📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۷ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 18 November 2023
قمری: السبت، 4 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️9 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️29 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️39 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️46 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌱 امام رضا عليهالسلام
مَن جَلسَ مَجلساً يُحيا فيهِ أمرُنا
لَم يَمُتْ قلبُهُ يَومَ تَموتُ القلوبُ.
هر كس در مجلسى كه ياد و نام ما در آن زنده نگه داشته مىشود بنشيند، در آن روزى كه دلها مىميرند، دل او نمىميرد.
✨
.
✨
📚 أمالي صدوق، ص١٣١
#حدیث
حاجیه خانم سکینه خاتون بیدمشکی
مادر سه شهید عزیز شهیدان اختیاری
خانه اش در یکی از کوچه پس کوچه
های جنوب شهربودیکی از کوچه های
پر شهید خیابان خاوران بود و از اون
خیابان هایی که هر کوچه اش چندین
شهید داشتند.امااین خانه #سه_شهید
داشت🕊🕊🕊روی سر درخونه،سه تا
عکس شهیدانش رو زده بود
در خونه #شهیدان سیف الله و محمد
واحمد اختیاری در زدم مادر پیر و تنها
در رابرایم بازکرد وبا مهربانی تعارف کرد
رفتم داخل وارد راهروی تنگ وباریکی
شدیم که باسه عکس شهید مزین شده
بود سمت چپ راهرو، یک اتاق کوچک
وساده بود
گوشه اتاق یک تلویزیون قرمزرنگ
قدیمی روی میز بود و بالای طاقچه
هم،سه تاعکس شهیدانش بهم گفت
بریم آشپزخانه غذام روی گازه باهم
رفتیم.انور حیاط کوچک،یک آشپزخانه
ساده و کوچولو بودبا یک گاز رو میزی ویک قابلمه که توش چند تا سیب زمینی
داشتند می پختند و بالای سر گازسه
قاب عکس شهیدباز به چشم میخورد
و به من گفت:من توی این دنیا کسی و
چیزی رو ندارم سه تا پسرداشتم که
هدیه شون کردم برای انقلاب و وطن
و حالا هم در این خانه با عکس و یاد
پسرام دارم زندگی میکنم این مادر عزیز
داشت از سه تا پسرای شهیدش می گفت
و من هم دونه دونه اشکام روی صورتم
می غلتیدکه ای شهدا خیلی شرمنده ایم
♥️یادشون کنیم باصلوات
#شهید_مصطفی_صدرزاده
میگفت:
•|اگہ از در انداختنٺ
از پنجره بیا تو.. :)
بجنگـــ واسہ خواستہ هاٺ
ناامید نشو!
خدا ببینه سفټ و سخټ چسبیدے
به خواسٺٺـــ
بهت میدهـ خواستت رو ...
#برايرسیدنبہخواستتبجنڱـ
#فایل_صوتي_امام_زمان
👈مراقب باش جا نَــمونیــا....
🔹بعضی وقتها،
اونقدر مشغول خودت و زندگیت میشی،
که یادت میــره؛
یه مسئولیت سنگین بر عهده ات هست.
توی شلوغی های، زندگی گم نشیــا👇
#تلنگر
#حجاب_زهرایی ♡
خواهـرِ گُلم!
بلاخـرهیہروزمجبـورۍ
باحجـٰاببشۍ!!
وازسرتـاناخنپـٰاترومۍپوشونَن...
امـٰادیگہدیرشـده.🚶🏻♀
اینآخـرینحجـٰابتخـواهدبـود!
پسمحجـوببـٰاشو
نـزاراولیـنحجـٰابت،ڪفنتبـٰاشہ(:🍃🍁
[ پیش خدا عزیز باشیم:)) ]
※ اللّهُمَعَجّـــــــــللِوَلیِــکَالفَرَج 🤲🏻 ※
💌همسر شهید جواد جهانی نقل میکنند:
من در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان "شهیــــد زنــــده" ذخیره کرده بودم؛
یک روز اتفاقی آن را دید
و درباره علتش سوال کرد!🤔
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای❤️
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت: شمارهاش را بگیرم☎️
وقتی این کار را کردم،دیدم
شماره مرا با عنوان
"شریک جهادم و مسافر بهشت "
ذخیره کرده بود🤍
گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم
و تا آخر خواهیم بود
و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است
اما من با ارزشترین داراییام را
به خدا میسپارم و میروم
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم💚
شام غریبان امام حسین علیهالسلام بود
که در خیمه محلهمان
شمع روشن کردیم🕯
ایشان به من گفت
دعا کنم تا بیبی زینب قبولش کند🙏
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم
و منزلم را بیتالشهدا قرار دهم✨
📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #مهدی_موحدنیا
🔷شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟
🌴به روایت همسر شهید: مهدی خیلی شوخ بود. دفعه اول که رفته بود، من خانهی مادر شوهرم بودم که تماس گرفت. شمارهاش معلوم بود اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم، دیدم آقایی سلامعلیک کرد و گفت: «شما خانم موحدنیا هستید؟»، گفتم: «بله!»
💙مِنمِنکُنان گفت: «همسرتان...». با حالِ بدی گفتم:«آقا همسرم چی؟!» گفت:«همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند.» من بغض کردم. یکلحظه خواهر شوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شمارهی مهدی است و اذیّتت میکند. منم خندهام گرفت اما خودم را کنترل کردم.
🌴با لحن شوخی-جدی گفتم:«آقا ولش کن! این شاسیبلند را کِی به ما میدهید؟» با این جمله، مهدی فهمید دستش برایم رو شده و زد زیر خنده، گفت:«تو چقدر نامردی! منو به شاسیبلند فروختی؟» گفتم:«تا تو باشی مرا اذیّت نکنی!»
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۲۷ و ۲۸ موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفر دستهجمعی بریم
******
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها میافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود ،
و آخر هفته همه در خانهی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه درحال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد.
زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب در
دست دیگرش بود ،وارد خانه شد.
صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همهی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود ،
و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت.
ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لبهای آیه برد:
_یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبهرویش روی زمین زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
+تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
+چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
+چون دل یه #ملت نلرزه!
آیه: _نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال مرد خونه شدم، دوباره لرزهی دلم شروع شد؟
ارمیا: _مگه نمیخوای دل #رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد.
ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: _یه روزی سیدمهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: _یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود. اخمهایی که نشان از علاقهای هرچند کوچک داشت. علاقهای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: _خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: _نفرینم میکنی بانو؟
آیه: _تو تمام حرفای سیدمهدی رو حفظ کردی؟
ارمیا: _چطور مگه؟
آیه: _اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته...
ارمیا: _من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: _خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: _خوبه یا بد؟
آیه: _نمیدونم!
دست حاج علی روی شانهی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یه کم دیگه برام امانتداری کنید تا برگردم!