🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۱ و ۱۰۲۲
اشتباه،دستش را روي دست من میگذارد.
انگار هزار ولت برق به تنم وصل کرده باشند.
گر میگیرم،داغ میشوم و هیجان،همهي وجودم را در بر میگیرد.
مسیح خیلی سریع دستش را پس میکشد.
با استرس میگویم:چطوري باید نگهش دارم؟؟
مسیح میگوید:نترس نیکی..نترس من اینجام.
انتهاي صدایش کمی میلرزد.
دوباره نگران میگویم:خواهش میکنم من دیگه نمیتونم...نمیتونم
مسیح میگوید:باشه،باشه..آروم باش..
آروم پاتو بذار رو ترمز و فرمون رو بگیر سمت راست،بگیر سمت
شونهي خاکی جاده..
ماشین را آرام و با هزار سلام و صلوات کنار پارك میکنم.
مسیح ترمز دستی را بالا میآورد و میگوید:نیکی؟ خوبی؟
حرفهاي فاطمه،این کوبش لعنتی قلبم، این هجوم ناگهانی خون به
صورتم...
احساس میکنم نزدیک است قلبم به هزار تکه تبدیل شود و هر
تکهاش به یک طرف پرت شود.
مسیح صدایم میزند.
انگار همین "نیکی"گفتنش کافیاست تا مار چنبره زده در گلویم سر
بلند کند و چشمهایم را نیش بزند.
دو دستم را برابر صورتم میگیرم و بلند و بیمهابا گریه میکنم.
شانههایم میلرزند و صداي هقهق ام فضاي ماشین را پر میکند.
مسیح نگران میگوید:نیکی خواهش میکنم گریه نکن...چی شده؟
چی شده خانمم؟؟به من بگو بذار کمکت کنم..
چطور بگویم؟
چگونه بگویم علت اشکهایم همین صدا و لحن محبتآمیزش است.
چطور بیان کنم نمیتوانم...
قلب من طاقت اینهمه چالش را ندارد.
مگر یک آدم چند بار عاشق میشود؟؟
آرام سرم را بلند میکنم و به مسیح خیره میشوم.
*مسیح*
چانهي لرزانش،پردهي لرزان دور چشمش، و مرواریدهایی که براي
ریختن سبقت میگیرند.
:_نیکی چی شده خواهش میکنم بهم بگو؟
لب پایینش را میگزد و با دست، اشکهایش را پاك میکند.
آرام میگوید:لطفا بریم خونه.. خواهش میکنم چیزي نپرس.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۳ و ۱۰۲۴
سر تکان میدهم و میگویم:باشه باشه..تو فقط آروم باش...
پیاده میشوم،نیکی هم.
آرام روي صندلی کمکراننده مینشیند و صورتش را به طرف خیابان
میگیرد.
نمیدانم چه چیزي او را تا این حد ناراحت کرده.
یعنی برخورد سادهي انگشتانمان با هم،او را تا این حد ناراحت کرده ؟
هرچند که قلب خود من هم،بیاندازه محکم میکوبد و میتپد.
بیهیچ حرفی راه میافتم.
نیکی بیشتر از هرچیز به آرامش نیاز دارد...
*
چند تقه به در اتاقش میزنم و آرام میگویم:نیکی...
کمکم باید بریم خونهي آقاي رادان..
شبِ سال نو است.
از شبی که ناخواسته دست نیکی را لمس کردم،تا همین امشب،نیکی
را خیلی کم دیدهام.
صبحها قبل از بیدار شدن من از خانه بیرون میزد و عصرها و شبها
ترجیح میداد در اتاقش تنها باشد.
تنها در حد سلام و احوالپرسی با هم صحبت کردهایم.
حتی یک شب را خانهي دوستش فاطمه،گذراند.
آنقدر دلم برایش تنگ شده که حد ندارد.
حس میکنم همهي شهر،تنگ و تار شده و هیچکس در اینجا نفس
نمیکشد.
خانه هم بیروح و تاریک شده..
میخواهم دوباره در بزنم که آرام باز میشود.
نیکی پیراهن بلند صورتی روشن پوشیده،لباسی فاخر که شایستهي
نیکی است.
روسري همرنگ لباسش را سر کرده و پالتوي کوتاه مشکی پوشیده.
چادرش را هم سر کرده.
لبخند،مثل قلبم میجوشد و روي لبهایم گل میکند.
شقیقههایم نبض میگیرد و رنگ به زندگیام برمیگردد.
دلم برایش تنگ شده بود.
با اخم میگوید:سلام
خنده از لبم میپرد.
اما باز خودم را از تک و تا نمیاندازم: خوبی؟ بریم؟
سر تکان میدهد و خشک و جدي جواب میدهد:بریم
وا میروم،نیکی سرسنگین شده.
دلم میگیرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۵ و ۱۰۲۶
نیکی جلوتر از من به طرف در میرود.
انگار نه انگار من اینجا چند روز چشم به این در دوختم تا روي
ماهش را ببینم.
حاضرم همصحبت مرگ شوم،اما نیکی به من کممحلی نکند.
شبیه روزهاي اول شده.
روزهایی که تازه وارد خانه و زندگی و قلبم شده بود.
سعی میکنم خودم را گول بزنم.
حتما مشکلی برایش پیش آمده.
اصلا شاید من فکر کردهام که با من سرسنگین شده.
پشت سرش از خانه خارج میشوم.
به دنبال نیکی وارد آسانسور میشوم و کلیدِ پارکینگ منفی دو را
میزنم.
نیکی سرش را پایین انداخته.
در آسانسور بسته میشود،میگویم: نیکی این کت و شلوارم خوبه؟بهم
میاد؟
سرش را بلند میکند.
بدون اینکه حتی نگاهم کند،میگوید:آره
همین..
تنها حرفی که میزند همین است.
نزدیک است به مرز انفجار برسم.
جنون همزمان به عقل و قلبم میخندد.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم کمی خودم را آرام کنم.
آسانسور،میایستد و صداي ضبطشده میگوید:پارکینگِ منفی دو
صبر میکنم تا نیکی وارد شود،بعد من.
بی هیچ حرفی جلوتر از نیکی به طرف ماشین میروم.
ریموت را فشار میدهم و سوار میشوم.
نیکی کنارم مینشیند.
دلم میخواهد به طرفش برگردم و بگویم:نیکی،جانِ من،جانانِ
من..چرا با قلب بیمار من اینچنین میکنی؟
اما ترجیح میدهم اول کمی خودم را آرام کنم.
طبق معمول،سانروف باز است و هواي آزاد به صورتم میخورد.
حس میکنم کمی از التهابم کاسته شده.
میخواهم یک شانس دیگر به خودم بدهم.
شاید باید یک بار دیگر سعی خودم را بکنم تا نیکی به حرف بیاید.
:_دلم برات تنگ شده بود نیکی...حس کردم این چند روز داري از
من فرار میکنی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۷ و ۱۰۲۸
تا من میاومدم خونه،میرفتی تو اتاقت..یعنی تو این یه هفته،من
سرجمع دو ساعت ندیدمت..
نیکی آب دهانش را قورت میدهد
همانطور که نگاهش به روبهرو است میگوید
+:من معذرت میخواهم.باید یه تصمیم خیلی مهم میگرفتم...یه
چیزي که به آیندهام ربط داشت.
نمیدانم چرا حس میکنم صداي نیکی پر از بغض است.
نگاهش را به من میدوزد.
+:بهتر بود تا به نتیجهي قطعی نرسیدم زیاد با کسی حرف نزنم.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
:_به نتیجه رسیدي؟
سر تکان میدهد و دوباره به جلو خیره میشود
+:یه نتیجهي خیلی واقعی و عقلانی..
حس میکنم قطرهاشک سمجی به آخرین تار مژهي چشم چپش
چسبیده که نیکی به تدبیر سر انگشت رهایش میکند.
میگویم
:_میشه امشب بعد مهمونی باهم حرف بزنیم؟
لبخند غمگینی میزند.
لبخندي که به گریه،بیشتر میماند تا علامت شادي.. :+آره
حتما...اتفاقا منم یه چیزـمهم دارم که بگم..
میخندم
:_نه ایندفعه نوبت منه که بگم.
نیکی پر از بغض میخندد و قطرهاشک دیگري،سرسختانه روي
گونهاش میلغزد.
+:باشه،اول شما بگو..
:_نیکی گریه میکنی؟
نیکی میخندد و دو قطره اشک دیگر از چشمانش میافتد.
با هر قطره دلم هري میریزد.
نیکی با خنده در حالی که اشکش را پاك میکند میگوید
+:نمیدونم چی شده،همینجوري اشکام میریزه..
دلم کمی آرام میشود
:_گریه نمیکنی؟
+:نه بابا براي چی؟
خوشحالم.
نیکی تا حدودي شده همان نیکی سابق.
کمی دلم قرص میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۲۹ و ۱۰۳۰
وارد ویلاي آقاي رادان میشویم.
ماشینهاي خارجی،با مدلهاي بهروز کنارهم پارك شدهاند.
ماشین را پارك میکنم و پیاده میشوم.
همشانهي نیکی به طرف ساختمان میرویم.
اضطراب از تکتک حرکات نیکی مشهود است.
میگویم:نیکی آروم باش،چرا اینقدر استرس داري..
میگوید:اولین باره با چادر وارد این جمع میشم.
میگویم:میخواي برگردیم بذارش تو ماشین..
سر تکان میدهد:نه...باید جسارت به خرج بدم...
عمیق و منظم نفس میکشد.
جلوي ساختمان که میرسیم،زیر لب میگوید:کاش اصلا نمیاومدیم..
میگویم:هنوزم دیر نشده،اگه بخواي...
اما در همان لحظه در باز میشود و آقاي رادان برابرمان میایستد.
با دیدن من و نیکی،چشمانش برق میزند و میگوید: بهبه... آقامسیحِ
آریا..
ما بالاخره افتخار اینو داریم تو این ضیافت در خدمتتون
باشیم..خوش اومدین.
و دستش را برابرم دراز میکند.
لبخند میزنم و دستش را به گرمی میفشارم.
میگوید:برام عزیز بودي،حالام که داماد مسعود شدي،عزیزتر شدي...
نیکی خانم خوش اومدي..
نیکی سعی میکند بخندد:ممنون، سلامت باشین
وارد خانه میشویم و با شهره،همسر رادان روبهرو میشویم.
کمی احوالپرسی میکنیم.
شهره با نیکی دست میدهد و دستش را به سمت من دراز میکند.
نگاهم را از دستش میگیرم و به پارکتها میدوزم.
رادان پوزخند آشکاري میزند:من فکر میکردم نیکی تحت تأثیر
مسیح باشه،اما انگار برعکس شده.
نیکی،تیز به رادان نگاه میکند.
معناي نگاهش را نمیفهمم.
اما مشخص است که از حرف رادان،ناراحت شده.
شهره میگوید:میز خونوادتون اینطرفه.. بفرمایید...
به طرف میزِ مدنظر شهره میرویم .
بابا و عمو کنار هم نشستهاند و به نظر،خوشحال میآیند.
نیکی با دیدنشان لبخندي میزند.
دو خدمتکار به طرفمان میآیند و بارانی من و چادر و پالتوي نیکی را
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۸ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 09 July 2023
قمری: الأحد، 20 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت امام موسی کاظم(علیهالسلام)
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️19 روز تا عاشورای حسینی
▪️34 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️59 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ #با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را ☀️صفحه ۱۰۴ سورهی نساء #تلاوت_یک_صفحه #
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۵ سورهی نساء
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
قَالَ اَمیرُالمؤمِنین علیهِ السّلام :
📌 خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مُتُّمْ مَعَهَا بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُمْ
#حدیث
📌 «با مردم چنان رفتار كنيد كه اگر در آن حال مرديد، بر شما بگريند، و اگر زنده مانديد، علاقمند به معاشرت با شما باشند.»
📚حکمت ۹ نهج البلاغه
🌷_ به یاد شهیدی که رهبری با شال سبز او نمازجماعت را خواند
_ قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر(علیه سلام) پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) می روند.
◇ موقع نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید: این را گذاشتم تا تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و شهید بشوم
◇ بین نماز، سید جمال مداحی سوزناکی می کند که مورد توجه حضرت آقا قرار می گیرد.
◇ بعد از نماز، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند: شما ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند.
◇ حضرت آقا از رزمندگان گردان علی اکبر(ع) جویای احوال سید جمال می شود که به ایشان می گویند که سید شهید شده است.
🔹️ شهید سید جمال قریشی متولد روستای برغان از توابع کرج بود که در ۱۷ تیر ۱۳۶۵ و عملیات کربلای یک به شهادت رسید.
◇ سید جمال، سه برادر و عمو و پسر عمویش هم به شهادت رسیده اند و این خاندان، شش شهید به انقلاب هدیه کرده است.
📜_او در فرازی ازوصیت نامه اش میگوید:
خدایا برایم ننگ است
که شهـادت هـمرزمانم را ببینم
و به مرگ طبیعی بمیرم…
🌱هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و#شهید_سید_جمال_قریشی_صلوات🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🌸