🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۱ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Sunday - 12 March 2023
قمری: الأحد، 19 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹غزوه بنی مصطلق، 5_6ه-ق
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️21 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️26 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️29 روز تا اولین شب قدر
▪️30 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
💠 #حدیث 💠
💎 نتیجه نافرمانی والدین
🔻امام هادی (علیهالسلام):
العُقوقُ یعقِبُ القِلَّةَ، و یؤَدّی إلَی الذِّلَّةِ.
❗️ نافرمانی والدین، تنگدستی میآورد و به ذلّت میکشاند.
📚 بحارالأنوار: ۷۴ / ۸۴ /۹۵
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید سید مصطفی محمودی
نام پدر:سید مرتضی
تولد :۱۳۳۶/۵/۱
محل تولد :شهرستان قم
شهادت ؛۱۳۵۹/۱۲/۱۹ جبهه مالکیه سوسنگرد
مزار شهید :شیخان قم
شهید سید مصطفی محمودی یار دیرین شهید چمران در جنگ های نامنظم بود به همین خاطر تاریخ ورامین هیچگاه سید مصطفی را فراموش نمی کند.
ٺـٰاشھـادت!'
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷#مـعـرفـی_شــهــدا شهید سید مصطفی محمودی نام پدر:سید مرتضی تولد :۱۳۳۶/۵
🌷#خـــاطـــره_شـــهــیـــد
شهیدی که خداوند به او دو حور العین عطا کرد
محمودی با اشاره به خواب یکی از فرزندانش درباره شهید سید مصطفی محمودی اضافه کرد: سید مهدی پس از مدتی، شهید سید مصطفی را در خواب دید و از او پرسید که چگونه جان دادی و سید مصطفی پاسخ داد که از زمانی که به شهادت رسیدم خداوند دو حورالعین به من عطا کرده است.
این مسئول عنوان کرد: بنده بعدها کتاب وسائل الشیعه را به دقت مطالعه کردم و ابواب مربوط به شهادت آن را خواندم و مشاهده کردم که در حدیثی ائمه معصومین می فرمایند که شهید وقتی به شهادت می رسد خداوند دو حور العین به او عطا می کند.
سید مصطفی با شبهات عقیدتی به شدت مبارزه می کرد
زمانی که گروههای منافقین فعالیت گسترده ای در شهرهای مختلف کشور داشتند و به جذب نیرو مشغول بودند، شهید سید مصطفی با تشکیل کلاس های عقیدتی و مذهبی در مصلی صاحب الزمان عجل الله.. به شبهات این گروهک پاسخ می دادند و در زمینه های فرهنگ و عقیدتی بسیار حساس بودند.
همرزم شهید سید مصطفی محمودی افزود: همچنین این شهید بزرگوار به همراه برادرش دکتر احمد محمودی با برگزاری تورهای کوه نوردی، جوانان را به کوه توچال می بردند و در آنجا کلاس های معرفتی و عقیدتی برپا می داشتند که بسیار بر انگیزه جوانان تأثیر می گذاشت.
🌷#وصــیـــت_نـــامـــه
پس از کوشش فراوانی که برای رفتن به جبهه داشتم ،و به هردری میزدم آن در بسته شده بود ،بالاخره دری از درهای رحمت الهی گشوده شد و این بنده روسیاه و گناهکار به آن در روی آورد و موفق شدم در کنار دیگر برادران با ایمان و مومن به امام و انقلاب جائی برای خودم باز کنم .این اسلامی که امامی چون حسین عزیزدارد و جان برکفانی چون عباس دلاور و علی اکبر دارد و دلسوختگانی و درددارانی چون خمینی بزرگ دارد ومن هم سهمی داشته باشم . وبرشماست ای ملت رزمنده که پیام آور خون شهیدان باشید.شهیدانی که از بهترین افراد و مومن ترین کسانی بودند که به این انقلاب عشق میورزیدند که پر و بالشان در کنار معشوق سوخت و خونشان برزمین ریخت و تمام نشستگان تاریخ را به قیام خواند.وچنین نقش بست بر زمین که ای دریای بیکران انسانها بپاخیزید و بایک دست قرآن و با دست دیگر سلاح برگیرید و از حق و رسالت انسانی و شرف خود دفاع کنید و حق خود را از ابرقدرتها بستانید.
واما شما ای مسئولین مملکتی ،شمائیکه این پست و مقام را شهیدان به شما دادند و پشت میزی نشسته اید که با خون شهدا و از جان گذشتگی آنها به شما رسیده است ،بدانید و آگاه باشید که باید از این خون خوب پاسداری کنید.
🌷 19 اسفند
سالروز شهید...
شادی روح پاک همه شهیدان
و شهید سید مصطفی محمودی صلوات🇮🇷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت💗 قسمت شصت و هشتم 🍃به روایت امیرحسین🍃 وای خدایا آبروم رفت، این حجم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت💗
قسمت شصت و نهم
🍃به روايت زینب🍃
اميرحسين_ سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين_ الو؟؟؟؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده _ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.
اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟
_ ممنون ميشم.
اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
.
دو هفته بعد
.
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا_ بريد به سلامت بابا جان.
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره
.
از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه: چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم
_ خسته نباشي.
فاطمه: سلامت باشي
.
سه هفته بعد
.
روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
✍🏻خاطره نوشته شده....
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.
با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
من از این به بعد یه بانوی چادریم.
***************
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره
مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بزار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه_ جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا .
فاطمه_ نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟
فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
.......................................................
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
........................................................
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت هفتاد
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میزارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
.
.
.
.
بابا _ خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟
پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه.
واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم.
بابا_ باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد.
پدر امیر حسین _ اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین _ خوبید؟
_ ممنون . شما خوبید؟
امیرحسین _ با خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟
_ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا.
با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه.
امیرحسین _ واقعاااااا؟؟؟؟؟؟
لبخند میزنم و جواب میدم_ بله.
امیرحسین _ خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
_ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟
امیرحسین _ بله بله حتما.
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه .
*****************
وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
.
.
.
.
بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من......
_ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین _ خب میخواید بریم یه جای دیگه.
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم
_ خسته نشدید؟
امیرحسین _ شما خسته شدید؟
_ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین _ نه مشکلی نداره.
رو به فاطمه اینا میگم_ بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _ تو هم که نگران خستگی مایی نه؟
_ کوفته. برو بچه.
فاطمه خطاب به امیرعلی_ آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه_ هرچی امر بفرمایید .
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.
بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم.
.
.
.
امیرحسین _ خب چی میل دارید.
منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا
امیرحسین _ و کیک شکلاتی؟
با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم .
امیرحسین _ چیزی شده ؟
_ شما از کجا میدونید؟
امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید.
لبخندی زدم و گفتم _ بله . من عاشق شکلاتم.
با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه_ شما با من تعارف دارید.
سرم رو پایین میندازم .
وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش.
.
.
.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم.
با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان.
عمو_ سلام تانیا جان . خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره .
_ ممنون . شماخوبید؟
عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم _بیرونم . اره . چطور؟
_ مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸?
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت 💗
قسمت هفتاد ویکم
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی.
همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........
......................................................
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من 🍃
......................................................
🍁نویسنده : ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔹وقتی معاویه نماز جمعه را چهارشنبه خواند ، میدانست که مردمِ جاهل دنبال حرف او میآیند و پیرو او خواهند بود!
🔸امروز هم وقتی رسانههای معاند در اتفاقات ناگوار فریاد «#کار_خودشونه» سر میدهند مطمئنند که افرادی هستند که جاهلانه از آنها و روایت فاسدِ آنها پیروی میکنند!
🔹«روی جهل مردم حساب ویژهای باز کردن» ویژگی معاویه صفت بودن است!
#رسانههای_شیطانی
✍ میلاد خورسندی
روح الله خدمت حضرت آقا رفته بود.
از قرار آقا به روح الله فرمود : چه قد رعنایی داری ، بچه کجا هستی؟
روح الله هم گفت : بچه آمل هستم.
بعد حضرت آقا به سر روح الله دستی می کشند و میگویند:
«دانه بلند مازندران!»
#شهید_حاج_روح الله_سلطانی🌷
شـبـــتـون_شــهــدایـی...🌙
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۲ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Monday - 13 March 2023
قمری: الإثنين، 20 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️20 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️25 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️28 روز تا اولین شب قدر
▪️29 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
💠 امام علی علیهالسّلام:
🔹 اذْكُرُوا اَللَّهَ ذِكْراً خَالِصاً؛ تَحْيَوْا بِهِ أَفْضَلَ اَلْحَيَاةِ وَ تَسْلُكُوا بِهِ طُرُقَ اَلنَّجَاةِ
🔸 خدا را خالصانه ياد كنيد، تا بهترين زندگى را داشته باشيد و با آن راه نجات را بپوييد.
📗 تحف العقول، ص202
#حدیث
✍عمر انسان در دنیا به سرعت سپری میشود،ما همه به سرعت از هم پراکنده میشویم و بین ما و عزیزانمان فاصله میافتد.
ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که میگذارند، در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
🌷 #قاسم_سلیمانی، ١٣٩۵/٨/١٠، حلب
یاد شهدا
کمترازشهادت نیست...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ازجهنم تابهشت 💗 قسمت هفتاد ویکم _ اره. چطور ؟ عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تابهشت💗
قسمت هفتاد و دوم
چشمام رو باز ميكنم.
به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟
آره فكر كنم
اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي.
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید .....
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....
حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
.
.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.
اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم_ واي مرررررسي.
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه _ بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
اميرحسين_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين_ خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش.....
اميرحسين_ راستش؟
_ هيچي
اميرحسين_ هيچي؟
_ اره
اميرحسين_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. "
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
🍁نویسنده: ح سادات کاظمی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸?
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان از جهنم تا بهشت 💗
قسمت هفتاد و سوم
دوباره زنگ میزنه و دوباره.
سه بار زنگ میزنه اما جواب نمیدم.
با بهت و نگرانی فقط به صفحه گوشی خیره میشم. بعد از پنج دقیقه از همون شماره یه پیام میاد .
با ترس و دستایی که کاملا میلرزیدن پیام رو باز میکنم _ سلام جیگر. خوبی ؟ چرا قطع کردی؟ یا تلفن رو جواب بده یا بیا درو باز کن.
یا بیا درو باز کن؟ ادرس اینجا رو از کجا اورده؟
چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ موبایل تو اتاق میپیچه.
_ بله؟
آرمان_ اوووووف . جوووووون. بلاخره افتخار دادی؟
_ خفه شو. بگو چی میخوای ؟
آرمان_ او لالا. چه خشن. بابا ترسیدم. میبینم که انقدر بدبخت شدی که لچک سیاه میندازی سرت میری مخ این جوجه بسیجیا رو میزنی. اخی. عزیزم. بیا که آرمان جوووونت اومده.
از لحن نفرت انگیزش حالم به هم میخوره و با صدای تحلیل رفته ای
میگم: چی میخوای؟
آرمان_ تورو.
_ ببند اون دهن کثیفتو.
آرمان_ او او. بد اخلاقی نداریما. ببین خانوم کوچولو. ما نتونستیم خیلی باهم حال کنیم. اومدم که جبران کنم . همین.
حالا هم برو اون بچه ریشورو ردش کن.
فردا هم میای جای همیشگی.
_ درست صحبت کن. اون آقای محترم نامزد منه. محرمه منه.
صدای قهقهش میپیچه تو گوشی و منو عصبی تر میکنه.
آرمان_ اون آقای به اصطلاح محترم میدونه نامزد نامحترمش دوست پسر داشته؟
_ چیکار میخوای بکنی؟
آرمان_ فردا ساعت 10 جای همیشگی. بابای جوجو .
و بوق ممتد تلفن.
گوشی رو پرت میکنم رو زمین. خودم رو روی بالشت میزارم و طبق معمول این بالشت محکوم به تحمل اشک های من میشه.
.
بلاخره تصمیم خودم رو میگیرم. من باید برم. برای نجات زندگیم. برای نجات آبروم .
.
تای چادرم رو باز میکنم و روی سرم میندازمش. با مامان خداحافظی میکنم و به بهونه کتابخونه بیرون میام . به محض باز کردن در ، با بی ام وه مشکی رنگی روبه رو میشم. ماشین آرمان. در عقب رو باز میکنم و سوار میشم. ترکیب بوی سیگار و عطر تلخش افتضاح بود. حالت تهوع میگرم و شیشه رو پایین میکشم.
آرمان_ سلام نفس. بیا جلو.
_ راحتم.
آرمان_ نکنه با این گونی میخوای با من بیای؟
_ مشکلیه پیاده بشم.
بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و میره همون کافه ای که یاداور تمام خاطرات تلخم بوده و ظاهرا داره میشه. از ماشین پیاده میشم و بدون اینکه منتظر آرمان بشم ، در چوبی رو هل میدم و وارد میشم. به جز یک میز که یه دختر و پسر جوون با اوضاعی افتضاح اشغالش کرده بودن بقیه میزها خالی بود، میز وسط رو انتخاب میکنم ، صندلی رو عقب میکشم و میشینم. آرمان هم بعد از من روی صندلی رو به رو میشینه.
منو رو به طرفم میگیره و میگه_ عشقم انتخاب کن .
منو رو ازش میگیرم و روی میز میکوبم. با نفرت تو چشم هاش زل میزنم و میگم _ من عشق تو نیستم اولا . دوما کارت رو بگو عجله دارم.
آرمان_ جوووونم چه جیگری میشی وقتی عصبی میشی.
_ خفه شو. کارتو بگو.
آرمان_ عه. اینجوریاست؟
میخوای بد قلقی کنی؟ باشه. اصل مطلب ، میری و به اون بچه بسیجیه میگه تمام. همین.
ازجام بلند میشم _ خوش گذشت.
برمیگردم که از کافه خارج بشم که صداش میخکوبم میکنه
آرمان_ خانواده و نامزد جونت اگه بدونن چه غلطایی کردی مثلا چیکار میکنن؟
برمیگردم طرفش_ آرمان تو خودتم میدونی ، من و تو فقط در حد یه دوست معمولی بودیم همین. مگه چیکار کردم ؟
آرمان_ اره. من میدونم تو هم میدونی.
ولی ولی اونا که نمیدونن.
_ با کدوم مدرک میخوای دروغتو ثابت کنی؟
آرمان_ مدرک معتبر تر از عکس، عموت و دوستای صمیمیت؟
_ چیییی؟
آرمان_ بشین.
_ چی گفتی؟ عموم ؟
آرمان_ گفتم بشین.
سرجام میشینم و پرسشی خیره میشم به آرمان.
آرمان_ عمو جونت همونجوری که آدرست رو داد شاهد غلطای به قول خودت نکردت هم میشه. تو فتوشاپ هم که میدونی مهارت دارم. اون دوست جونیات هم که جونشون میره که فقط یک شب با من دوست باشن ، پس ، شاهد و مدرک حله .
_ عموم آدرس منو داده؟
آرمان_ اوهوم. در قبال همکاری تو یه پروژه توپ.
اشکام دوباره بی اجازه روونه صورتم میشن.
_ از من چی میخوای ؟
آرمان_ فکر نکنم به درد ازدواج بخوری ، شایدم خوردی البته. فعلا برو اون بچه بسیجیه رو رد کن. تا ساعت 10 فرصت داری. وگرنه ، هم آدرسش رو دارم هم شمارشو.
_ خیلی پستی.
آرمان_ اختیار داری لیدی.
از کافه بیرون میرم ، دیگه نمیتونم جلوی هق هق گریم رو بگیرم. دستم رو به دیوار میگیرم و خودم رو تا نیمکتی که تو پارک کنار کافه بود میرسونم. فکر جدایی از امیرحسین برام بدتر از مرگ بود.
اما مطمئنا حاضر نمیشد با حانیه ای زندگی کنه آرمان با مدارک جعلیش میساخت یا پدر و مادر من که رو مسئله دوستی با جنس مخالف انقدر مخالف بودن و حتی از مهمونیای من خبر نداشتن.
اگه با عشق از هم جدا میشدیم ، بهتر از نفرت بود. آره بهتر بود.
نباید زود تصمیم میگرفتم ولی این تنها
راهم بود
شماره امیرحسین رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟
با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
_ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم.
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟
"هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان ازجهنم تا بهشت💗
قسمت هفتاد و چهارم
🍃به روايت زینب🍃
چشمام رو باز میکنم
جلوی در خونه بودیم و امیرحسین داشت زنگ میزد،کلافه دستی تو موهاش میکشه و به سمت ماشین برمیگرده با دیدن چشم های باز من لبخند زورکی میزنه و میگه نیستن ، کسی در رو باز نمیکنه. بی هیچ حرفی دستم رو تو کیفم میبرم تا کلید رو پیدا کنم. با لمس جسم فلزی سرد به یاد تصمیمی که گرفتم میوفتم ، تمام وجودم یخ میزنه و دوباره تمام بدنم به شروع به لرزیدن میکنه. در یک تصمیم آنی و با لحنی که سعی در کنترل لرزشش داشتم رو به امیرحسین میگم_ میشه..... میشه.... باهم حرف بزنیم ؟
امیرحسین _ الان حالتون خوب نیست ، بریم خونه ما یکم استراحت کنید بعد که بهتر شدید حرف میزنیم ، اتفاقا منم کارتون دارم.
با جدیت میگم_ همین الان.
امیرحسین تعجب میکنه و باشه ای رو آروم زمزمه میکنه. ماشین رو دور میزنه و از سمت راننده سوار میشه.
_ برید یه پارک نزدیک لطفا.
امیرحسین _ چشم.
حرکت میکنه. مسیر در سکوت کامل توام با استرس و نگرانی میگذره. به اولین پارکی که میرسیم ، پارک میکنه، پیاده میشه و در رو برای من هم باز میکنه.
امیرحسین _ میتونید بیاید.
هنوزهم راه رفتن برام سخت بود ، پاهام بی حس بودن اما نمیتونستم بیش از این وابسته بشم ، به تکون دادن سر اکتفا میکنم ، دستم رو به در میگیرم و سعی میکنم که بدون تلو تلو خوردن رو پاهام بایستم. به سمت اولین نیمکت حرکت میکنم و امیرحسین هم دنبالم میاد ، نگرانی کاملا تو چهرش معلوم بود ، دیگه خبری از لبخندی که هروقت باهم بودیم زینت همیشگی چهرش بود خبری نبود.
کنارم روی نیمکت میشینه، فاصلمون کمتر از دفعه های گذشته بود . بی مقدمه با صدایی که میلرزید میگم_ ما به درد هم نمیخوریم.
دنیا رو سرم آوار میشه ، صدا ها گنگ میشن و همه جا تار. اما تمام سعی خودم رو میکنم که ظاهرم ، بی قراری درونم رو فریاد نزنه.
به سمت امیرحسین برمیگردم ، متعجب به زمین خیره شده ، یه دفعه با صورتی که از خشم سرخ شده بود و صدایی که سعی تو کنترلش داشت میگه_ میشه از این شوخیا نکنید ، در این حد جنبم بالا نیست.
_ من ، من ، شوخی نمیکنم.
امیرحسین _ میشه واضح حرف بزنید ؟
یاد عصبانیتش تو دربند میوفتم ، بغضم بی اجازه میشکنه و اشکام دوباره جاری میشن ، سریع اشکام رو کنار میزنم و.بریده بریده میگم _ یعنی.....ه..م...ه چی تم...و...مه .....
رو به روم روی زمین زانو میزنه ، سرم رو میندازم پایین. دستش رو زیر چونم میزاره و سرم رو بالا میاره. بهش نگاه نمیکنم ، میدونم طاقت نمیارم. با صدای تحلیل رفته ای میگه _ منو نگاه کن. حانیه.
چشمام رو روهم فشار میدم دوباره میگه _ منو....ننگاه کن.
چشمام رو باز میکنم ، لب هام رو روهم فشار میدم تا بغضم دوباره نشکنه. چشماش پر اشک میشه و بریده بریده میگه _ چی شده خانومم ؟ چرا این چندوقته اینجوری شدی؟ چی شده حانیه؟ چیرو داری از من پنهان میکنی ؟
سرش رو روی زانوم میزاره و شونه هاش میلرزه.
مرد من داره گریه میکنه؟ من باعث گریش شدم؟
هرکس از اونجا رد میشد با تعجب بهمون نگاه میکرد اما برای من مهم نبود ، برای من مهم مردی بود که همه زندگیم بود و الان داشتم از دست میدادمش ، فقط همین.
_ امیرحسین. میشه....میشه.... منو ببری خونه؟
بدون هیچ حرفی از جاش بلند میشه ، حتی نگاهم نمیکنه ، به سمت ماشین حرکت میکنه و منم دنبالش راه میوفتیم.
مسیر پنج دقیقه ای در سکوت سپری میشه.
میرسیم ، دستگیره رو میکشم و در ماشین رو باز میکنم.
امیرحسین _ امروز هیچ اتفاقی نیفتاده.
_ فقط همه چی تموم شد.
امیرحسین _ بعدا حرف میزنم .
در ماشین رو آروم میبندم ، کلید رو از تو کیفم در میارم ، در رو باز میکنم وارد میشم ، در رو میبندم و همون جا پشت در روی زمین میشینم و این بغض لعنتی رو میشکونم.
زندگی بدون امیرحسین برای من معنی نداشت. اما راه دیگه ای نداشتم ، داشتم چوب اعتماد بی جام رو میخوردم.
با صدای زنگ آیفون سریع بلند میشم ، اشکام رو پاک میکنم و در رو باز میکنم ، با دیدن فاطمه خودم رو تو بغلش میندازم و دوباره هق هق گریم بلند میشه.
فاطمه_ حاانیه....چی شده ؟
……………
فاطمه_ دختر دارم دق میکنم خب بگو چی شده؟؟؟؟
_ هیچی....دلم....گرفته.
فاطمه_ وای حانیه. مردم .
از بغلش میام کنار ، اشکام رو پاک میکنم ، لبخند بی جونی میزنم و میگم_ منم الان اومدم بیا بریم تو.
فاطمه_ نه ممنون.باید برم ، کلاس دارم. اومدم کتابت رو بدم.
_ عجله نداشتم که. قابلیم نداشت
فاطمه_ فدات شم عزیزم. عصر میای بریم امامزاده صالح؟
_ وای اره. اخ جون.
فاطمه_ آقاتون نمیان؟
دوباره بغض میکنم ، لبم رو گاز میگیرم و میگم_ برو بچه پرو .
لبخند گشادی میزنه ، خداحافظی میکنه و میره.
.......................................................
من و يك لحظه جدايي؟ نتوانم!
بي تو من زنده نمانم
...................
هشت توصیه امام هشتم برای روزهای آخر شعبان 👌
🔸اباصلت میگوید:
در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم.
فرمود:
ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است،
پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
۱. زیاد دعا کن.
۲. زیاد استغفار کن.
۳. زیاد قرآن تلاوت کن.
۴. از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی.
۵. هر امانتی که گردنت هست ادا کن.
۶. تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن.✋
۷. هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن...
۸. و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:
اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
📚 عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۵۱
📚 بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳
🌸بسماللهالرحمنالرحیمـ🌸
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۳ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 14 March 2023
قمری: الثلاثاء، 21 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️19 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️24 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️27 روز تا اولین شب قدر
▪️28 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
💠 #حدیث 💠
💎 روشِ دادن هدیه به خانواده
🔻پيامبر اکرم(صلياللهعليهوآلهوسلم):
مَن دَخَلَ السّوقَ فَاشتَرى تُحفَةً فَحَمَلَها إلى عِيالِهِ، كانَ كَحامِلِ صَدَقَةٍ إلى قَومٍ مَحاويجَ، وَليَبدَأ بِالإِناثِ قَبلَ الذُّكورِ
❇️ هر كس وارد بازار شود و هديهاى بخرد و آن را براى خانوادهاش ببَرد، همانند كسى است كه براى عدّهاى نيازمند، صدقه مىبَرَد و بايد آن هديه را نخست به دختران بدهد و سپس به پسران.
📚 ثواب الأعمال: ص ۲۳۹، ح ۱
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید نورالله اختری
فرزند : عباسعلی
متولد : 1351/03/15 در مشهد
نوع عضویت :رزمنده. بسییج شغل : محصل
تاریخ شهادت : 1365/12/19
محل شهادت : شلمچه
سپاه سمنان-تیپ12-گردان علی ابن ابیطالب علیه سلام عملیات پدافندی
نحوه شهادت:اصابت ترکش ومتلاشی شدن بدن
مزار:قم صحن حضرت معصومه
🌷 #خـــاطـــره_شـــهــیـــد
گفتم:ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟
قدری فکر کرد و گفت:هیچی
گفتم: یعنی چی؟
مثلاً دلت نمیخواد یه کارهای بشی، ادامه تحصیل بدی و حرفها دیگه؟!!
گفت: یه آرزو دارم از خدا...
خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.
🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید نور الله اختری صـلوات🌼