم از شنیدن حرفاش آروم شدم ،نمیدونستم دلیل این آرامش چیه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت102 بعد از مدتی امیر و سارا با ۴ تا بستی تو دستشون اومدن سمت ما امیر: تمام شد حرفاتون ،یا بازم میخواین حرف بزنین ؟ هاشمی: نمیدونم ،اینو باید از خواهرتون بپرسین ... امیر : ولا خیلی سخت میگیریناا،منو سارا فقط نیم ساعت صحبت کردیم تازه از این نیم ساعت یه ربعش فقط داشتیم همو نگاه میکردیم و میخندیدیم ،اون یه ربع دیگه هم فقط در حال احوالپرسی کردن بودیم ... با شنیدن حرف امیر همه زدیم زیر خنده بستنی و از دست امیر گرفتم شروع کردم به خوردن همه نگاهم میکردن سارا: وااا آیه همه منتظر جواب تو هستیمااا لبخندی زدمو بلند شدم به امیر نگاه کردم : اگه میشه بریم خونه... امیر: هیچی،باز بدبخت شدم ،امشب باید گوشیمو خاموش کنم از هاشمی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه وارد حیاط که شدیم بوی خورشت قرمه سبزی مامان کل حیاط پیچیده بود وارد خونه شدیم مامان از آشپز خونه اومد بیرون همونجور که لبخند میزد گفت: سلام بچه ها خسته نباشین سارا پرید تو بغل مامان ،صورتشو بوسید: خیلی ممنونم مامان جون - مامان مهمان داریم؟ مامان : اره عمو اینا رو دعوت کردم امشب بیان چیزی نگفتم و رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: بی بی هم میاد با شنیدن این حرف خوشحال شدم وگفتم آخ جون غروب با شنیدن صدای زنگ آیفون از اتاق پریدم بیرون - مامان کیه؟ مامان: بی بی - واییی که چقدر دلم براش تنگ شده بود تن تن در ورودی و باز کردم از پله ها یکی دوتا رفتم توی حیاط امیر و بی بی وارد حیاط شدن از خوشحالی دیدن بی بی جیغ کشیدم و پریدم توی بغلش بی بی هم مثل همیشه شروع کرد به نوازش کردن موهامو و قربون صدقه ام رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت103 اینقدر سرگرم صحبتهای بی بی شدم که نفهمیدم کی شب شد با سر و صداهای مامان ،از جام بلند شدمو رفتم توی اتاقم لباسمو پوشیدم و چادر رنگیمو برداشتم که در اتاق باز شد امیر داخل شد امیر: آیه جان آخر نگفتی نظرت چیه درباره سید - امیر ،خودش گفت یه فرصت بهم بده ،منم میخوام این فرصت و بهش بدم امیر:باشه ،پس امشب با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه - باشه صدای زنگ در و که شنیدم چادرمو روی سرم گذاشتم و رفتم سمت پذیرایی در باز شد و عمو و معصومه و زن عمو و وارد خونه شدن بعد از احوالپرسی رفتم سمت آشپز خونه که چند دقیقه بعد امیرو زهرا هم وارد خونه شدن رفتم سمت زهرا و بغلش کردم: خیلی خوش اومدی زهرا جون ... زهرا: خیلی ممنون،شرمنده مزاحمتون شدیم - این چه حرفیه خیلی خوشحال شدم دوباره میبینمت یه سلام آروم هم به رضا کردم و دوباره رفتم داخل آشپز خونه سارا ،سینی چایی رو برداشت و رفت سمت پذیرایی منم شیرینی و شکلات و برداشتم و همراهش رفتم شیرینی و شکلات و گذاشتم روی میز که امیر بلند شدو به همه تعارف کرد شب خوبی بود ،بعد شام با سارا و معصومه و زهرا رفتیم توی اتاق من .. کلی حرف زدیمو خندیدیم حالم خیلی بهتر شده بود ولی علت این حال خوب و نمیدونستم چیه. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت104 صبح امیر با بابا صحبت کرد قرار شد یه صیغه دوماهه بین منو هاشمی خونده بشه تا بیشتر با هم صحبت کنیم که اینجوری گناه هم نباشه دو روز بعد به همراه سارا و امیر ،هاشمی هم به همراه خواهرش باهم رفتیم آزمایشگاه بعد از آزمایش دادن ،امیر گفت ناهار و بریم یه جایی بخوریم تا جواب آزمایش آماده شه استرس و تو چهره هاشمی میدیدم دل تو دلش نبود امیرم کلی سر به سرش میزاشت ولی من اصلا هیچ حسی نداشتم بعد از خوردن ناهار دوباره رفتیم سمت آزمایشگاه امیر میخواست بره جواب و بگیره که هاشمی نزاشت چون از شوخی های امیر خبر داشت میگفت: تا امیر بگه جواب و جونم به لبم میاد بعد از چند دقیقه با چهره ی خندون از آزمایشگاه بیرون اومد که متوجه شدیم جواب مثبته خرید خاصی نکردیم ،فقط یه مانتو شلوار کتی سفید برای محضر خریدم هاشمی هم یه دست کت و شلوار حتی حلقه هم نخریدیم ،قرار شد خرید حلقه رو بزاریم واسه عقد ،واسه همین یه حلقه نشون برای من خریدن قرار شد صبح بریم محضر تا صیغه عقدمون جاری بشه تا صبح از استرس کاری که میخواستم انجام بدم نخوابیدم هی میگفتم نکنه دارم اشتباه میکنم،یعنی خوشبخت میشم ،یعنی دوباره عاشق میشم اینقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد صبح با صدای سارا و مامان و امیر بیدار شدم یعنی هر ده دقیقه یه بار یکی وارد اتاق میشد و صدام میزد که بلند شووو دیر شد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت105 بلاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که دیدم سارا آماده شده روی مبل نشسته - مگه ساعت چنده؟ سارا: ۸ - وااا پس چرا اینقدر زود آماده شدی سارا: نمیدونم اینقدر استرس دارم گفتم زود آماده شم شاید استرسم کم شه خندیدمو رفتم سمت آشپز خونه مشغول صبحانه خوردن شدم با اومدن مامان از جام پریدمو راهی حمام شدم تا باز شروع نکنه به جیغ و داد کردن بعد از حمام سارا موهامو سشوار کشید لباسمو پوشیدم چادر مشکی مو سرم کردم رفتم بیرون همه توی حیاط منتظرم بودن از جا کفشی کفش مجلسیمو برداشتم و پوشیدم رفتم داخل حیاط بابا و مامان زودتر رفته بودن که اول برن دنبال بی بی بعد برن محضر منم همراه سارا و امیر رفتیم سمت محضر توی محضر فقط خانواده من بودن با خانواده هاشمی وقتی وارد محضر شدم اول رفتم با همه احوال پرسی کردم بعد رفتم سمت هاشمی که با دیدنم از جاش بلند شد و یه دسته گل توی دستش بود و گرفت سمت من هاشمی: سلام ،بفرمایید - سلام ،خیلی ممنونم بعد نشستیم روی صندلی بعد از چند دقیقه مادر هاشمی( ریحانه خانم) اومد سمتم توی دستش یه چادر رنگی بود... ریحانه خانم: آیه جان ،چادرت و عوض کن ،خوب نیست با چادر مشکی بشینی کنار سفره عقد بلند شدمو رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم و دوباره برگشتم کنار هاشمی نشستم هاشمی توی دستش قرآن بود و داشت قرآن میخوند،از شدت لرزش دستاش فهمیدم که خیلی استرس داره بعد از چند دقیقه عاقد شروع کردن به خوندن صیغه عقدمون،با بله گفتن من هاشمی یه نفس عمیقی کشید بعد از بله گفتن هاشمی همه شروع کردن به صلوات فرستادن مادر هاشمی هم اومد کنارمون حلقه انگشتر نشون رو به دستم زد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام امشب شب اول رجبه👌 از فضیلت این ماه و اعمالش غافل نباشیم... التماس دعا
آواره و غمگین و دلخسته .mp3
2.02M
🎧💔(: آواره و غمگین و دلخستہ ... میگن زمان توبه کردن هم ، خوبه که تو ماهِ رجب باشه (((: حاج مهدی‌رسولی