هدایت شده از نـٰاشناس هاے ٺا شہادٺ
سلام خیلی خوشامدید و خوش حالم که به جمع ما پیوستید
واقعا خیلی خوشحال میشم کسی به واسطه کانال تغییر میکنه یعنی میفهمم مسیرم درست بوده
خدایا شکرت 😍
✨✨✨✨✨✨✨
الحمدلله ، مطمئن باشید خود شهدا باعث این شدن که تحولی در شما ایجاد بشه و مطمئنا شهدا حواسشون به شما هست🌸
چشم پیدا بشه میزارم ان شاءالله🌸
ٺـٰاشھـادت!'
#جلسه_دوم #خودسازی 🔰درس گفتار دوم 👈 اخلاص ✅ 🔰راهکارهای رها شدن از ریا👌
💚
یه نکته ای قبل از اینکه جلسه
بعدی دورهمون رو بذارم بگم؟!
.
📌ترک گناه
توبه در زبان عربی به معنی " بازگشت " است و در اصطلاحات اسلامی، به معنی بازگشت از گناه به سوی خداوند است
این حالت وقتی رخ میدهد که انسان از گناه پشیمان شده و قصد انجام آن را نداشته باشد.
🟢حضرت علي(عليه السلام) در حکمت 170 «نهج البلاغه» به نكته مهمى در مورد «ترك گناه» و مقايسه آن با «توبه از گناه» اشاره كرده مى فرمايد:
ترك گناه آسان تر از تقاضاى توبه است
«تَرْكُ الذَّنْبِ أَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ التَّوبةِ»
زيرا ممكن است انسان پس از ارتكاب گناه، توفيق توبه نيابد و از دنيا برود و یا مانند بسیاری از غافلان توبه را به تأخير بيندازد
از سویی توبه شرايطى دارد، همانند پشيمانى قطعى از گناه، تصميم بر ترك در آينده، پرداخت حق الناس، و ...
🟢لذا موسی بن جعفر(ع) در حدیثی می فرماید:
«كسى كه گناهى نكرده راحت تر و كم اندوه تر است از كسى كه مرتكب گناهى شده، هرچند توبه خالصانه اى بعد از آن كند و به خدا باز گردد»
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۶۴ و ۶۵ صداي پیش نماز از بلنــدگو میآید:تکبیرة الاحرامـــ نمازگزاران دس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۶ و۶۷
محسوب بشه،یه خــردا پیدا کردنش سخته،
چادر همه ي این ويڗگی هارو داره،باهم و کامل
از طـــرف دیگـــه،اگه خانم ها دو دسته بشن:مانتویی و چادري،تو
به کدومشون مهـــرمذهبی میزنی؟به طور کلی میگما.
:+آخه همه ي چادریا که پاك و منزه نیستن.
:_درسته نیستن،ولی فک کن یه طرف مانتویی ها باشن،چه محجبه
چه بدحجاب،یه طرف چادریا،چه نجیب و باحیا،چه بی حیا... تو به
کدوم گروه،درهم، میگی مذهبی؟
:+خب چادریا
:_همینطــوره،الآن یه جورایی تو کشور ما،چادر شده نماد بانوي
مذهبی،شاید اگه کشور ما هم مثل لبنان بود،میشد به قول شما با
مانتو محجبه بود،ولی خب شرایط ایران فرق میکنه دیــگــهـ .
حرف هایش به دلم مینشیند،راست میگویـد.
:_یه سوال بپرسم؟
:+آره حتما
:_شمــا،اصـــل حجـــــــاب رو قبول داري دیگــهـ؟
:+من کلام خدا رو قبول کردم،با خوندن قـرآن،ولی هنوز...راستش
یه کم مرددم...ولی خب حس میکنم اینکه خدا اول رو نگاه آقایون تاکید کرده بعد به حجاب خانما،یعنی اینکـه اگه هرکس تو جامعه
کارخودشه درست انجام بده،مشکلات به خودي خود حل میشن.
البـــته آسون نبود قبول کــردنش راستش فکــر میکنم
حجــاب قرآن راحت تر از چادر باشـهـ.
:_چرا اینجوري فکـر میکنی؟
:+آخه خدا فقط گفــته روسري ها رو به خودتون نزدیک کنید تا مو
و گریبان پوشونده بشــه
:_ببین،ما سه تا نعمت داریـم؛قـرآن،پیامبر و ائمه
پیامبر و اماماي ما،آیه هاي قرآن رو تفسیر میکنن
:+قبلا هم اینا رو شنیدم...
و در دلــمـ میگویم،از سید جواد
:_درسته این آیه ي قرآنه،ولی احادیث میگن که پوشش خانم نباید
جلـب توجه کنه،بدن نما نباشه، تنگ نباشه و خلاصــه
دیــگه،همــه ي اینا جمع میشه تو چادر، درستــه که سرکردنش
سخته،گرماي تابستون،گِل و مصیبتاي زمستون،مسخــره کردن
چادریا،متلک ها و حرف هایی که بهمون میزنن، همه ي اینا
هست،ولی وقتی به عشق خدا سرش میکنی،همــه ي این سختیا
برات شیرین میشه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۶۸ و ۶۹
عشق به خــدا..... من قبلا تجربه ي شیرینش را داشته ام...
دختـــر نگاه ماتم را میبیند،
:_راستی،تو اسمت چــیـــه؟
:+نیکی و اسم شما؟
:_فهیــــــمه،نیکی جان چند سالته؟
:+پونزده سالمه
:_اووه،من ده سال از تو بزرگترم..
:+فهیــمــــــهـ خانم؟؟میشه...؟؟ یعنی ممکنه من یه کم
چادرتون رو ســر کنم؟
:_آره عزیزم،حتما
چادر،مثل ماهی روي سرم میلغزد،برایم بلند است و سنگین... کمی
راه میروم.. حس بزرگ شدن دارم...حس تغییر.. حس انسانیت....
مسجد تقریبا خالی شده است... هیچکس نیست. آرام چادر را
درمیآورم و به فهیمه میدهم.
:+ممنــون
:_اگــه دوس داري پیشت بمونه
:+نه،ممنون. راستی حرفات خیلی قشنگ بود،مرسی که وقت
گذاشتی :_عزیزدلــم،اگــه بازم کارم داشتی بیا همینجا،موقع اذانا اینجام.
:+ممنون،خداحافظ
:_خداحافظ
آرام و با طمأنینه از ساختمان خارج میشوم،ســر ظهــر است و همه
جا خلوت است... میخواهم از مسجد خارج شوم کـه نگاهم به
آخوندي می افتد که با دوستانش از ساختمان مسجد خارج میشود،
چقدر قیافه اش آشناست... چقدر شبیه سید جواد استــ ...چشم تیز
میکنم،خودش است.. پس او طلبـــه بوده است... دوستانش هم
شبیه خودش هستند،هم سن و سال او،با تیپ هاي شبیه او،فقط او
عبا و عمامه دارد و آن ها نــه..
دوستانش سر به ســرش میگذارند،عمامه ي مشکی اش را مرتب
میکند،یکی از پسرهاي همراهش میگوید :سید پس کی شیرینی
معمم شدنت رو میدي؟
دیگري جوابش را میدهــد:گذاشتــه با شیرینی عروسیش بده.
و همه میخندد،به خودم میآیم،من هم لبخند روي لبم نشسته. از
مسجد بیرون می آیم،چقدر جمع دوستانه شان صمیمی بود...
یعنی مذهبی ها،خشـــــک و بی روح نیستند؟؟ حــرف هاي
فهیمه را با خودمـ مرور میکنم،به عشق خدا،براي خدا....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۰و ۷۱
ناخودآگاه دست می برم و شالم را جلــو میکشم، موهایم بیرون
نبود،خدارا شکــــــر
❤
با صــــداي تلفـن از جا میپرم،دو روز است کـه از فاطــمه بی
خبرم.
صــداي گــرفتــه ي فاطــمـــهـ در گوشم میپیچید؛
:_الـــو نیکی؟
:+فاطــمـــه؟خودتی؟سلام،کجایـــی پس تو؟
تلخ میخندد؛
:+تــو خوبی؟چرا چیزي نمیگی فاطمه؟چیزي شده؟
چـرا صــــــداتـــــ گــرفـــــتـــه؟
صداي بغض دارش در ســـــرســــراي گوشم میپیچد مثل
خواهــر نداشته ام دوستش دارم و غصـه اش ناراحتم میکند.
:_نیکــــی....پــدربزرگـــــم....پدربزرگم فوت کرده..
و پشت بندش گــریه میکند. من هم گریه ام میگیرد.
:+فاطــمــه،عزیزم،خدا رحمتشون کـنه،کجایی تو؟
:_خونـه ي خودمون،میتونی بیاي؟
:+آره آره حتما...زود خودمو می رسونم.
کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول
تمــاشـــاي یکی از سریال هاي ترکی است.
میگویم:مامان؟
به طرفم برمیگردد.
:_پدربزرگـــ دوستم فوت کرده،میتونم برم پیشش
:+بــرو،فقط رسیــدي به منیــر زنگ بزن
طبق عــادت معمــول،حتی نگرانی اش را به زبان نمیآورد، جمله
اش مثل پتک بر سرم مینشیند:
به منیر زنگ بزن....
دلم میگیرد از این همه تنهایی
:_چشم
به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشک هایم را با سر انگشت می
گیرم.
مانتوي جلوبسته ي مشکی میپوشم،بلند است و پوشیده.
شال مشکی ام،با خال هاي طلایی را سرم میکنم،لبنانی،مدل مورد
علاقه ام. شماره ي آژانس را میگیرم. چادرم را داخل کیفم پنهان
میکنم و از اتاق بیرون میروم. مامان نگاهش را از بالا تا پایینم
میگرداند و سري به نشانه ي تاسف تکان میدهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲ و ۷۳
از خانه بیرون میزنم،هواي اسفندماه،استخوان هایم را میسوزاند.
بیرون از خانـهـ چادرم را ســر میکنم.
آژانس جلوي پایم ترمز میکند ، سوار می شوم و آدرس خانه ي
فاطمه را میدهم. خانه شان نزدیک است،هم به خانه ي ما،هم به همان
مسجدي کـه همیشه میروم،از چهارسال پیش.
❤
فاطمه یک پیراهن ساده ي مشکی به تن کرده، صداي گرفته و گودي
زیر چشمانش حکایت از این دارد که خیلی گریه کرده.
دستش را میگیرم،لبخند کمرنگی روي لب هایش مینشیند.
:_من خیلی متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون کنه
:+مرسی عزیزم
بغض میکند.
:+خیلی دوسش داشتم نیکی
:_عزیزدلم
فاطمه بغلم میگیرد و گریه میکند،من هم گریه ام میگیرد.
سرش را از شانه ام برمی دارد.
:+میخواي عکسشو ببینی؟
:_اگه ناراحتت نمیکنه
فاطمه بلند میشود و چند لحظه بعد،با قاب عکسی برمیگردد.
:+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ي نوه
ها.
پدربزرگ فاطمه،با چهره اي مهــربان و نورانی کنار مادربزرگش
نشسته و نوه هایش دور و برش را گرفته اند.
چهره ي فاطمه و محسن را تشخیص می دهم،کنار هم ایستاده اند.
دختري نوزده،بیست ساله کنار فاطمه ایستاده.
:_این کیه فاطمه؟
:+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب
برادر منم میشه
انگشت میگذارد روي پسري که از بقیه بزرگتر به نظر می رسد،بیست
و سه،چهار ساله.
:+اینم احسانه،برادر کوچکمون
احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است....
فاطمه بغ کرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چی شد که
اومدي خونه؟تنــها اومدي؟
:+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض کنم .
:_پس من مزاحم شدم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸