eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢_ ۶ دلیل قرآنی امام علی علیه السلام چرا امیرالمومنین علیه السلام با این شجاعت و قدرت بعد از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه نشست⁉️ حجت الاسلام والمسلمین ‌‌ 🗓 3 روز تا عید بزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌱 روایت خانواده شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی از آرزوی شهادتش در روز تولدش 🌹 🌷
Ali_Ghelich_-_Iliya.mp3
10.77M
فقط به عشق علی محال ها شدنی
🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣کاش تو ؛ همه آرزوی دلم بودی... آنوقت... از دغدغه های کوچک دنیا... خالی می شدم... 💓و پر می شدم از تو... از خود خود تو....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴۹ و ۹۵۰ ـمانی خم میشود و در گوشم میگوید :_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۵۱ و ۹۵۲ آرام،قاشق را پر میکند،سوپِ اضافی را با لبهي کاسه میگیرد و درحالی که سعی میکند نگاهش به چشمانم نیفتد،به طرف دهانم میآورد. لبهایم از هم فاصله میگیرند و قاشق وارد دهانم میشود. لبخندي از سر رضایت میزنم. ★ +:بازم میخوام... نیکی،کاسهي خالی را نشانم میدهد :_برم بازم بریزم؟ +:نه،بعدا میخورم. نیکی،بلند میشود. :_پس من برم،شمام استراحت کن. هول میشوم،نمیخواهم برود. +:آخ آخ سرم درد میکنه... نیکی با نگرانی کنارم مینشیند :_چی شد؟ +:دستم درد میکنه،سرم درد میکنه..اصلا قلبم هم درد میکنه.. :_میخواي بریم دکتر؟ +:نه تو بشین اینجا..اگه خواستم بمیرم،نذار! نیکی،لبخندِ یکوري میزند. :_من نمیدونم والا..حرفاتون همش ضد و نقیضه. نه به دیشب که همش میگفتین.. )صدایش را کلفت میکند( "نیکی،بیمارستان لازم نیست" نه به الآن که میگین "آخ دستم،واي سرم" نگاهش میکنم. +:به نظرت دلیلش چیه؟ نیکی با خجالت سرش را پایین میاندازد. با سماجت نگاهش میکنم :_نیـــــکــــی! نیکی آرام سرش را بلند میکند. :_دلیلش اینه که... اینه که... اینکه شما.. بیتاب میگویم +:من چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۵۳ و ۹۵۴ :_شما خیلی پسر بدي هستین! لب و لوچهام آویزان میشود. اما خودم را از تک و تا نمیاندازم. +:حالا یه کم پیش این پسر بد بشین دیگه..از دیشب اینجا زندانی شدم.. تک و تنها،دلم پوسید تو این چاردیواري! +:آخه من.. سرش را بلند میکند و لبخند قشنگی میزند. :_چی کار کنم حوصلهتون سرجاش برگرده ؟ غرورم تا همینجا هم خیلی زیر دست و پا مانده،هرچند به خاطر نیکی حاضرم از غرورم دست بردارم.. حاضرم؟ نمیدانم. +:برام شعر بخون.مثل اونشب که من واست خوندم. با ذوق بلند میشود. :_الآن برمیگردم. و از اتاق بیرون میرود. لبخند میزنم و به بالشهاي پشت سرم تکیه میدهم. سرم واقعا درد میکند. نمیدانم آیندهام رو به کدامسو دارد و این عصبیام میکند. نیکی "حافظ" در دست وارد میشود. دوباره روي تخت مینشیند و میگوید :_شما واسم غزل معاصر خوندین. منم براتون غزل حافظ میخونم. لبخند میزنم. +:پس اهل حافظي! :_حافظ،سعدي،صائب،بافقی،البته معاصر هم خیلی میخونم. +:خوبه! :–نیت کنین،تفأل بزنیم. چشمانم را میبندم. نیازي به نیت نیست،کدام فکر و آرزویی بهتر از نیکی؟ کدام آینده،بدون نیکی؟ آرام چشمانم را باز میکنم. نیکی انگشتان کشیدهاش را دو طرف کتاب میگذارد و آرام باز میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۵۵ و ۹۵۶ با دیدن مطلع غزل،چشمانش برق میزند. آرام میخواند،با لحن شیرین و محکم: مزرعِ ســـبزِ فلــک دیدم و داسِ مه نــو یادم از کشتهي خویش آمد و هنگام درو گر روي پاك و مجرد، چو مسیحا به فلک از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتـــــو آتشِ زهد و ریا ، خرمنِ دین خواهد سوخت حافظ ، این خرقهي پشمیـــنه بینداز و برو چند ثانیه به کتاب نگاه میکند. بعد به سوي من برمیگردد. :_جوابتون رو از حافظ گرفتین؟ +:تو چی فکر میکنی؟ :_به نظر من داره امیدواري میده.. لبخند میزنم. حافظ هم حرف دل من را میفهمد.میگوید،تا شبیه نیکی نباشی،نمیتوانی او را از آنِ خود کنی! زیر لب مصرعی از شعر را میخوانم "گر روي پاك و مجرد چو مسیحا به" سر تکان میدهم. مهم نیست،مهم حالاست که نیکی کنارم نشسته و مهربان،نگاهم میکند! ★ لیوان آبمیوهام را نصفه روي میز میگذارم. نیکی با اخم نگاهم میکند. ناچار،شانههایم را بالا میاندازم و دوباره لیوان را برمیدارم. تا آخرین قطره،آبپرتقالش را سر میکشم و میگویم:خوب شد؟؟ نیکی لبخند میزند:آره کتم را از پشتی صندلی برمیدارم. نیکی،نگران،نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و با پایش روي زمین ضرب میگیرد. دلم میخواهد کمی اذیتش بکنم. :_کاش امروزم نمیرفتم بیرون،میموندم تو خونه،نه؟ بلند میگوید +:نه! ابروهایم را بالا میدهم. سریع میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۵۷ و ۹۵۸ +:منظورم این بود که حالتون خوب شده دیگه..دیروز رو استراحت کردین.. بعد هم به قول عمووحید،مرد باید صبح به صبح از خونه بزنه بیرون دنبال نون حلال! :_مثل این حاجآقاها؟؟ شانه بالا میاندازد +:شاید! :_باشه پس حاج آقاتون باید بره سرکار؟ نیک خجول میخندد و روسري اش را مرتب میکند. اي کاش روزي این روسري را هم از سرت برداريجانِ مسیح! اما من راضیم به رضایت تو،عزیزدلم! لبخند میزنم. :_راستی،تو از کجا فهمیدي تب دارم؟ نیکی سرش را پایین میاندازد. با شیطنت میگویم :_خودت گفتی،مدام تبم رو چک میکردي... با چی،چک میکردي؟ سرش را پایین میاندازد،دستهایش را درهم قفل میکند و حس میکنم،آنها را زیر میز پنهان میکند! نمیتوانم باور کنم،نیکی دست روي پیشانیام گذاشته! لبخند میزنم و دوباره پشت میز مینشینم. نیکی با تعجب میگوید:پس نمیرین؟ اخم ساختگی میکنم:جدي جدي داري بیرونم میکنیا.. نیکی دستپاچه میشود:نه این چه حرفیه...اینجا خونهي شماست.. لبخند میزنم:نه به دیروز که نمیذاشتی،برم بیرون.. نه به امروز که.. بلند میشوم:باشه حاجخانم،ما رفع زحمت میکنیم. صداي آیفون میآید. میگویم:مانی اومد! به سمت آیفون میروم،اما به جاي مانی،دختري چادري را میبینم. دوست نیکی است. در را باز میکنم و با لبخند میگویم:پس بگو چرا منتظري من برم! * *نیکی در واحد را باز میکنم. فاطمه به طرفم میآید :_خیلی بیمعرفتی نیکی! تو اینجوري نبودي که همش اثرات همنشینی با پدرروحانیعه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۵۹ و ۹۶۰ صورتش را میبوسم و مادرانه میگویم +:علیک السلام.. دلخور،مرا کنار میزند و میگوید :_قهرم باهات،تازه میخواي سلام هم بدم؟! وارد خانه میشود،مسیح را که میبیند خشکش میزند. مثل بچه هاي خطاکار سریع و خجول میگوید :_سلام مسیح لبخند میزند و میگوید:سلام خیلی خوش اومدین و به طرف در میآید:من مزاحمتون نمیشم،بااجازه! از کنارم که رد میشود،کمی به سمتم خم میشود و آرام در گوشم میگوید:خوش بگذره حاج خانم! لبخندي میزنم. رو به فاطمه میگویم +:تو برو تو،من الآن میام. فاطمه به طرف آشپزخانه میرود،مسیح روي زانوهایش نشسته و مشغول پوشیدن کفشهایش است. +:تو رو خدا،مواظب باش حالت بدتر نشه... بدون اینکه سرش را بلند کند میگوید:چشم +:آها،راستی قبل اومدن یه زنگ به من بزن! بلند میشود و برابرم میایستد:چرا؟ +:یه کم خرید دارم،گفتم اگه ممکنه.. دوباره میگوید:چشم لبخند میزنم:بی بلا صداي آیفون میآید. با خنده میگوید:این دیگه مانیه،نه؟ نگاهی به صفحه ي آیفون میکنم:آره :_پس من رفتم،خداحافظ +:خداحافظ مسیح وارد آسانسور میشود. در را میبندم و به طرف آشپزخانه میروم.فاطمه چادرش را درآورده و پشت میز نشستهاست. قبل از اینکه چیزي بگوید،سریع میگویم:فاطمه،جون من گلگی بمونه واسه بعد.. الآن اصلا وقت نداریم. دیروز باید همه‌ي این کارا رو میکردم ولی مریضی مسیح،برنامه هامو بهم ریخت.. فاطمه لبخند میزند