سلام خدمت شما بزرگواران
دوست من میخوادبرای شخصی که خیییلی مضطر هست گلریزان بذاره،موضوع این شخص خیلی حیاتیه،وباید بسرعت مشکلش حل بشه ،هم پای آبرو درمیانه هم مرگ وزندگی،لطفا هرکس هرچی میتونه کمک کنه وبه بقیه هم اطلاع رسانی کنه شاید فرجی بشه... دوستم بنده شناخت کامل به این شخص داره،اگرخیری بتونه قرض الحسنه بده که نور علی نوره ،اگرنه اگه بتونه حداقل یکساله قرض بده که مشکل حل بشه
هرکس دوست داره کمک کنه به ایدی زیر پیام بده 👇👇
@Khadamoalzeinab
#معرفی_شهید
#شهید_حمید_مختاربند
(ابو زهرا)
تاریخ تولد : 1335/07/07
محل تولد : شوشتر
تاریخ شهادت : 1394/07/20
محل شهادت : قنیطره - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 4 فرزند
محل مزار شهید : شوشتر
#فرازی_از_وصیتنامه_شهید
خداوندا، شنیده ام که در آخر الزمان در شام اتفاقاتی رخ می دهد. همیشه در ذهنم بود که در آخر الزمان و زمان نزدیکی حضور امام مثل سال های گذشته باز هم در صف کسانی که هیچ نقشی در اصحاب امام زمان (عج) ندارند هستم، یا از کسانی که مثل زمان حضور امام خامنه ای، وقتی به شهری می رود مانند آدم های عادی باید کنار صف خیابان بایستم و از روی پیاده رو آقا را ببینم یا می شود من هم در صف یاران حداقل نزدیک آقا باشم؟؟
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
🏴 @taShadat 🏴
مرد فقیری بود،
دست و بالش تنگ بود،
دارو ندارش یه قالیچه بود که اونم یه گوشهش سوخته بود...
این قالیچه رو گذاشت رو شونهش و راهی بازار شد که بفروشه و بزنه به زخم زندگیش!
ولی هرجا میرفت بهش میگفتن این قالیچه اگه سالم بود ازت ۵۰۰میخریدیم...!
ولی حالا که یطرفش سوختهس ۱۰۰تومن!
خلاصه...
هرجا رفت کسی ازش نخرید!
یا با قیمت کم خواست..،
آخرین جایی که رفت،
صاحب مغازه برگشت بهش گفت:
این قالیچه باارزشیه چیکارش کردی که سوخته!!!
گفت: ما تو خونهمون مراسم عزاداری سیدالشّهداء داشتیم.
کتری چایی روی منقل بود و منقل پر از ذغال و همه روی این قالیچه!
یه شب ذغال ریخت و یه گوشه از قالیچه سوخت...
صاحب مغازه بهش گفت:
اگه این قالیچه سالم بود ۵۰۰ قیمت داشت،
ولی حالا که سوخته من ازت ۱میلیون میخرم!
چون توی روضه سیّدالشهداء سوخته!
میدونید دلای سوخته رو گرونتر میخرن؟
میدونید امام حسین حال ما جاموندهها رو چقدر خوب خریداره؟
داستان ما جاموندهها شبیه قالیچه نیمسوزه!
درسته سوخته ولی ارزشش بالاتر رفته!
قدر دلای سوختهتون رو بدونید بچّهها...
نکنه یه وقت اخم کنید به مولامون..
کمال یکی تو رفتنه،
کمال یکی تو موندن،
یهنفر باید بره که دلشو اونجا بسازه و تعمیر کنه و ریکاوری شه....
یهنفر هم باید اینجا بمونه و با موندنش دلش رو صاف کنه...
یکی باید سختی مسیر جسمشو بیجون کنه...
یکی هم باید اینجا بمونه و از دور عاشقی رو تمرین کنه...
هدف رسیدن به یه مقام معنویه!
هرکی از یه مسیر و طریقی!
ولی هدف همه فقط یک چیزه و اون #محبت_امام_حسینه....!
اربعین قراره محبّت #سیدالشهدا رو تو دلای مرده زنده کنه!
🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍂🍃
🤔همیشه دعا کنید کاری نکنیم
که باعث شرمندگی شهدا باشیم⁉️
از خودتون سوال کردید!
که آیا شرمنده شهدا شدید یا خیر ؟
🏴 @taShadat 🏴
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣7⃣ #فصل_نهم گفت: «با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفت
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣8⃣
#فصل_نهم
توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانه آن ها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی می زد. می گفتند: «قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند.» خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. می گفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمی دانی چقدر مهربان است. قدم! باورت می شود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خورده ام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمی دانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابان ها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابان ها را با گلدان و شاخه های گل صفا داده بودند. نمی دانی چه عظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابان ها. موتورم را همین طوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیه اش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یک دفعه به یاد موتورم افتادم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣8⃣
#فصل_نهم
تا رسیدم، دیدم یک نفر می خواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بی اجر و مزد نمی ماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند.»
بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: «این عکس به زندگی مان برکت می دهد.»
از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. می رفت رزن فیلم می آورد و توی مسجد برای مردم پخش می کرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. می خندید و تعریف می کرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، می خواستند تلویزیون را بشکنند.
#فصل_دهم
بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.»
آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.»
ادامه دارد...
▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣8⃣ #فصل_نهم توی قایش یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلو
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣8⃣
#فصل_دهم
تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.»
از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همه کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.»
خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طور الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.»
گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.»
گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣8⃣
#فصل_دهم
یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از همدان تا تهران است.
روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم. از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد. مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم. اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود.
ادامه دارد...✒️
▪️ @taShadat ▪️
اگر تو خیابون پلیس جلو شمارا بگیره
بگه گواهینامه" لطفا"
وشما شروع می کنی از تو ماشینت
شناسنامه ،
کارت ملی،
کارت بنزین
،عابر بانک،
کارت اتوبوس
،کارت عضویت.......نشونش بدی
پلیس 👈قبول نمی کنه وفقط گواهینامه می خواد تا بزاره بری!!!!!
* #نماز هم* کارت ورود به بهشته ....
اعمال دیگه بعدش رسیدگی میشه!
⏰⌚مواظب ثانیه ثانیه های نماز باشیم حساب می شود⌚⏰👆
🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 فیلم شهید مصطفی چمران 💕
🏴 @taShadat 🏴
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🏴 @taShadat 🏴
💠حاج حسین یکتا:
🌷بچهها!
سعی کنید یه دوست خوب و همراه پیدا کنید؛ دوست خوب کَسیه که :
نتونی جلوش گناه کنی؛
پاتو به بهشت باز کنه؛
پاتو به بهشت زهرا، کنار شهدا باز کنه؛
پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمیرفتی!
🌷مثلاً بکشونَدت به محله فقیر نشینها تا کمک کنی به مردم،
غم مردم خوردن رو بهت نشون بده.
🏴 @taShadat 🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۱ مهر ۱۳۹۸
میلادی: Sunday - 13 October 2019
قمری: الأحد، 14 صفر 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📚 رویدادهای این روز:
🔹شهادت محمد بن ابی بكر
🔹جشن پیروزی کاوه و فریدون (از جشن های ایران باستان)
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا اربعین حسینی
▪️14 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️15 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️20 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️23 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
🏴 @taShadat 🏴
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ (2) كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ (3) إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ (4)
ای کسانی که ایمان آوردهاید! چرا چیزی را می گویید که خود بدان عمل نمیکنید؟ (٢) نزد خدا به شدت موجب خشم است که چیزی را بگویید که عمل نمیکنید. (٣) خدا کسانی را دوست دارد که صف در صف در راه او جهاد میکنند چنان که گویی بنایی پولادین و استوارند. (٤)
سوره الصف آیه ٢،3 و 4
🏴 @taShadat 🏴
🍃پیامبراکرم(ص):
«پاكدامن باشيد تازنانتان پاكدامن باشند»
📚نهج الفصاحه، ص۳۷۳
🏴 @taShadat 🏴
طلبه شهید مدافع حرم ، سعید بیاضی زاده
زمان شهادت : 1395/07/23
مکان شهات : سوریه ، حلب
****************
خاطره ای از شهید :
اولین بار که میخواست بره آینه قرآن گرفتم براش. قرآن رو بوسید و باز کرد، ترجمه آیه رو برام خوند، ولی بار آخری که میخواست بره وقتی قرآن رو باز کرد، آیه رو ترجمه نکرد، گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟!
رو به من کرد و گفت : اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..!
گفت: آیه شهادت اومده و من به آرزوم میرسم...
🏴 @taShadat 🏴