عاقبت تصمیم میگیرند هویت ایرانی خود را تغییر دهند و از طریق تیپ فاطمیون به این آرزوی سخت خود دست پیدا کنند.
❣❣❣
اما حکایت «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها» برای این دو برادر هم رقم خورد و فرماندهان این تیپ هر بار متوجه ایرانی بودن آنها می شدند و با رفتنشان مخالفت میکردند.
🌷@tashahadat313🌷
مصطفی و مجتبی ناامید نشدند و دامن شهدا و امام هشتم(ع) را گرفتند. این بار تلاش کرده بودند زبان افغانستانی را نیز مسلط شوند و چهرههایشان را هم به آنها شبیه کنند. اما مشکل بزرگتری برایشان رقم خورد.
❣❣❣
اینکه اگر برای تحقیقات تماس بگیرند و بخواهند با مادرشان صحبت کنند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اگر مادر با لهجه آنها صحبت نکند دوباره به در بسته خواهند خورد این بود.
🌷@tashahadat313🌷
❣وابستگی دوبرادر به یکدیگر❣
اختلاف سنی بچهها با هم کم بود.
مصطفی سال 61 به دنیا آمد. بعد خواهرش مریم و بعد از او هم مهدی و آخری که مجتبی بود سال 67 به دنیا آمد.
❣❣❣
مصطفی شیطنت بیشتری میکرد ولی در کنارش فعالیت مذهبی را هم خیلی قوی پیگیری میکرد، مثلا بچهها از او بسیار الگو میگرفتند، مجتبی وابستگی شدیدی به برادر بزرگتر خود داشت. و چون من هم فاصله سنیام با بچهها کم بود واقعا دوستشان بودم.
❣❣❣
به همین دلایل کمتر با بچههای بیرون ارتباط داشتند. کارهایی که مصطفی انجام میداد مثلا نماز میخواند مجتبی هم فورا کنارش میایستاد. آنقدر این دو برادر کارهایشان مثل هم بود و وابسته بودند که برای خودمان هم تعجب داشت.
🌷@tashahadat313🌷
❣رفتنشان به سوریه جالب بود❣
رفتنشان به سوریه جالب بود. بیرون از خانه قرار مدارشان را گذاشته بودند که چگونه رضایت مرا جلب کنند. مثلا جدا جدا هم آمدند خانه که من متوجه نشوم. دو نفری زانو زدند و نشستند مقابل من، گفتند: مامان یک لحظه بنشین. پرسیدم: چه شده؟ اینطور که شما دو تا با هم آمدید حتما اتفاقی افتاده. گاهی مثل دوقلوها حتی جملاتشان را مثل هم بیان میکردند. شروع کردن به صحبت و گفتند: مامان ما همیشه میگفتیم کاش زمان کربلا بودیم تا بیبی زینب(س) تنها نبود، کاش به داد او میرسیدیم، یعنی ما فقط باید زبانی بگوییم کاش بودیم یا باید عمل هم بکنیم؟ گفتم: خب! منظورتان چیست؟ گفتند: ما میخواهیم برویم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)، اگر ما نرویم دشمن میآید در خانهمان، مگر نه اینکه آقا فرمودند: اگر این شهدا نبودند دشمن در مرز ایران بود؟!
❣❣❣
گفتم: مامان از نظر من مشکلی نیست رضایت میدهم بروید اما مصطفی تو باید رضایت خانمت را هم بگیری. اتفاقاً مادر خانم مصطفی میگفت اگر تو رضایت نمیدادی او نمیرفت. گفتم: من هیچ وقت چنین کاری نمیکردم، مگر بچهام میخواست راه بد برود و کار خلافی انجام بدهد؟! بهترین جا را انتخاب کرده بود.
❣❣❣
خلاصه اینها رضایت گرفتند و رفتند دنبال هماهنگی کارهایشان. یکسال و نیم دو سال هم طول کشید تا موفق شدند. همیشه میگفتند مامان اگر واقعا راضی باشی کار ما درست میشود. یعنی اعتقاد بچهها خیلی قوی بود و حتی از پدرشان هم اجازه گرفتند ولی من با آنها صمیمیتر بودم. هروقت مصطفی حرفی را نمیتوانست به پدرش بزند به من میگفت، مشکلی و حرف و حدیثی نداشتیم، هر چه پیش میآمد با هم درمیان میگذاشتیم.
🌷@tashahadat313🌷
❣میدانستم بچههایم بروند دیگر برنمیگردند❣
چند روز بعد مجتبی تماس گرفت. تا گفت: الو مامان سلام از لحن خوشحالش متوجه شدم کارهایشان ردیف شده. پرسیدم ثبت نام کردید؟ گفت: الحمدالله پل صراط اولیه را گذراندیم، گفتم: خدا را شکر و سجده شکر به جا آوردم و گفتم: الحمدالله خدا و بیبی زینب طلبیدند. پدرشان زد زیر گریه چون خیلی به بچهها وابسته بود.
❣❣❣
مجتبی گفت: یکی دو شب میآییم مشهد و بعد برمیگردیم. وقتی آمدند، کلا یک روز اینجا بودند. با هم رفتیم چاله دره وکیل آباد. مصطفی خیلی حساس بود، هر جا نمیرفت و هر چیزی را نمیخورد اما آن روز کاملا تسلیم شده بود، انگار میدانست این دورهمی آخر است.
❣❣❣
آنجا با لهجه افغانستانی خودشان را معرفی میکردند و بگو بخند داشتند. کلی فیلم گرفتیم. من میدانستم بچههایم بروند دیگر برنمیگردند.
🌷@tashahadat313🌷
❣میدانستم ممکن است شهید شوند، سرشان را ببرند یا تکه تکهشان کنند❣
من آگاهانه راضی به رفتنشان شدم. میدانستم ممکن است شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را تکه تکه کنند، اینها همه را میدانستم بعد گفتم: راضی به رضای خدا هستم و قربون بیبی زینب(س) هم میروم که خاک پایش هم نمیشوم. با خودم میگفتم: بیبی زینب(س) چه کشید؟ مگر حسن و حسینش را فدا نکرد؟ در صحرای کربلا به او چه گذشت؟ من هنوز گوشهای از سختیهای او را هم نکشیدهام.
🌷@tashahadat313🌷
22.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ویدئو | مصاحبه با مادر شهیدان مدافع حرم مجتبی و مصطفی بختی ❣
🌷@tashahadat313🌷
11.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ رهسپاریـــم با ولایتـــــــ تا شـــــہادتـــــ❣
🌷@tashahadat313🌷