eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه عید و شادی مسلمین است پایان ماه روزه برای صائمین است نشاط و افتخار و شادی و سربلندی از محک الهی برای مؤمنین است 🌙 حلول و مبارک باد🌺🌸
اعمال شب و روز 🌸
عید فطر مبارک🥰🌟🌱 ☘ https://digipostal.ir/eidfitron
4_5945169468576497828.mp3
3.95M
استشمام 🍃🌷 عطر خوش بوے عیـــــد فطــر از پنجره 🍃🌷 ملڪوتي رمضاڹ ڪَواراے وجود پاڪتاڹ "عاشقاڹ و روزه داران عیدتاڹ مبارڪ"🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تفسیر صفحه۳۳
و پرسیده‌ شد :‌ یعنی چه؟ - به معنی‌ بازگشت‌ به فطرت [حقیقت‌ انسانی] است .
یکی از معانی لغوی فطر شکافتن هست؛ خیلی جالبه ! انگار خدا یه دوره‌ی سی روزه می‌ذاره و داخل پوسته‌ی کهنه و ‌قدیمی روحت رو می‌شکافه و تو رو از تمام آلودگی‌های قبلی پاک و طاهر میا‌ره بیرون :)!
تصاویر سخن می گویند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴ و ۳۵ شال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۳۶ و ۳۷ :_بعدش.... روزهاي گذشتــه،در برابر چشمانم جان میگیرند. ❤ لپ تاب را زیر بغلم میزنم،عصا را برمیدارم و مثل پنگوئن شروع به راه رفتن میکنم،می خواهم از جلوي اتاق رد شوم،مامان مشغول ماسک گذاشتن روي صورتش،متوجه ام میشود:نیکی کجا میري؟این همه این پله ها رو بالا پایین نکن،بگیـــــر بشین :_حوصله ام سررفته،میرم حیاط یه دوري بزنم. :_ژورنال ها رو دیدي؟لباساتو انتخاب کـــردي؟ جلوي پله ها میرسم،به اندازه ي پایین رفتن از اورست سخت به نظر می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم:نــــه فعلا پله ي اول به خیر میگذرد. مامان هم بلند،از همان اتاق جوابم را میدهد:زودتر انتخاب کن،ژیلا جون که میره دوبی برامون بیاره. ما کــه بــه خاطر پاي تو نتونستیم امسال بریم پله ي پنجم را به سختی پایین میروم:تقصیـــر من چیه مامان؟خودتون میرفتید...... مامان جوابم را نمیدهد،مطمئنا نشنیده والا حتما جواب میداد،حتما میگفت:من گفتم بریم،بابا قبول نکرد.. من هم میگفتم:بابا از تو خیلی مهربون تره مامان مامان هم میگفت :تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه مسعود اصرار نمیکرد..... بیست و پنج پله ي باقی مانده،با جان کندن تمام میشوند،همین که پایم بــه پارکــت هاي طبقه ي هم کف میرسد،انگار بال میگشایم،شنلم را روي دوشم جابه جا میکنم،لپ تاب را سفت میگیرم و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم ، به طرف حیاط پشتی میروم. از خانه ي همسایه صداي جر و بحث میآید،تازه عروس و دامادي هستند که همیشه با هم دعوا می کنند. روي تاب مینشینم،سوز آخرین روزهاي اسفند به جانم می نشیند،زمستان آخرین تلاش هایش را براي خودنمایی میکند،اما بوي بهار،مست کننده جان را نوازش میدهد. صداي شکستن چیزي از خانه همسایه میآید،زیر لب میگویم:خب مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید.... لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم:والّا.... داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸