eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز حداقل ۱۰۰ با خودت تکرار کن؛  یا رَبِّ الْعالَمِین🌱
‍ ❇️ 🟣شهید مدافع‌حرم مهدی اسحاقیان ♻️خدمت به خانواده‌های شهدا 💜از کارهای شاخص شهید اسحاقیان، خدمت به خانواده‌ی شهدا بود و با رسیدگی و سرزدن به خانواده شهدا از حال آنها جویا می‌شد و خاطرات شهدا را جمع‌آوری می‌کرد. ☘چون شهرمان، درچه، معروف به شهر شاهد نمونه با ۵۳۰شهید و ۱۹سردار شهید است، مهدی سعی می‌کرد به اغلب خانواده‌های این شهدا سرکشی کند و آنقدر به خانواده‌های شهدا ارادت داشت که بیشتر آنها را به اسم می‌شناخت و این امر، نشان‌دهنده اخلاص آقا مهدی بود. 💜آقا مهدی بسیار پیگیر خانواده‌ی شهدای مفقود‌الاثر بود و برای گرفتن DNA و شناسایی خانواده‌ی شهدا، بسیار تلاش می‌کرد و از طرفی به عنوان خادم‌الشهداء در مواردِ بُردن خانواده ایثارگران به اماکن متبرکه مثل کربلا، مشهد و... فعال بود. ☘شهید در کارهای فرهنگی همچون جذب نوجوانان به پایگاه‌های بسیج خیلی فعالیت داشت و با برگزاری اردوهای فرهنگی از جمله قم و جمکران جوانان شهر درچه را به حضور در پایگاه مساجد تشویق می‌کرد.  🎙راوے: پسرخاله شهید 🎁 ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات      اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد 🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۷۹ و ۵۸۰ آرنج هایم را روي زانویم میگذارم و سرم را روي ستون دستانم. ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۱ و ۵۸۲ خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کرده ام. نگاهی به درِ همچنان بسته ي اتاقش میاندازم. سري تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم. باید به مانی خبر بدهم. گره این مشکل به دستان مانی باز میشود. موبایل را برمیدارم،روي همان مبل مینشینم و شماره ي مانی را میگیرم. سه بار تماس گرفته.. بعد از بوق دوم،صداي پرانرژي اش میآید. :_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم +:کبکت خروس میخونه.. :_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناري بخونه.. ببین تا منو داري غم نداري که.. با یکی از کارمنداي شهرداري منطقه حرف زدم.. قرار شد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا تو بیاي.. دو روز وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده این همه اشتباه داره نقشه تون... سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم +:ممنون مانی صدایش را پایین میآورد :_مسیح،تو خوبی؟ برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم +:گند زدم مانی :_درست بگو ببینم چی شده؟ نفسم را محکم بیرون میدهم +:قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدي.. من همه ي عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۳ و ۵۸۴ ـ_:مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟ +:مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟ :_اي بابا..حتما یه چیزي گفته که تو این همه ناراحتی دیگه... +:با من که حرف نزد.. اگه حرفـ میزد،از پشت تلفن مٻکشتمش... ولی میخواست بره پیش عمومسعود.. :_آها...یعنی از نیکی خواستگاري کرد! دندان هایم را روي هم فشارـمیدهم. حالم بدتر میشود،میغرم +:خفه شو مانی.. :_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟ نگاهم باز به اتاقش میافتد. از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظرـمیرسد. +:اتاقش.. :_خیلی خب الآن اومدم... موبایل را کنارم روي مبل پرت میکنم.. این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت... آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته... ★ :_حالا راستی حلقه اش کو؟تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم.. حلقه را از جیبم درـمیآورم و نشانش میدهمـ. +:تو روشویی بود... :_واي مسیح خیلی تند رفتی... +:ببین از کی کمک خواستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۵ و ۵۸۶ :_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف خواستگارش... از احساس بدي که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم. +:مانــــــــــی؟ :_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش عصبی میشی؟ +:مثل اینکه نیکی زن منه ها... :_ولی صوري! +:هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده ازش... مانی،نگاهم میکند،طوري که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را نفهمیده... +:مانی خودتو بذار جاي من _:مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی... +:نمیخوام چیزي بشنوم.. اگه میتونی کاري کن از اتاق بیاد بیرون.. :_پس نگرانشی... سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود. :_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟ +:باشه.. بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم. از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روي بشقاب هاي پر از ماکارونی خیره میماند. برمیگردد و نگاهم میکند :_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل کلافه هواي ریه هایم را بیرون میدهم. وارد آشپزخانه میشوم و روي صندلی نیکیـمینشینم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۷ و ۵۸۸ نگاهم روي بشقاب غذایش متوقف میشود.. حتی دلِ سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد. لعنت به تو شریفی... صداي در زدن میآید و بعد صداي مانی :_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟ چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روي در میکوبد :_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟ نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم. به مانی نگاه میکنم. مانی کف دستش را روي در میکوبد و میگوید :_زنداداش؟؟ نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه یمحکم روي در میزنم.:+نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوي؟ دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است! بلند میگویم +:نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟ تپش هاي قلبم، بی حساب بالا رفته... مانی میخواهد آرامم کند. :_مسیح آروم باش.. شاید خوابه... دوباره روي در میزنم +:نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی.. لحنم به التماس میزند. صداي چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم میکند. در آرام باز میشود،نیکیـبا چادر سفید با گل هاي کوچک بنفش،در قاب در ظاهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۹ و ۸۹۰ عقب میکشم،مانی هم. به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد. آرام میگوید:سلام زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده.. مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم. نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را بزنم،نمیتوانم حتی سلام بگویم... چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم. من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟ چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟ چرا به رفتارهاي کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟ چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟ اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟ چرا دهانم قفل شده؟ سکوت بدي حاکم است.. مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم... نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخندم... مانیـمیگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یه سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه دوري بزنیم نیکی نگاهی سرسري به من میاندازد،پر از دلخوري و آزردگی... نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم. میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از دعوتتون مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... رویمنو زمین نندازین دیگه.. نیکی میگوید:آخه آقامانی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۹۱ و ۵۹۲ دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون نمیآییم... اما این تنها راهیست که مانی دارد... مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول نکشه.. بریم دیگه،باشه؟ راه فرار ندارد... سرش را تکان میدهد. میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ي آریا شده... *نیکی* عجب پیشنهاد مسخره اي.. الآن وقت گشت و گذار است؟ بین دو برادرِ دیوانه ي آریا گیر افتاده ام... یکی فریاد میکشد و صداي خشنش را به رخم میکشد،دیگري بذر محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد! الحق که دیوانه اند. زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیبـ میزنم که حواسم به فکر هایم باشد... در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ي لباس پوشیدن را ندارم. اولین پالتویی که روي رگال میبینم،برمیدارم. مانتو کرم و روسري صورتی ام را برمیدارم. نگاهی به صورتم در آینه میاندازم. زیر چشم هایم گود افتاده... سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ي فکر کردن را ندارم... چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم. باید از فاطمه خواهش کنم یک روز براي خرید چادر،همراهی ام کند. این روزها،رسما یک بانوي چادري ام! و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاري میکند.