eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 "شیر صحرا" لقب که بود فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد! 🔹وی با کمک هشت کلاه سبز ایرانی در منطقه دشت عباس چنان بلایی بر سر نیروهای عراقی آورد که رادیو عراق اعلام کرد؛ یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقر شده است! 🔸 در سال 1335 وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست. 🔹 فارغ التحصیل اولین دوره رنجری در ایران بود. 🔸 دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند. 🔹در اسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان ، اول شد و قدرت خود و ایران را به رخ کشورهای صاحب نام کشاند. 🔸 وی اولین کسی بود که در دوران دفاع مقدس توانست نیروهای عراقی را به اسارت بگیرد ، او طی نامه ای به صدام حسین وی را به نبرد در دشت عباس فرا خواند ، صدام یک لشکر به فرماندهی ژنرال "عبدالحمید" به منطقه دشت عباس فرستاد ، "عبدالحمید" کسی بود که در اسکاتلند از این ایرانی شکست خورده بود و هفتم شده بود. پس از نبردی نابرابر و طولانی عراقیها شکست خوردند و او شخصا ژنرال عبدالحمید را به اسارت گرفت. 🔹 درسال 1362 به فرماندهی قرارگاه حمزه و سپس فرماندهی لشکر 23 نیروهای ویژه منسوب شد. بخاطر رشادتش در جنگ به او لقب "شیرصحرا" دادند.
ٺـٰاشھـادت!'
🔸 دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود. کارهای او با هیچ قاعده ای جور در نمی آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام می رساند؛ بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی شوم. آخر چطور می شود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟» 🔹وی در عملیات "قادر" در منطقه "سرسول" بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادترسید. بعداز شهادت او رادیو عراق با شادی مارش پیروزی پخش کرد. 🔸 اینها گوشه ای از رشادت بزرگ مردی بود که اکثریت ایرانیان او را نمی شناسند. او سرلشکر شهید "حسن آبشناسان " فرمانده شجاع نیروهای ویژه ارتش سرافراز ایران بود. ✨شادی روح همه شهیدان و آبشناسان_صلوات✨
خودسازی۱۲.mp3
28.57M
🔰 درس‌ گفتار دوازدهم 👈 نماز شب و سحرخیزی💚 🔰آثار و برکات نماز شب در زندگی
16.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شدن دختر ایرانی مقیم انگلیس در شهید علی وردی (خیابان ورزش) در 💢این دختر خانوم وقتی فیلم نحوه شهادت آرمان در صفحه دختران انقلاب را می بیند خانواده اش را از انگلیس رها می‌کند و میاد ایران و سراغ دختران انقلاب....به اتفاق دختران انقلاب و با بی تابی تمام و اشک چشم به ملاقات مادر آرمان میرود..... وقتی برایش از ناراحتی آرمان به خاطر شنیدن خبر چادر کشیدن میگوید،تصمیم می گیرد را کامل بپوشاند و به حمدالله در در شهید به دست خانواده شهید آرمان علی وردی میشود... ✅و در آخر پیام این بانو به دنیا را به زبان انگلیسی ببینید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴۳ و ۳۴۴ و ۳۴۵ +:مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرك پیدا کرده... به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴۶ و ۳۴۷ بغض میکنم.. :_آخه عمــــو وحید.... رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد... روي صندلی،میشکنم... مسیح هم مینشیند.. دلم نمیخواهد ضعیف به نظر بیایم،اما عمووحید،نقطه ضعف من است... اگر پدربزرگ برود،اگر بدون رسیدن به آخرین خواسته اش برود... اگر عمووحید بفهمد من میتوانستم کاري کنم و نکردم... اشک ها،به مقصد زمین از هم سبقت میگیرند. دستم را سایبان چشمم میکنم و صورتم را پشت پرده اش پنهان. بی صدا گریه میکنم. جعبه ي دستمال کاغذي را روبه رویم میگیرد. بی توجه به او،اشک هایم را با سرانگشت میگیرم و از کیفم دستمال درمیآورم. صداي افتادن چیزي میآید،توجه نمیکنم. چشم هایم را خشک میکنم . دست هایش را در هم گره کرده و سرش را پایین انداخته .ناگاه سرش را بالا میآورد و چشم در چشم میشویم. باز هم برق چشم هایش،تسخیرم میکند... به خودم میآیم. سرم را پایین میاندازم. گلویم را صاف میکنم. :_من،کمک میکنم که بابام با عمومحمود آشتی کنن نگاهش میکنم. بازهم چهره اش ساکن و جدي است. انگار هیچ اشتیاقی به شنیدن ندارد... انگار نه انگار... انگار اصلا برایش مهم نیست من قبول کنم یا نه... :_ولی پیشنهاد شما،بدترین انتخابه... آشتیشون میدیم ولی با روش منطقی +:قهوه تون سرد شد.. این آدم،چرا اینقدر خونسرد است؟ آرامشش دیوانه ام میکند... انگار نه انگار که من همین الآن،پیشنهادش را رد کردم... انگار نه انگار :_ممنون،صرف شد.. بااجازه تون بلند میشوم و چادرم را مرتب میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۴۸ و ۳۴۹ او هم بلند میشود.. پیراهن مردانه ي سرمه ایـپوشیده،با شلوار همرنگش. کاپشن بادي زرشکی،سرمه اي اش را از صندلی آویزان کرده. +:به هرحال دوباره فکر کنین... نذاشتین من حرفم رو کامل بزنم...متاسفانه خیلی وقت نداریم... :_خدانگه دار +:خداحافظ حتی پیشنهاد نمیدهد که مرا برساند! هرچند،اگر هم میداد من رد میکردم... این از راز اول... حالا مانده قرار ملاقاتم با حاج خانم... نگاهی به ساعت میاندازم. امروز دیگر کلاس ندارم. راه خانه ي فاطمه را پیش میگیرم. * فاطمه،برایم آب انار میریزد و لیوان را دستم میدهد. :_ممنون جواب نمیدهد.میدانم مشغول است،مشغول حرص خوردن +:نیکی من نمیفهمم... تو باید فنجون قهوه رو رو لباسش میریختی :_فاطمه من نمیتونم مثل تو باشم...تو یه جورایی خیلی... +:باشه..من عصیانگر...من لجباز... ولی پسره هرچی دلش خواسته گفته،تو پا شدي خیلی موقر و خانمانه بیرون اومدي.. لابد بابت قهوه ام ازش تشکر کردي دستم را زیر چانه ام میزنم و ابروهایم را بالا می دهم :_نوچ...یادم رفت... از کوره درمیرود +:واي...من نمیفهممت نیکی ...پسره میگه بیا الکی عروسی کنیم،لبخند میزنی. مامانت میگه باید فلان مهمونی رو بیاي،میگی چشم عمو وحیدت،همه چی رو ازت پنهون میکنه،زنگ میزنی میگی ممنون که نگفته بودین.. بابات میگه باید با اونی که من میگم ازدواج کنی.. سرم را پایین میاندازم،ادامه ي حرفش را میخورد. دستم را میگیرد و با لحن پشیمانش می گوید +:ببخش نیکی نمیخواستم ناراحتت کنم.. سرم را بلند میکنم،این واقعیت زندگی من است! :_نه تو راست میگی... واقعا من یه همچین آدمیام...ولی فاطمه...باید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۵۰ و ۳۵۱ حرمت نگه دارم،زندگی من وتو خیلی با هم فرق داره...مامان و باباهامون خیلی متفاوتن... تو خیلی راحت با پدر و مادرت صحبت میکنیحرف دلت رو میفهمن،نگاهتون به آینده شبیه هم دیگه اس... ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم... من،قبلا شبیه الآن تو بودم.ولی الآن،اینجوري بودنم به نفعمه.. نگاه فاطمه رنگ شرم دارد،اما تقصیر او چیست؟ مثل خواهر،نگران آینده ام است،درکش میکنم... اما من همین پوسته ي ساکت و گوشه گیرم را ترجیح میدهم. نگاهی به ساعت میاندازم،باید به مامان تلفن کنم و بگویم اینجا هستم. براي آن ها فرقی ندارد اما من وظیفه میدانم خبرشان کنم. دست میبرم تا موبایلم را بردارم،اما نیست.... فاطمه نگاهم میکند +:چی شده؟ :_موبایلم نیست،باید به خونه زنگ بزنم. موبایلش را روي پایم میگذارد +:بیا حالا با مال من زنگ بزن،پیداش میکنیم بعدا موبایل را میگیرم و با لبخندي،از کارش قدردانی میکنم. جرعه اي از آب انار مینوشم و شماره ي خانه را میگیرم. * چادرم را سفت میکنم،حاج خانم را پشت یک میز دونفره میبینم. نفس عمیقی میکشم و به طرفش قدم برمیدارم. با دیدنم بلند میشود بازهم در سلام،پیش دستی میکنم و با هم دست میدهیم :_سلام،ببخشید که دیر شد +:سلام دخترم،خواهش میکنم،اتفاقا به موقع اومدي. بشین عزیزم پشت میز مینشینم و چادرم را مرتب میکنم. گارسون بالاي سرمان میایستد،حاج خانم با لبخندي،متین نگاهم میکند +:خب چی میخوري نیکی جان؟ :_من چیزي نمیخورم،ممنون +:مگه میشه آخه؟ :_باور کنین میل ندارم،ممنون حاج خانم به گارسون اشاره میکند +:لطفا کیک شکلاتی بیارید و قهوه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۵۲ و ۳۵۳ گارسون یادداشت میکند،تعظیم کوتاهی میکند و میرود. مشتاق به حاج خانم نگاه میکنم. :_شما....کاري داشتین با من؟؟ حاج خانم باطمأنینه و آرام نگاهم میکند. لبخندي کنج لبش نشسته +:حالا چه عجله ایه؟مگه کار داري؟ :_نه..کارخاصی ندارم ولی...راستش یه کم کنجکاو شدم.. +:نگران نباش.. گارسون با سینی جلو میآید و کیک و قهوه را روي میز میچیند. +:بسم اللّه دخترم... چنگال را برمیدارم و گوشه اي از کیک را میبُرم حاج خانم،کمی شکر داخل قهوه اش میریزد. کیک،خوشمزه است و تازه. در دل میگویم:فاطمه ي عاشق کاکائو جات خالی حاج خانم گلویش را صاف میکند،منتظر به دهانش چشم میدوزم +:راستش نیکی جان...منم جاي مادرت دخترم... میخوام یه سوالی ازت بپرسم،خواهشا با من رودربایستی نداشته باش... تو هنوزم جواب سیاوش رو راست و حسینی ندادي تو...قصد ازدواج با سیاوش رو داري؟ صاف در چشم هایش خیره میشوم. سوالش شوکه کننده بود و من،حیرت زده ام.... قبل از اینکه چیزي بگویم،ادامه میدهد :+ببین دخترم....واقعیت اینه که با وجود سختگیري هاي پدر و مادرت،میشه گفت ازدواج تو و سیاوش تقریبا غیرممکنه... میخوام ببینم تو،با وجود مخالفت پدر و مادرت، موافق این ازدواج هستی یا نه؟ سرم را پایین میاندازم،در کمال صداقت میگویم :_نه... +:یعنی تو به سیاوش علاقه.... ناخواسته حرفش را قطع میکنم :_نه...قصد ازدواج من با آقاسیاوش کاملا عقلانی و منطقی بود... یعنی چطور بگم؟ من فکر میکردم ازدواج با ایشون،از همه نظر بهتره. خب نمیگم هیچ احساسی نبود... یعنی راستش... یه حس ضعیف بچگونه بود،که نمیتونم اسمش رو علاقه بذارم.باور کنین راست میگم سرم را بلند میکنم،لبخند رضاٻت روي لبهاي حاج خانم نقش بسته