″ در رکاب سروَرَت،
آن سروِ خونین سَر جُدا
ارباً اربا میشوی
آنگاه گویند:
#جانفدا...″
✍ فرازی از وصیت نامه حاج قاسم :
🔹 عزت دست خداست
و بدانید اگر گمنام ترین هم باشید
ولی نیت شما، یاری مردم باشد
میبینید خداوند چقدر با عزت
و عظمت شما را در آغوش میگیرد.
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
#خاطرات_شهید
پدرش براش بارانے خریده بود.اماعلے نمے پوشید. هرڪارے ڪردم نپوشید.... مے گفت: این پسر بیچاره نداره ، منم نمے پوشم...
پسرهمسایه مون رو مے گفت. پدرش رفتگر بـود ونداشت بـراے بچه هـاش بارانے بخره. علے هم نمے پوشید.....
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
نماز سکوی پرواز 54.mp3
4.22M
#نماز ۵۴
چه دارد؛
آنکــــــس که تو را نـــدارد‼️
خدا رو پیدا کردی؟
باهاش رفیق شدی و دلتنگش میشی؟
تولدِ عشـ❤️ـق، مبـارک!
امروز ثروتی داری که بالاترین ثروتِ دنیا و آخرته
2_144138278059031032.mp3
5.95M
👌🎉#ایران_اسلامی تولدت مباااااارک🇮🇷
امروز کارد بزنی خون براعندازا در نمیاد ، فعلا که جمهوری اسلامی قوی تر شده و #منوتوها و بقیه دارن میرن
#دهه_فجر✌️
🌹تا از خود بُبریدم، من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم
🌹شهید والامقام محمودرضا عندالله
🌱ولادت: ۱۳۴۴/۳/۲۳ ، نظام آباد تهران، میدان تسلیحات
🕊شهادت: اول بهمن ۱۳۶۶، عملیات بیت المقدس دو، منطقه ماووت
رزمنده گردان عمار از لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، مسئول تبلیغات گردان
مسئول پایگاه های تابستانی مسجد جامع فاطمیه
مسئول انجمن فرهنگی مسجد جامع فاطمیه
مربی پرورشی مقاطع ابتدایی و راهنمایی
کارمند اداره گزینش وزارت دفاع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 پدر شهید آقازاده: هر کجا جبهه باشد هم خودم میروم هم فرزندانم
🔹پدر سردار شهید علی آقازاده که دو فرزند خود را در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و یکی دیگر از فرزندان خود را در دفاع مقدس تقدیم انقلاب کرده میگوید: هر کجا جبهه باشد هم خودم و فرزندانم میرویم و رهبر را تنها نمیگذاریم.
1_9529250679.mp3
7.23M
از هر کجای نقشه این خاک
با هر زبانی از تو میخونیم
تاریخ رو با تو تجربه کردیم
آینده رو پای تو میمونیم
🎙 گروه سرود نجم الثاقب
آهنگ زیبای ایران رنگی تقدیم به همه شما به مناسبت برد شیرین ایران مقابل ژاپن
من تا ابد سرباز ایرانم ✊
استاد شهید مرتضی مطهری 🕊🌹:
" حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمین حتما باید اول ان رابگیرد "
#کلام_شهدا🕊
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نم نم عشق💗 قسمت دوم وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نم_نم_عشق 💗
قسمت3
مهســو
پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن...
+اوکی بیاتو
اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم...
ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه...
بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم
+میتونید اینجامنتظرباشید..
با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست...
ازش دور شدم..
رفتم توی آشپزخونه تا براش قهوه دم کنم...
ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش...
قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود..
موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار...
صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون...
ابی یا سورمه ای حتی...
و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد
ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود.
یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود..
وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟
قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش..
گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم...
_لطف کردید خانم.ولی من روزه ام
+عه چیزه...شرمنده حواسم نبود..
و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم
خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟
توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد...
چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس...
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم..
هه..مسخرس..
زندگیمونومیگم..
ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون..
پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب
هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن..
همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت...
منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه.
خودمم که..
دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا
رفقایی که مگسن دورشیرینی..
هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم..
بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه...
ولی خب نوع پوششم...
ازفکر و خیال رهاشدم ودوباره خوابیدم...
🍁محیا موسوی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نم نم عشق💗
قسمت4
یـاســر
بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود...
هوووف
سوار پرادو عزیزم شدم..
به سمت خونه روندم...
_ماماننننن
_حاجخااانمممم
_الهامجووونم
باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا
+مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی
_عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام
+اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم
با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم
_نامردم اگه وایسم
و خودمو شوت کردم تواتاقم
صداش میومد که می گفت:
+خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده
خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم..
چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟
بودم وجدان جان بودم ولی...
ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری...
باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم...
مهسو
+چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه
_نه دخترم شوخی نیست..
به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟
عمممممرا
_بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟
+قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری
بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟
وای عیسی مسیح خودت کمکم کن..
میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر...
رفتم تواتاقم..
باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان...
رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم..
صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم..
چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم
و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود..
و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود...
خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم...
یا عیسی مسیح
🍁محیا موسوی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸