🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
قسمت نهم
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ . ﺑﺮﻭﻭﻭﻭﻭ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ . ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ .
_ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ؟
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺣﺴﻦ ﮐﭽﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻗﺎ ﺷﺠﺎﻉ . ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻮ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺧﺒﺮﺍ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻫﺎ . ﮐﻼﻍ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻓﻌﻼ
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﺎ ﺣﻖ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﺩﺕ؟
_ ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎﺑﺎﯼ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ .
ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ حرم ﺷﺪﻡ ...
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این ویدئو که با روش Equatorial Tracking و تنظیم کردن دوربین با ستارهها ضبط شده حرکت زمین را میبینید
#متفرقه
⊰•💕☁️•⊱
بهترین راه براۍ اینه ڪہ ابعاد وجودۍ زن ،
فدای ظاهر و بدن او نشه✨
⊰•💕•⊱¦⇢#حجاب
⊰•☁️•⊱¦⇢#زن_عفت_افتخار
13.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•💜🖇•⊱
- آقایاباعبدالله ...
منبمیرم،بویتورومیدم ؟ (((:
⊰•🖇💜•⊱¦⇢#حسینجان
شهید بابک نوری ❤️
چند دقیقه ای میشد که به کتاب خیره شده بود ؛ میدانستم برایش سوال شده که جوانی به این قامت و رخسار چگونه میتواند شهید باشد ؟ ...
زیبایی شهدارا باور داشت اما نمیتوانست قبول کند که بابک این چنین در راه خدا جهاد کرده ؛ نمیتوانست درک کند که حتی زیبایی اش هم فدای خدا و عمه سادات شده !
آنروز او بود و خدا و بابک ...
همان روز بود که عهد کرد زیبا باشد
اما نه به چشم دیگران بلکه برای خدا !
همان روز بود که قیام کرد تا بجنگد اما نه برای دیگران ؛ برای لبخند خدا !
مثل بابک ...
مثل اسم کتاب بابک ...
‹بیست و هفت روز و یک لبخند!›
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۱ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Monday - 20 February 2023
قمری: الإثنين، 29 رجب 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹مرگ ابوحنیفه، 150ه-ق
🔹مرگ شافعی، 204ه-ق
🔹غزوه نخلة
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام
▪️4 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام
▪️5 روز تا ولادت حضرت سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت حضرت علی اکبر علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شــهـــیــد رضا حاجی زاده
نام پدر : رجبعلی
محل تولد : آمل
تاریخ ولادت: ۶ /۱۳۶۶/۱۰
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر (فاطمه حلما) و یک فرزند پسر (محمد طه)
تاریخ شهادت ۱۶ /۱۳۹۵/۰۲
محل شهادت: حلب سوریه- خان طومان
مدت عمر: ۲۹سال
محل مزار : گلزار شهدای آمل (تاسال۹۹ مفقودالاثر بودند).
ٺـٰاشھـادت!'
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷#مـعـرفـی_شــهــدا شــهـــیــد رضا حاجی زاده نام پدر : رجبعلی محل تولد :
🌷#خـاطــره_شــهـیــد
مادر همسر شهید حاجی زاده:
قبل از اینکه خبر شهادتش را بشنویم فاطمه حلماء (دختر شهید) در خانه راه میرفت میگفت بابا رضا شهید شده. دلم میریخت میگفتم این بچه چه میگوید؟! بعد از چند روز که آقا رضا زنگ نزد به قول ما شمالیها گوشهایم دراز شد که چطور بچه متوجه شده بود؟!
وقتی رضا رفت به سوریه عده ای به من میگفتند چقدر به شما پول دادند؟ من هم میگفتم: این چه حرفیه؟ بچههای ما به خاطر اسلام رفتند، به خاطر ناموس و خانم حضرت زینب(س) رفتند. آیا یک میلیارد هم بدهند جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچههایش میگیرد؟ آنها به خاطر امنیت من و تو رفتند آن وقت شما این حرفها را نزنید.
شهادت آقا رضا خیلی برایمان سخت است. او دامادی بود که نه اخم میکرد و نه در عصبانیتها صدایش را بلند میکرد، نمازش به موقع بود. در کل می توانم بگویم جوانی بود که ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم. همیشه به او میگفتم عزیزالله از بس جوان خوبی بود. رضا واقعا آدم دیگری بود.
🌷#وصــیـــت_نـــامـــه
با سلام و صلوات به محضر منجی عالم بشریت حضرت صاحبالزمان عجل الله و نائب بر حقش امام خامنهای و شهدای اسلام و ایران، به خصوص شهدای مدافع حرم.
اینجانب رضا حاجیزاده فرزند رجبعلی در صحت و سلامت کامل عقلی وصیتنامه خود را مینویسم، من نمیخواهم که عمرم بیثمر باشد و مرگم یک مرگ عادی، مرگی میخواهم که در راه اسلام و ایران اسلامی باشد.
من به خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهلبیت علیه سلام وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل جان خویش را فدای این راه مینمایم و میروم تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله را بگیرم.
من از مردم ایران میخواهم تفرقهاندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگهدارید، به دوستان و آشنایان توصیه میکنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید.
پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمه اطهار علیه سلام و بهخصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید رضا حاجی زاده صـلوات🌼
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان از جهنم تا بهشت 💗 قسمت نهم ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
قسمت دهم
یکی از همکلاس قدیم دیدم تو حرم اومد سمتم
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺧﻮﺷﻢ نمیاد و رابطه نداشتم ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭﮔﻔﺘﻢ:
_ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ. ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ...
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ , ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﻗﺎﺑﻞ ﺩوﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﯿﺎ ﺍینجا (آدرس به هم داد)ما ساکن قم شدیم .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﮔﻪ ﺷﺪ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ
_ ﺑﺎﯼ
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ .
فاطمه با ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻦ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺭﻭﺳﺮﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺗﺮﻥ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﺸﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ من . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﺍﻣﯿﻦ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻈﺮﻡ ﮐﻤﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺎﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﺧﻨﺜﯽ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻻﺕ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
_ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟﺎﻥ.
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻭ ﺣﺮﻣﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺭﻧﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻧﻪ . ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻧﺎ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺷﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﯿﻤﻮﻧﯿﻢ . ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻩ . ﺑﺎﯼ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻫﺪﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻋﻘﺐ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ” زینب السادات ” ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺗﺎﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ زینب ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ : زینبی ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺍﺭﻩ
ﺍﺭﻩ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﺵ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﻘﻠﻢ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻩ . ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۶٫۷ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ...
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸