ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۴و ۷۵ :+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد(میخندد)خواهریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۶ و ۷۷
گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم
صحبت کنم یا نه... نگرانی ها و سردرگمی هایم پایان ندارد...
صداي منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام
حاضره.
بلند میشوم،موهاي آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوري
میروم. مامان و بابا پشت میز نشسته اند و منتظر من
هستند.هیچکس در خانه ي ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع
سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد.
روي صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع
و صداي قاشق و چنگال دیوانه ام میکند،با غذایم بازي میکنم.
دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم
مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟
:+اشتها ندارم مامان
:_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوري...
:+ولی من اصلا...
:_حـرف نباشه نیکی
بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی
نیست .
به من چشـمک میزند.
از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بري...
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم
میشنوم که مامان میگوید: مسعود آخر این کاراي تو،تربیت این
دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:پدر و مادراي ما بهمون یاد دادن ؟آخرش
خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش نداشته باش،این همه حــرص
نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی براي
آشفتگی ام بیابم.
وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادري
و سراغ عکس ها میروم.
جرقه اي چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن
ناشناس رسیده باشد.
دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل
فرشته اي به داد من رسید.
زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته اي،شک ندارم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۸ و ۷۹
دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا
زودتر به فکر ایمیل نیفتادم...
اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ....
(وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی)
امام حسین....آه خداي من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل
شدم... همان که تا اینجا رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که
بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ ایمیل،متعلق به دوهفته
پیش است. اي واي من،کاش زودتر میخواندمش..
ایمیل بعدي را که باز میکنم،نوشته:
«برو سراغ اهل بیت
از اون ها کمک بخواه
این کتابا به دردت میخورن:
کشتی پهلوگرفته
سقاي آب و ادب
آفتاب در حجاب
و
لهوف
به ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت
زیارت عاشورا هم رسیده.
مداحی هم گوش بده،راستی
چرا
نمازخوندن رو
امتحان
نمیکنی ؟»
نـــــمـــــــاز؟مـــــــــن؟شاید یهتر است امتحانش
کنم.... لیست کتاب ها را می نویسم،باید خانه تکانی کنم،دِلَــمــ
را....
********
اشـــــک هایم را پاك میکنم،کشتی پهلــوگرفته را می بندم...
دلــمـ می گیرد از این هـمـه غصه،از این همه غم..........
چـرا تنها به فاصـݪه ي چنـد هفته،از رحـلت پیامبر{صلی الله علیه
و آله و سلم} چنین اهانتی نسبت به خانواده ي ایشان می شود...
مگـــر این حجم از وقاحت ممکن است؟مگر میشود کل زحمات
رسالت پیامبر را از یاد برد و این چنین به یاس پیامــبر ، بی
احترامی کـرد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۰ و ۸۱
اگـر از باده ي کوثر اصالت اسلام،مست بودند،چنین نمیکردند و
آخرتشان را به دو روز دنیا نمی فروختند...
تصمیمم را گرفته ام.از فاطمه ي زهــرا شرم میکنم...
نمیخواهم فرداي محشر،از ســربلند کردن برابر دخترپیامبر خجالت
کنم و نگاهـم به زمــین خیره شود.
واي من....چگونه این هـمـه سال در منجلاب گناه دست و پا زده ام
وقتی ســـتــ★ـــارهیدرخشانی چون زهـــراي مرضیه در
آسمان بالاي ســرم،بوده...
واي بــر من و کارنــامه ي سیاه من....
بس است هرچقدر پیمان شکنی کردم...
کافیست هرچه،نمک خوردم و نمکدان شکستم...
من،میــهـمان چند روزه ي این دنیا هستم،چطور حرمت صاحبخانه
را فراموش کردم و انسانیت را از یاد بردم...
از اینترنت،شیوه ي صحیح وضو گرفتن را یاد میگیرم،هرچند شک
دارم که درست آن را آموخته باشم..باید همین روزها،از منیر بخواهم
کمی راهنمایی ام کند...
آب وضوي دست و صورتم را با حوله میگیرم. مانتوي بلندي میپوشم
و شالم را محکم درو سرم میپیچم... دوباره پشت میز مینشینم،باید
نماز را هم یاد بگیرم...
آموزش نمازظهــر را در جست و جوگر تایپ میکنم.
صفحه اي برابرم باز میشود،چقدر مرحله دارد....
خب،مرحله ي اول:نیتم که درست است..فقط براي جلب رضایت
خدا..
دلم میشکند..نیت می کنم براي خدا و براي جبران همه ي بدي
هایم،هرچند اندازه ي دریاست...
مرحله یدوم:خب باید دست ها را تا گوش بالا آورد و [اللّه اکبر] گفت.
این هم که کاري ندارد.
مرحله ي سوم:قرائت
کارسخت شروع شد..
متن سایت را میخوانم؛
« پس از گفتن "الله اکبر" سوره حمد را می خوانیم:
بسم الله الرحمن الرحیم (الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ الرَّحْمـنِ
الرَّحِیمِ مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ إِیَّاكَ نَعْبُدُ وإِیَّاكَ نَسْتَعِینُ اهدِنَــــا
الصِّرَاطَالمُستَقِیمَ صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ
الضَّالِّین قرائت پس از سوره حمد، یک سوره دیگر از قرآن را می
خوانیم به عنوان نمونه، می توان سوره توحید را خواند:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۲ و ۸۳
سوره توحید
بسم الله الرحمن الرحیم
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ )»
این چند وقت،به خاطــر تکرار مکرر حمد،از بر کردمش.. اما سوره ي
دوم را چه باید بکنم....
چند بار از روي سوره ي توحید میخوانم،حفظ کردنش سخت
نیست،اما خب،یک روزه که نمیشود..
زیرلب میگویم:خدایـــــا،بنده ي گناهکارت رو تنها نذار....
بلند میشوم،در اتاق راه میروم و فکر میکنم،طبق عادت
همیشڱي...
چراغ ذهنم روشن میشود... موبایلمـ را برابر دهانم میگیرم... باید
صدایم را ضبط کنم..شروع میکنم به قرائت سوره ي توحید.
صداي ضبط شده ام را گوش میدهم،از تلفظ بعضی لغات خنده ام
میگیرد...
خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت.
مرحله ي بعد،رکوع است،نگاهم به ذکرش میافتد.
کم کم پیرزن غرغروي مغزم بیدار میشود:خوش به حال عربا،چقدر
کارشون راحته.. حالا نمیشه ما فارسی،نماز بخونیم...
به خودم تشــر میزنم:خجالت نمیکشی؟پونزده ساله خوردي و
خوابیدي... یه نمازخوندنم سختت میشه.. بس کن،خجالت بکش.. این
همه تو ناز و نعمت خدا،غرق شدي... از خدا خجالت نمیکشی؟ از
حضرت زهرا شرم نمیکنی...
ذکر رکوع و سجده را هم ضبط میکنم،نوبت به تشهد و سلام
میرسد،چاره اي جــز ضبط کردنشان ندارم..
چندبار،صدایم را گوش میدهم و تمــرین میکنم، حرکات و گفتار،با
هم هم زمان شود.
با همان مانتو و شال، و با تکه سنگ زیبایی که یادگار سفــرشمال
است،اولین نمـــاز عمرم را شروع میکنمـ .
اللّه اکبر
چهـــار رکعـت نماز ظهــر میخوانمـ،قربۀ الی اللّه..
.
نمازم که تمام میشود،حس سبک بال ترین پرنده ي عالَم را دارم.
روي همــان سنگ،که آب دریا صافش کرده،به سجده میافتم و از
خداونــد طلب بخشــش میکنمـــــ...
خداي مهــربان آسمان ها و زمین،خداي بندگان پاك و مطــهـري
چون زهــراي مرضیــه،خداي من.............
کمک کن بر عهد پاکی ام ماندگـار باشم و ثابت قدم،تا انتهاي به تو ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۸۴ و ۸۵
رسیدن پرواز کنم...
چه اشتباهی!
به تو رسیدن که پایان نیست... تو هــدف نیستی خداي من،بودن در
کنار تو خود زندگی ست... تو در کل مسیر کنارمنی...
من خودم در قرآن خوانده ام،تونزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن
باید تو را در خودم لمس کنم،تو در وجود منی،در قلب من...
خدایا،مــرا به خاطر همه ي لحظه هایی که تو به من نعمت دادي و
من ناسپاسی کردم...
خدایا به خاطر همه ي زمان هایی که پشت به تو،به سمت هلاکت
دویدم...
ببخــش خدایا....
ببخش که تو هشدارم دادي از دشمنی شیطان،اما من او را دوست
خود گرفتم...
ببخش خدایا،ببخـــش بنده اي که نمک خورد و نمکدان لطف تو رو
شکست...
بخش مهربان ترین مهربان...
بلند میشوم،چهار رکعت بعدي نماز عصر،راحت تر تلفظ میکنم
اصطلاحات را.... الفاظ را و ذکــرها را
آخ که چه آرامشی در رگهایم جاري میشود با یاد تو.
تو بهترینی،پاکی و منزه.
تو نهایت انتظار منیازخدایم،کمک کن من نهایت انتظار تو باشم،از
بنده ات....
.
بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر
شوند.
به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام.
به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه
سکوت را.
برایش مینویسم:
نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی
هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم.
تنها می دانم،فــرشته اي هستی که مرا به یاد خدایم انداختی..
شک ندارم...
از این هـمه لطف شما سپاسگزارم..
.
ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را
میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا میخواست به تو بال بدهد....
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Friday - 28 April 2023
قمری: الجمعة، 7 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
🔹جنگ حمراء الأسد، 3ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️18 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️33 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️52 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
⚡️ خوابی که حاج قاسم پس از شهادت شهید زینالدین دید.
✍هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
هدیه به شادی روح شهدا ۵ شاخه گل صلوات 🌸🌺
ٱللَّٰهُمَّصَلِّ علَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺