🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۵ و ۱۰۵۶
بدون اینکه نگاه از من بگیرد،رو به زنعمو می گوید
:_می رم خونه؛ مامان جان...
نمی دانم چقدر می گذرد.
یک دقیقه،ده دقیقه،یا حتی یک سال...
بالاخره،میخ چشمانش را از صورتم برمی دارد و با قدم هایی سریع اما
بلند،از من فاصله می گیرد.
اشتباه کرده ام،دوباره...
حرف هایی زده ام که نباید...
اما پشیمانی سودي ندارد،مثل آبی که ریخته شده،مثل پرنده اي که
از قفس پریده...
زبان که به لغو بچرخد،دیگر زمان به عقب برنمی گردد.
اصلا این حرف ها از کجا آمد؟
سوار خر کدام شیطان شده بودم که قلب مسیح را شکستم؟
وجدان مشت سرکوفت به پیشانی ام می کوبد:"این همه مدت
مهمون مسیح بودي،از گل نازك تر بهت نگفت..
یه نگاه بد بهت نکرد...
با اینکه شوهرت بود،به حکم شرع و دین مَحرمت بود..حتی نسبت به
اون روسري چسبیده به سرت هم اعتراضی نکرد.
همسرت بود ولی هیچ توقعی ازت نداشت...
به عقایدت،به محدودیت هات،به چادرت،به افکار خودت که می
خواستی جلوش حجاب داشته باشی،احترام گذاشت...
اون وقت تو...
چقدر بی فکر شدي نیکی...
به بزرگتر بودنش،به اینکه مهمونش بودي،به هیچ کدوم احترام
نذاشتی...
اشتباه کردي دختر"...
اشتباه کرده ام.
گاها چیزهایی می دانیم و به آن ها عمل نمی کنیم.
گاهی عالم بی عمل می شویم.
خلاف چیزهایی که یاد گرفته ایم،خلاف مسیري که می دانیم صراط
مستقیم است،خلاف آنچه انسانیت دستورش را می دهد...
خلاف همه ي این ها ،دل می شکنیم،غیبت می کنیم،تهمت می زنیم
و به فردایمان فکر نمی کنیم...
حضرت امیر چه پرمغز فرموده اند:" اللِّسَانُ جِرْمُهُ صَغِیرٌ وَ جُرْمُهُ
کَبِیرٌ "
اشتباه کرده ام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۷ و ۱۰۵۸
باید جبران کنم.
به تاوان قلبی که شکسته ام...
نگاهم را از مسیر رفتن مسیح می گیرم و کیفم را برمی دارم.
مامان و زن عمو را به نوبت بغل می گیرم و می بوسم.
با عجله می گویم:عیدتون مبارك پیشاپیش...حیف شد سال تحویل
رو پیش هم نیستیم..
ما بریم دیگه..
مامان می گوید:نیکی نهار فردا یادت نره،عموینا هم خونه ي مان
حتما بیاین..
کورسوي امید درون قلبم ، پرنور می شود.
این یعنی چیزي تا آشتی بابا و عمو نمانده.
"چشم" می گویم و قبل از شلیک آتش بار سوالات مامان و زن عمو
سریع از میز فاصله می گیرم.
تند،با حالت دو،عرض سالن را طی می کنم.
آن قدر سریع که نزدیک است به چند میز برخورد کنم.
صداي قدم هایی تند پشت سرم می آید و بعد، مانی صدایم می
زند:نیکی.... نیکی صبر کن...
بدون اینکه بایستم،می گویم:عجله دارم آقامانی..مسیح رفت.
مانی خودش را به من می رساند و هم شانه ام می آید:مسیح که بدون
تو نمی ره..
سر تکان می دهم:این بار ممکنه بره...
حرکات سریعم،ریه هایم را به تکاپو انداخته.
نفس نفس می زنم.
مانی با نگرانی می پرسد:چی شده نیکی؟؟
سریع از خدمتکار می خواهم چادرم را بیاورد و به طرف مانی برمی
گردم:هیچی...
یعنی هیچی که نه...
واي اصلا خودم نمی دونم چی شد..
کلافه سر تکان می دهم و نفسم را با ناراحتی بیرون می دهم.
رادان و شهره آرام به سمت ما می آیند.
با احترام می گویم:ما دیگه رفع زحمت می کنیم،ممنون از دعوتتون..
امیدوارم سال خوبی داشته باشین.
شهره دستم را می گیرد و رادان می گوید:ببخشید که خوش
نگذشت..
اگه دانیال هم چیزي گفت یا کاري کرد...
سریع می گویم:نه نه.. اصلا مهم نیست...با اجازتون.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۹ و ۱۰۶۰
ـ
چادرم را از خدمتکار می گیرم و دوباره می گویم: عیدتون مبارك
و از ساختمان یرون می آیم.
مانی می دود و خودش را کنارم می رساند:نیکی چقدر تند می
ري..چی شده؟
با عجله،از بین ماشین هاي رنگارنگ و بلند و کوتاه به طرف ماشین
خودمان می روم:چیزي نپرسید آقامانی...
چون خودم نمی دونم چی شد...
روي پاشنه ي پاهایم بلند می شوم و اطراف را نگاه می کنم.
کلافگی باعث شده جاي پارك ماشین را گم کنم.
مانی که قدش از من بلندتر است می گوید:اوناها ماشینتون
اونجاست..من دیگه برمی گردم تو ساختمون..
مسیح منو نبینه بهتره.
به سمت ماشین برمی گردم و تعارفات را پشت سر هم می چینم:باشه
،ممنون که همرام اومدین،عیدتون مبارك،سال خوبی باشه براتون...
ماشین مسیح را که می بینم،بال می گشایم.
مسیح پشت به من،تکیه به کاپوت داده و دود غلیظ سیگارِ بالاسرش
را از این فاصله می بینم.
آرام به طرفش می روم.
با شنیدن صداي پایم،بدون اینکه برگردد می گوید:چی می خواي
نیکی؟
جا می خورم.
البته حق دارد.
رفتار من با او،صد برابر توهین آمیز بود...
بفرما نیکی خاتون!
چشم عمووحید روشن..
دل برادرزاده اش را شکسته اي....
با خجالت می گویم:مگه نمی ریم خونه؟
برمی گردد.
سیگار را زیر پنجه ي پاي راستش له می کند و با پوزخند چشم به
صورتم می دوزد .
از نگاهش می ترسم.
شبیه مسیحِ بهمن ماه شده.
مسیحی که بار اول دیدم.
خشک و جدي و سرد...
با دو شیشه ي تاریک درون چشمانش.
از خودم متنفر شده ام،یعنی تا این حد از من ناراحت شده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۱ و ۱۰۶۲
پوزخند روي لب هایش آزارم می دهد
:_میریم،نه..بهتون پیشنهاد می کنم با کسی که بهش اعتماد
ندارین؛جایی نرید.
خطرناکه...
طاقت نمی آورم.
من این مسیح را نمی شناسم.
بی طاقت صدایش میزنم
+:مسیح.. خواهش می کنم..نکن اینجوري...
اشک درون چشمانم حلقه می زند و صدایم می لرزد.
پوزخندش محو می شود.
غم جاي شیشه هاي بی روح چشمانش را می گیرد.
باز همان برق تسخیر کننده درون چشمانش می درخشد.
اشک هایم براي ریختن سبقت می گیرند.
چشمه ي چشم هایم می جوشد و آب زلالش صورتم را خیس می
کند.
دوباره می گویم:خواهش می کنم با من اینجوري حرف نزن..
حق داري..حق داري ناراحت باشی..
من عذر می خوام،ببخشید..ولی واقعا منظوري نداشتم.
اصلا نمی دونم اون حرفا رو چطوري زدم..
از دست دانیال عصبانی بودم،از حرفایی که زد...
از دست خودم عصبانی شدم که نتونستم تهمتاش رو جواب
بدم..ببخشید...
بی هیچ حرفی برمی گردد و پشتش را به من می کند.
صداي خش دارش قلبم را می لرزاند:گریه نکن..
با شنیدن این جمله،گریه ام شدت می گیرد.
آرام می گویم
+:یادته بالاي اون کوه گفتی نمی دونی چطوري باید معذرت خواهی
کنی؟
الآن من ، تمام قد با همه ي اون کلمه ها و جملات و عبارات ازت
معذرت می خوام...
ببخش دیگه مسیح...
من....من واقعا بهت اعتماد دارم...
جواب نمی دهد.
بعد از چند ثانیه،آرام و با اطمینان به طرف ماشین می رود.
بدون اینکه نگاهم کند،سوار می شود و ماشین را روشن می کند.
وا می روم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۳ و ۱۰۶۴
عجز و لابه ام اثر نداشت.
تاثیر نکرد...
خراب شد...
تمام شد،نیکی!
اشتباه کردي..
حالا تاوانش را بده.
شیشه ي کمک راننده،آرام پایین می رود.
مسیح خم می شود و می گوید:معطل چی هستی؟
شوکه می شوم.
در کمال حیرت و ناباوري،اشک هایم را پاك می کنم.
سعی می کنم لبخند بزرگ روي لب هایم را کنترل کنم و سوار ماشین
می شوم.
ماشین سریع حرکت می کند و از باغ بیرون می آییم.
مسیح بدون اینکه کلمه اي حرف بزند،به روبه رو خیره شده و
مشغول رانندگی است.
به خیابان هاي خلوت شب عید نگاه می کنم و شیشه را کامل پایین
می آورم.
باد آخر زمستان،به صورتم می خورد و سرماي مطبوعی در وجودم می پیچد.
سکوت مسیح آزاردهنده است.
ماشین پشت چراغ قرمز متوقف می شود.
عددهاي کامپیوتري ثانیه شمار قرمز رنگ،به سمت صفر،تغییر شکل
می دهند.
نیم رخ مسیح را نگاه می کنم
+:قهري؟
بدون اینکه نگاهم کند،می گوید
:_قهر؛ مال بچه هاست...
+:پس دلخوري؟
چیزي نمی گوید.
کامل به طرفش برمی گردم
+:اي بابا مسیح خواهش می کنم،قهر نباش دیگه...
آرام برمی گردد و نگاهم می کند.
بدون هیچ حرفی،کمی در چشم هایم خیره می شود.
بعد به پشت سرم.
آرام می گوید
:_سردت نیست؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۵ و ۱۰۶۶
سرم را به نشانه ي نفی تکان می دهم.
+:نه هوا خیلی خوبه.
بدون اینکه چشم از صورتم بردارد،دستش را جلو می برد و دکمه را
فشار می دهد.
سقف با صداي خفیفی کنار می رود.
مسیح برمی گردد و هر دو دستش را روي فرمان می گذارد.
در همان حال می گوید
:_اگه سرما بخوري،تقصیر خودته...
لبخند می زنم و می گویم
+:این یعنی آشتی؟
دستش را به طرف دستگاه پخش می برد و می گوید:موزیک گوش
میدي؟
مثل یک کودك لج باز،سماجت می کنم.
+:آشتی؟؟؟؟
برمی گردد و نگاهم می کند
نافذ...طوري که تا عمق استخوانم را می لرزاند.
:_نیکی من واقعا قصد نداشتم ناراحتت کنم،اصلا نمی دونم چی شد
که دستت رو گرفتم.
نیکی،من...
لبخند می زنم
+:می دونم...راستش اول خیلی جا خوردم،ولی الآن بهت حق
میدم.اون حرفام کاملا از رو عصبانیت بود..
واقعا تو این مدت،چیزي ندیدم که حتی سر سوزن بخوام نسبت بهت
بی اعتماد بشم...
:_راجع اون حرفایی هم که دانیال می زد...
می خوام بدونی من اصلا اهل اون کارا...
به میان کلامش می دوم
+:می دونم...
روز اول تو کافی شاپ گفتی،گفتی اهل این کارا نیستی...نه اینکه
شبیه من باشی ولی از این کاراي بیخود خوشت نمیاد...
با خجالت نگاه از صورتم می گیرد
:_اون موقع یه جور دیگه راجعت فکر می کردم...
لبخندم را قورت میدهم.
شاید آخرین بار باشد که اینقدر حال دلم خوب است.
آخرین بار تا آخر عمرم...
شاید دیگر هیچ وقت تا این حد از ته دل،نتوانم خوش حال باشم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۷ و ۱۰۶۸
پس چرا به جاي فکر و خیال،از بودن در کنار او لذت نبرم...؟
+:مسیح..
من اون حرفا رو از ته دل زدم...
یعنی از ته دل گفتم که بهت ایمان دارم..من حاضرم سر پاکی ات
قسم بخورم...
مسیح،لبخندي از سر رضایت می زند.
خنده اش،خیال دلم را راحت می کند.
من..
این مرد مغرور و لج باز را حتی بیشتر از خودم دوست دارم...
مسیح هنوز نگاهم می کند.
به طرف ثانیه شمار برمی گردم
+:دوباره قرمز شد!
*
دستی به لباسم می کشم.
پیراهن آبی ساده با روسريابر و بادي که با مسیح خریدیم.
با نفس عمیقی هوا را به داخل ریه هایم می فرستم و به قصد در زدن
دستم را بلند می کنم.
اما قبل از این که دستم روي در فرود بیاید در باز می شود و مسیح
در چهارچوب ظاهر.
لبخندي می زنم تا پشت آن هول شدنم را پنهان کنم.
مسیح اما لبخندي از ته دل به صورتم می پاشد:به به سلام نیکی
خانم صبح بخیر.
مثل خودش با خوشرویی می گویم
:_صبح شمام بخیر می خواستم بیدارت کنم.
دستش را میان موهایش فرو می برد.
می داند که این کارش دل می برد از من؟
می گوید:نه نخوابیدم ... منم مثل تو گفتم دو سه ساعت ارزش
خوابیدن نداره
رفتم یه دوش گرفتم بعد مثل پسربچهها لباس نو پوشیدم.
و پشت بندش بلند می خندد .
نگاهی به لباس هایش می کنم.
پیراهن آبی آسمانی پوشیده با شلوار سرمهاي.
لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود.
:_کاش میومدي پیش من منم حوصله ام سر رفته بود.
لبخندم عمیق می شود.
بوي عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه هاي بهاري به
ریه هایم می فرستم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۹ و ۱۰۷۰
چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می
کنم.
قدمی به جلو بر میدارد
کنار می کشم.
برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم.
با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو
امسال بخوریم یا سال بعد?
شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صلاح بدونی
خنده روي لب هایش می شکفد.
باید از این لحظه ، فرار کنم.
به طرف آشپزخانه می روم.
مسیح پشت سرم می آید.
پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل
خودتونه.
می خندد ،صداي خندیدنش بند دلم را پاره می کند.
تمام آن چیزي که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم
خواهد شد.
شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز......
مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام
عمرم اتفاق می افتد.
در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونهي امید
ماست.
لبخند می زنم از ته دل.
بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم.
روي تکه اي نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم.
مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه
هفته رو اصلا نبودي...نه این که نباشی...
ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود.
سر تکان می دهم
: +گفتم که...باید به خودم وقت می دادم.نیاز به خلوت داشتم.
با دلهره می گوید:حالا تصمیم گرفتی؟
سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:آره
راست می گویم.
تصمیم خودم را گرفته بودم.
با خودم بنا گذاشتم و گفتم:"قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۰ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 11 July 2023
قمری: الثلاثاء، 22 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت میثم تمار رحمة الله علیه، 60ه-ق
🔹حرکت ابراهیم بن مالک اشتر برای جنگ با ابن زیاد، 67ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️17 روز تا عاشورای حسینی
▪️32 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️42 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️57 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۷
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید