eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌‌الرحیم🌸 ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۸ فروردین ۱۴۰۲ میلادی: Tuesday - 28 March 2023 قمری: الثلاثاء، 6 رمضان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ضرب دینار به نام امام رضا علیه السلام 201ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️9 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️12 روز تا اولین شب قدر ▪️13 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️14 روز تا دومین شب قدر
﷽؛ 💠 💠 🏷 حکمت خداوند و مقدار تکلیف! 🔅 «همانا خداوند واجبات را بر پايه چيزهاى غالب‌تر و نيروهاى فراگيرتر مقرّر داشته و سپس ناتوانان را رخصت داده است. خداوند بر توانمندان واجب ساخته و به بيشتر تشويق كرده است؛ و اگر شايسته كمتر از آن بودند از تكليفشان مى‌كاست و اگر به بيش از آن نياز داشتند بر تكليفشان مى‌افزود » . 🔹«إنَّما أوجَبَ اللّهُ الفَرائِضَ عَلى أغلَبِ الأَشياءِ وأعَمِّ القُوى، ثُمَّ رَخَّصَ لِأَهلِ الضَّعفِ. وإنَّما أوجَبَ اللّهُ ورَغَّبَ أهلَ القُوَّةِ فِي الفَضلِ، ولَو كانوا يَصلُحونَ عَلى أقَلَّ مِن ذلِكَ لَنَقَصَهُم، ولَوِ احتاجوا إلى أكثَرَ مِن ذلِكَ لَزادَهُم». . 📚 علل الشرايع ص ٢٧٠ ح ۹
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید علی اصغر اتحادی نام پدر :رضا متولد 1339/4/24 محل تولد :شیراز شهادت :1361/8/21 محل شهادت شرهانی مزار_شیراز 🌷 چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه همهمه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغر امام حسین (ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: آقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)! هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهید آیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! علی اصغر، در عملیات محرم سال ۶۱ ، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد! 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید علی اصغر اتحادی صـلوات🌼
شهید حاج حسین پور جعفری شهیدی که حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلی وقت‌ها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر می ایستاد.. حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتی مطمئن میشد حاج‌ قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت. امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
تند خوانی جز ۶از آیه ۱۴۴نسا تا ۸۱ مائده.mp3
3.98M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ #جزء_۶ #قرآن_کریم ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۳ دقیقه یک ج
✍نکات کلیدی جزء ششم قرآن کریم 💫فرد مظلوم حق دادخواهی و فریاد زدن دارد (نساء:148) 💫از بدی های دیگران بگذرید، خدا هم از شما می گذرد.(نساء: 149) 💫در دین غلو و زیاده روی نکنید (نساء: 171) 💫به قراردادهایی که می بندید، وفادار باشید.(مائده: 1) 💫در رعایت حقوق دیگران و کارهای خوب به همدیگر کمک کنید. (مائده: 2) 💫به خاطر دشمنی با کسی شهادت دروغ ندهید(مائده:8) 💫هرکس برای زنده نگه داشتن انسانی تلاش کند انگار به همه مردم زندگی بخشیده است. (مائده: 32) 💫برای رسیدن به خدا به دنبال وسیله«مثل نماز،انفاق و آبروی مقربان درگاهش» باشید. (مائده: 35) 💫از قصاص کردن بگذرید که کفاره گناهانتان خواهدبود. (مائده: 45) 💫به جای بحث های اختلافی و بی فایده در کارهای خوب از همدیگر سبقت بگیرید. (مائده: 48) 💫با حسود به نرمی سخن بگویید تا آتش حسد را خاموش کنید(مائده: 52) 💫از رابطه و رفاقت با کسانی که دین شما را مسخره می کنند، بپرهیزید. (مائده: 57)
🔖 نام : قدرت الله (جهانپور) نام خانوادگی : عبودی نام پــــدر : اباذر تاریخ تولد : ۱۳۵۲/۰۳/۱۸ - بیضا🇮🇷 دین و مذهب : اسلام ، تشیّع وضعیت تأهل : متأهل تعداد فرزندان : ۲ فرزند شـغل : آزاد ملّیّت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۱/۰۸ - حماه🇸🇾 مزار : فارس، بیضا، روستای شیخ عبود توضیحات : رزمنده و جانباز شیمیایی دفاع مقدس 🕊شهید مدافع‌حرم
ٺـٰاشھـادت!'
🔖#معرفی_شهدا نام : قدرت الله (جهانپور) نام خانوادگی : عبودی نام پــــدر : اباذر تاریخ تولد : ۱۳۵۲/۰
‍✨🍃🌸🌻☘🌹 🍃🌸🌻☘🌹 🌸🌻☘🌹 🌻☘🌹 ☘🌹 🌹 📜روایتی از زندگی 💠شهید مدافع‌حرم قدرت الله عبودی 🔹شهید ، هجدهم خردادماه۱۳۵۲ در خانواده‌ای مذهبی در روستای شیخ عبود استان فارس چشم به هستی گشود. مادر شهید روایت می‌کند: «پس از ازدواجم تا ۴سال باردار نمی‌شدم. خیلی نذر و نیاز کردم تا خدا قدرت خودش را به من نشان داد. سیدی نورانی را در خواب دیدم که گفت فرزندی در شکم داری که بعدها معجزه و کار بزرگی می‌کند و نشانه‌ای در بدن دارد؛ نگران گشتم که نکند فرزندم نقصی داشته باشد اما فرزندم وقتی به دنیا آمد، کاملا سالم بود. تنها پشت گوشش نشانه‌ای داشت. نامش را "قدرت‌الله" گذاشتیم.» 🔸شهید عبودی خیلی متشرّع بود و از همان کودکی به احکام و آداب دینی علاقه‌مند و پایبند بود. از هشت‌سالگی نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و به حلال و حرام خیلی پایبند بود. او تا پنجم دبستان درس خواند؛ چون روستای‌شان فقط دبستان داشت. پس از آن به کمک پدر مشغول شد تا اینکه تجاوز صدام به ایران، شروع شد. 🔹قدرت الله در سال۱۳۶۵، سیزده‌ساله بود که به عنوان بسیجی به جبهه رفت و چهارماه در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشت. او در جبهه از ناحیه‌ی شکم مجروح و شیمیایی شد ولی هیچ حقوق یا مستمرّی دریافت نمی‌کرد و حتی کارت جانبازی هم نگرفت و معتقد بود جهاد در راه خدا باید مخفی باشد. 🔸قدرت‌الله در تمام کارهایش موفق بود. در کسب و کارش نمونه و بی‌نظیر بود؛ هم کارگاه پرورش مرغ داشت و هم فروشگاه لوازم خانگی. مغازه‌ی فروش آهن‌آلات نیز داشت. پس از تجاوز تکفیری‌ها به حریم آل‌الله در سوریه و عراق، قدرت‌الله عبودی برای رفتن به سوریه و مبارزه با داعش ثبت‌نام کرد و دوره‌های آموزشی را گذراند و بی‌صبرانه منتظرِ رفتن به سوریه بود. حتی چکِ سفیداِمضا هم داده بود و گفته بود هر چقدر دوست دارید بنویسید و برداشت کنید ولی مرا به سوریه ببرید! 🔹سرانجام در ۲۵اسفند سال۱۳۹۵ نخستین‌بار و بعنوان بسیجی راهیِ شام بلا شد و صبح روز ۸فروردین‌ماه ۱۳۹۶ در روستای شیحه واقع در استان حماه سوریه توسط گروه تکفیری داعش به شهادت رسید. دوروز بعد، پیکر پاک شهید مدافع‌حرم قدرت‌الله عبودی به شیراز منتقل شد و پانزدهم فروردین‌ماه، پس از تشییعی باشکوه در گلزار شهدای روستای شیخ‌عبود شهرستان بیضا استان فارس به خاک سپرده شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت18 سوار هواپیما شدیم که یه دفعه اقای زمانی وارد هواپیما شد موس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت19 اول رفتیم هتل ،منو خانم موسوی با یه خانم دیگه تو یه اتاق بودیم بعد از جا به جا کردن وسیله هامون وضو گرفتیم رفتیم پایین همه بچه ها اومده بودن یه دفعه یه اقایی گفت سلام برادران و خواهران من حسینی هستم مسئول کاروان ،ما اولین زیارتمونو باهم میریم ،دفعه های بعد اگه کسی خواست میتونه همراه ما بیاد هم میتونه خودش تنهایی بره به خواهرای گرامی هم بگم مواظب خودتون خیلی باشین ،تا جایی که امکان داره به تنهایی جایی نرین حالا بریم زیارت اقا امیرالمومنین توی مسیر اقای حسینی خودش مداحی هم میکرد خیلی قشنگ میخوند چشمم با گنبد حرم افتاد نتونستم جلو اشکامو نگیرم وارد صحن که شدیم سلام کردیم و رفتم داخل حرم حرم شلوغ بود منم وارد جمعیت شدم و دستمو سمت ضریح دراز کردم نمیدونم چی شد که یه دفعه خودمو کنار ضریح دیدم باورم نمیشد ،انگار دارم خواب میبینم ،اونم چه خواب شیرینی سلام اقای من،سلام مولای من نمیدونم به خاطر کدوم کارم منو دعوت به اینجا کردین منی که پراز گناهم اقای من خودت کمکم کن تو را جان زهرایت کمکم کن ،این فکر خراب و از ذهنم دور کن از جمعیت جدا شدم و رفتم یه گوشه از حرم نشستم و فقط به ضریح نگاه میکرم بغضم شکست ،چادرمو کشیدم جلو مو گریه کردم بعد از مدتی خانم موسوی اومد سمتم : زیارتت قبول نرگس جان - خیلی ممنون ،زیارت شما هم قبول موسوی: نرگس جان باید بریم واسه شام ،شام و خوردیم اخر شب باز میایم حرم - من میل به غذا ندارم ،شما برین من همینجا هستم تا برگردین موسوی: نرگس جان ،جایی نری گم بشی ،همینجا بمون تا برگردیم - چشم بعد از رفتن خانم موسوی، چند رکعت نماز زیارت به نیابت خانواده ام خوندم ،دورکعت نماز حاجت هم خوندم بعد یه گوشه نشستم شروع کردم به خوندن دعا و قرآن زمان از دستم در رفته بود ساعت نزدیکای ۱۲ بود چشمام به زور باز میشد از حرم بیرون رفتم شاید کسی رو ببینم که باهاش برگردم هتل ولی کسی و پیدا نکردم یه کم داخل صحن نشستم که خانم موسوی و بچه ها رو دیدم رفتم سمتشون موسوی: خوبی نرگس جان ،برات یه کم غذا برداشتم بردم توی اتاق گذاشتم - خیلی ممنون ،میگم میشه من برم هتل موسوی: خسته شدی؟ - یه کم ،میترسم به درد فردا نخورم موسوی: صبر کن ببینم یکی از اقا ها رو میبینم که همراهش بری! - نمیخواد فقط آدرس هتل و بدین من میرم موسوی: نرگس جان اینجا ایران نیست ،کشوره غریبه تنها نری بهتره صبر کن الان میام چند لحظه ای گذشت و خانم موسوی برگشت خانم موسوی: نرگس جان اقای زمانی اونجا وایستادن همراهشون برو - ( وایی خداا الان اینو چیکار کنم ،یه نگاهی به گنبد انداختم ،توی دلم گفتم،اقا جان اومدم کمکم کنی ،نه اینکه......) موسوی: نرگس؟ - بله موسوی: برو دیگه - چشم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت20 رفتم سمت زمانی سرم پایین بود و سلام کردم زمانی: سلام، زیارت قبول - خیلی ممنونم زمانی جلو حرکت کرد و من پشت سرش ،حتی یه بار هم به پشتش نگاه نکرد خوب این چه اومدنیه،میاومد و من گمش میکردم تو این جمعیت ،همینجوری میرفت؟ رسیدیم هتل و تشکر کردم رفتم سوار آسانسور شدم انگار سرم داشت گیج میرفت به زور خودمو به اتاق رسوندم روی تخت دراز کشیدم غذای کنار تختمو نگاه کردم به زور چند تا قاشق خوردم که فشارم نیافته بعد سه روز رفتیم سمت کربلا وداع با حرم امیر المومنین خیلی سخت بود انگار یه چیزی رو جا گذاشته بودم تو حرمش توی راه به خاطر غذایی که نخورده بودم حالم بد شد و بیحال شدم چشمامو به زور باز کردم دیدم به دستم سرم وصله و خانم موسوی بالای سرمه موسوی: خوبی نرگس جان؟ - چی شده؟ موسوی: چقدر گفتم که غذاتو بخور ،گوش نکردی ، اینم شد حال و روزت - شرمنده ببخشید موسوی: دشمنت شرمنده ،یه نیم ساعت دیگه سرمت تمام میشه میریم - بچه ها کجان؟ موسوی: اقای حسینی اونا رو برد هتل ،تو هم سرمت تمام شد با هم میریم بعد تمام شدن سرم سوار ماشین شدیم ورفتیم سمت هتل اقای حسینی و ساجدی و زمانی بیرون هتل ایستاده بودن از ماشین پیاده شدیم اقای حسینی اومد سمتمون : خوبی دخترم؟ - ممنونم بهترم رفتیم داخل هتل سوار آسانسور شدیم ،توی آسانسور اقای زمانی سرش پایین بود و زیر لب زمزمه ای میکرد در آسانسور باز شد و من و خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم توی اتاقمون ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت21 نزدیک اذان مغرب بود خواستم آماده بشم خانم موسوی: نرگس جان تو امشب استراحت کن ،فردا میبرمت حرم - من خوبم ،خانم موسوی خانم موسوی: عزیزم به حرفام گوش کن - چشم خانم موسوی: واسه شامم نمیخواد بری پایین ،به بچه ها میسپرم که برات غذا رو بیارن بالا ،حتمن میخوریاااا - چشم خانم موسوی: چشمت بی بلا با رفتن خانم موسوی رفتم لب پنجره ایستادم از پنجره اتاق میشد گنبد طلایی حرم امام حسین و دید از راه دور سلامی دادم و دراز کشیدم رفتم حمام یه دوش گرفتم ،لباسامو عوض کردم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو پیدا کردم نت و روشن کردم ،رفتم داخل تلگرام چه خبره ،یه عالم پیام پیام زهرا رو باز کردم یا خداا منو بست به فوحش حقم داشت از وقتی اومدیم خبری بهشون ندادم یه وویس براش فرستادم:سلام زهرا جان ،شرمندم به خدا ،یادم رفت از خودم خبری بدم تو خوبی؟ آقات خوبه، مامان و بابا خوبن؟ بعد چند دقیقه جواب داد: سلام و درد ،کجایی تو معلوم هست؟ چرا یه خبر نمیدی تو ،شانس آوردیم که خانم موسوی لااقل همراته وگرنه تا الان چند بار باید زنده میشدیم و میمردیم ،دختره ی خل - وااییی زهرا یه نفس داری میریااا،من که گفتم ببخشید خودت بیا اینجا ،دیگه هیچ کسی به فکرت نمیرسه زهرا: دیوونه الان ما کسی هستیم ، کجایی الان - تو هتلم ،دارم استراحت میکنم زهرا: غذا میخوری؟چه سوال مسخره ای ،معلومه که نه - زهرا باروتت تنده هااا ( صدای در اتاق اومد) - زهرا جان بعدن باز بهت پیام میدم فعلن یاعلی - کیه؟ خانم اصغری ،زمانی هستم - امرتون؟ زمانی: خانم موسوی گفتن براتون غذا بیارم چادرمو سرم کردم رفتم درو باز کردم - سلام زمانی: سلام ببخشید ،غذاتونو آوردم، بفرمایید ظرف غذا رو ازش گرفتم - خیلی ممنونم میخواستم درو ببندم زمانی : ببخشید خانم اصغری - بله بفرمایید (یه بسته تو دستش بود ،پسته و بادام داخلش بود ) زمانی: بفرمایید - نه خیلی ممنون زمانی: مطمئنم که غذاتونو نمیخورین باز،حیفه این همه راه اومدین ،نتونین زیارت کنین ( بسته رو گذاشت روی ظرف غذا و رفت ) ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمـ🌸 ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۹ فروردین ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 29 March 2023 قمری: الأربعاء، 7 رمضان 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️8 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️11 روز تا اولین شب قدر ▪️12 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️13 روز تا دومین شب قدر
✨ 🌸پیامبر اکرم (ص) فرمودند: 🍃یکدیگر را ببخشید؛ زیرا که گذشت، جز عزّت به انسان نمی افزاید. 📖 کافی، ج۲، ص۱۰۸ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 مدافع حرم شهید مصطفی عارفی تولد :۱۳۵۹/۱۰/۱۵ شهادت:۱۳۹۵/۲/۵ محل شهادت:سوریه مصطفی عارفی یک از شهدای مدافع حرم است که در تربت جام متولد شد و در پنجم اردیبهشت در منطقه تدمر سوریه به شهادت رسید. از او دو فرزند به یادگار مانده است.
ٺـٰاشھـادت!'
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷#مـعـرفـی_شــهــدا مدافع حرم شهید مصطفی عارفی تولد :۱۳۵۹/۱۰/۱۵ شهادت:۱۳
آخرین دست نوشته شهید🌷 امشب خیلی دلم گرفته، بعد از چندین ماه دوندگی و آموزش و تست برای اعزام به سوریه، امروز هم مثل پی‌گیری‌های گذشته به مسئول اعزام تماس گرفتم. ۱۵ بار صبح تماس گرفتم که گوشیم را جواب نداد. حدود ۱۰ مرتبه بعد از نماز مغرب و عشا که سرانجام گوشی را برداشت و خلاصه صحبتش این بود که از دستت خسته شدم. دیگه پیگیری نکن. گفتم می‌خواهم ببینم شما رو. گفتم من نمی‌خواهم ببینمت. خیلی دلم گرفت. گوشی را قطع کرد. به یکی ازآشناها که می‌دونستم جواب رو میده به من ولی به خاطر کمی امید به اون تماس گرفتم. ایشون هم گفت به تکلیفت عمل کن یعنی نمی‌تونم برات کاری کنم. باز مثل همیشه که همه درها به روم بسته شد، دلم هوای امام رضا (ع) رو کرد. بغض گلومُ فشار می‌داد ولی نمی‌خواستم زن و بچم این درموندگی مو ببینن، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. مثل معمول دنبال چند نفر دیگه هم رفتم تا تنها حرم نریم. تو راه یکباره به همسرم گفتم که من امشب می‌خوام حاجت بگیرم، شاید دیر برگردیم. [چون خانوم هماهنگ کرده بود که چند نفر دیگه از دوستانش باهامون بیان]. امشب شب ولادت حضرت زینب (س) هست. شب حاجت گرفتن. الان که این خاطره رو می‌نویسم ساعت ۱۲ شب روز شنبه ۹۴.۱۱.۲۴ هست، علت نوشتن این دست‌خط هم اینه که می‌خوام این بمونه برای آینده و فراموش نشه. بنده ایمان دارم حاجتم رو می‌گیرم چون من مصطفی سراپا تقصیر هیچ زمان دل یک نیازمند دل شکسته رو نشکستم و ایمان دارم جایی که اومدم برای گرفتن حاجت، پیش امامی هست که به گنه‌کارها هم حاجت می‌ده. می‌خوام این دست‌خط سندی باشه برای خانواده تا بدونن کجا و پیش کی باید حاجتشون رو ببرن. 🌷 توصیه بنده به فرزندان عزیزم این است که تحقیق و تفکر درباره‌ی دین و مذهب خود را از اولویت‌های اول خود قرار دهید و همواره گوش به فرمان ولایت فقیه باشید و سعی کنید با ولی زمانه خود ارتباط قلبی پیدا کنید که ضامن سلامت دنیا و آخرت شماست و بدانید که دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ماست.  نکته اخلاقی شهید این بود که در رفتار و کردار به رغم دیدگاه مذهبی خود به دیدگاه دیگران کاری نداشت و معتقد بود برای فرار از انتقادات نباید همرنگ هر جماعتی شد و قطعا راه درست را باید انتخاب کرد. 🌼شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان و شهید مصطفی عارفی صـلوات🌼
Joze 07-Aghaie Tahdir_1395-8-18-9-16.mp3
34.25M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۵دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید.
ٺـٰاشھـادت!'
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ #جزء_۷ #قرآن_کریم ⚜ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ «در ۳۵دقیقه یک جز
. بسمه تعالی نکات کلیدی جزء ۱- به جای دنبال عیوب دیگران بودن، مراقب اعمال خودتان باشید.(مائده: ۱۰۵) ۲- اگر کسی را مسخره کنید، نتیجه اش گریبان شما را می گیرد.(انعام: ۱۰) ۳- شیطان اعمال بد را با آراستن، زیبا جلوه می دهد.(انعام: ۴۳) ۴- به مقدسات دیگران توهین نکنید تا آنها هم برای تلافی به خدا و مقدسات شما توهین نکنند.(انعام: ۱۰۸) ۵- اینگونه نباشید که هنگام نیاز از خدا کمک بخواهید و پس از حل شدن، خدا را فراموش کنید.(انعام: ۶۴) ۶- به گوشه وکنار دنیا سفر کنید و از سرگذشت آنها که آیات خدا را انکار می کردند عبرت بگیرید. (انعام: ۱۱) ۷- زندگی دنیا جز بازیچه و سرگرمی نیست و مراقبت از آخرت برای شما بهتر است. (انعام: ۳۲) ۸- با کسانی که تنها بازی و سرگرمی را برنامه خود قرار داده اند قطع رابطه کنید. (انعام: ۷۰) ۹- مجلسی که در آن مشغول انکار و تمسخر دین و قرآن هستند را ترک کنید. (انعام: ۶۸)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت21 نزدیک اذان مغرب بود خواستم آماده بشم خانم موسوی: نرگس جان ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت22 غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد خواب دیدم دوبار همون صدا ، اسممو صدا میزنه و میگه بیا باز هم نتونستم چهره اشو ببینم از خواب پریدم نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود تمام تنم میلرزید یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد بلند شدم و وضو گرفتم لباسمو پوشیدم یه یاد داشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم بعد مدتی رسیدم وسط بهشت نشستم روی زمین شروع کردم به گریه کردن رو به سمت حرم امام حسین کردم سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد بلند شدم و ایستادم - شما اینجا چیکار میکنین،؟ زمانی: داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون ،شرمنده ببخشید - اشکالی نداره ،حالم خوبه میتونین برگردین زمانی: خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟ - نه همچین چیزی نیست زمانی: نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه ،ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم - چه سوالی؟ زمانی: ( رو کرد سمت حرم امام حسین): اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خاستگاری کنم، ( همین طور که سرش پایین بود) خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین ،برگشتیم با خانواده بیایم واسه خاستگاری ( مات و مبهوت بودم ،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین ) باورم نمیشد این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود یه حس دو طرفه بود حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دوباربعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗عشق در یک نگاه💗 قسمت23 رفتم داخل حرم امام حسین یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم وارد حرم شدم احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن بعد از زیارت و نماز خوندن رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن صدای مداحیش منو به سمتشون برد نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم همیشه حرف از حضرت زینب میشد دلم میرفت پیش خرابه بمیرم برات خانم ، با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم صدای اذان صبح و شنیدم بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن رفتم نزدیکشون - سلام موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول - ممنون موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم - باشه، التماس دعا رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد با صدای خانم موسوی بیدار شدم موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو - ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟ - واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم موسوی: پاشو بریم نماز - چشم آماده شدم و رفتیم پایین همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه روز وداع هم ندیدمش چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت24 از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد از خانم موسوی و بچه‌ها خداحافظی کردم رفتم سمت بیرون ( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم - خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت بابا هم پیشونیمو بوسید : زیارت قبول ،کربلایی خانم منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول - خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد مامان : چیزی شده ایستادی؟ بابا: یه لحظه صبر کن بابا از ماشین پیاده شد و رفت سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦 بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد منم قبلم تند تند میزد بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد مامانم اومد کنار من نشست زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟ ( از خجالت آب شدم ) زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد بابا: برادر و خواهری نداری؟ زمانی: نه تک پسرم بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره ( توی دلم گفتم ،الهی امین) زمانی : خیلی ممنون خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه مشخص بود که خیلی پولدارن خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم ••••• 🍁نویسنده: فاطمه ب🍁 • • دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚✨•⊱ باید روی دل کار کرد ، خدا به ظاهر رکوع و سـجود شما توجه نمیکند ، او به دل‌های شما نگاه میکند ؛ لذا روزه باید رویِ دل انسان اثر بگذارد .. اگر اثر نگذاشت، این روزه ، روزه‌ی کاملی نیست ! [ آقا‌مجتبی‌طهرانی ] ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•✨•⊱¦⇢
🔹در یکی از عملیات ها وقتی کالیبر به صورتش خورده بود تیر کالیبر صورتش را سوراخ و آسیب جدی رسانده بود در بیمارستان فک بالا و پائین را سیم پیچی کرده بودند و برای استراحت به خانه فرستاده بودند . 🔸از منزلش با من تماس گرفتند و گفتند حسین آقا با شما کار دارد. وقتی ایشان را دیدم خیلی تأسف خوردم ، ایشان فقط می توانست با نی شیر یا مایعات بنوشد . گفتم حسین جان بالاخره حسابی لاغر می شوی ... 🔹گفت : بار گناهانم کمتر می شود ، صحبت شد که ایشان را برای ادامه معالجه چندین بار به پورسینا ببریم ، خلاصه با تلاش زیاد موفق شدم از آمبولانس سپاه لنگرود استفاده کنم . وقتی با آمبولانس طبق قرار به خانه ایشان رفتم بهم گفت :دکتر با ماشین عمومی می رفتیم ، گفتم چرا ؟ جواب داد : شاید مجروح مهمتری در راه باشد که آمبولانس مورد نیاز ایشان باشد من که الحمد لله دست و پایم سالم است فقط دشمن دهنم را دوخته است . این مطلب در ذهنم ماند تا موقعی که ماسک شیمیایی خودش را به بسیجی که بیسیم‌چی وی بود داد تا او زنده بماند ولی خودش به شهادت برسد . این بود رمز موفقیت شهید املاکی ! 🔹پيام مقام معظم رهبري: شهيد املاكي ، كه توي ميدان جنگ شيميايي زدند، و خودش هم آنجا در معرض شيميايي بود، بسيجي بغل دستش ماسك نداشت، شهيد املاكي ماسك خودش را برداشت بست به صورت بسيجي همراهش! قهرمان يعني اين! 📎قائم‌مقام لشگر۱۶ قدس گیلان 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۰/۲/۲۲ لنگرود ، گیلان ●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۱۰ ارتفاعات ‌بانی‌بنوک ،خورمال عراق ، عملیات والفجر۱۰
🗓 ۹ فروردین ۱۳۶۷ - سالروز شهادت سردار رشید، حسین املاکی، فرمانده اطلاعات و قائم مقام لشکر ۱۶ قدس گیلان ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ وحشت بعثی‌ها از شهید املاکی !! 🔹خاطره جانباز و آزاده سرافراز اسماعیل یکتایی لنگرودی👇 ▫️ بعد از ۵ روز تشنگی با تنی مجروح درحالی‌که پای چپم قطع بود به اسارت در آمدم. به شهرک نظامی رسیدم چقدر برایم آشنا بود! شب قبل از عملیات، شهید جمشید کلانتری به نقل از شهید حسین املاکی از این شهرک صحبت کرده بود. چقدر تانک!! چقدر تسلیحات!! .... به اندازه هر ایرانی، سلاح سنگین بود!! ▪️افسر بعثی به سمتم آمد به ریش‌هایم دستی کشید و آب دهان به صورتم انداخت! به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم. مترجم کنارش ترجمه کرد: املاکی کجاست؟ حسین املاکی؟؟ جواب دادم: شهید شده!! افسر با عصبانیت گفت: ماکو شهید! شهید نیست کشته شده و خنده مستانه‌ای کرد. ⚪️ آنها دنبال املاکی بودند. از کشته شدن او مطمئن نبودند؛ می‌گفتند شاید زنده باشد...!!