همیشه که همه ی درها به روی آدم باز نمیشه گاهی خدا همه درها رو میبنده تا محکم در آغوشت بگیره،به بودن خدا اعتماد کن🌸
اگر زخم زبان شنیدی و کلافه شدی یه نگاه به ساعت بنداز رو هر جهتی که بود به حرمت همون امام معصوم بگذر و ببخش🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو ای صاحب زمان
بی قرارم هر زمان
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱حل می شود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو...
🌱هر شب به روز آمدنت فکر می کنم
هر صبح بی قرارترینم برای تو...
📰 | نحوه شهادت شهید حسن عبداللهزاده از زبان پدر |
🗞 پس از آنکه نابودی داعش توسط حاج قاسم اعلام شد، داعشیها در مناطقی از سوریه همانند دیرالزور پراکنده شدهاند که تعدادی از آنها در منطقه «بادیه» حضور داشتند.
🔹️شهید حسن عبداللهزاده مأموریت پیدا میکند در برابر کمینهای داعشیها به منطقه عازم و ضمن شناسایی، آن منطقه را پاکسازی کند.
🔹️به همین دلیل در آن منطقه حضور پیدا میکند و در کمین داعش قرار گرفته و توسط موشک «کورنت» مورد اصابت قرار میگیرد.
🔹️موشک زمانی که به آنها اصابت میکند حسن آقا از ناحیه پهلو، شکم و کمر آسیب جدی میبیند و حتی یک دست او جدا میشود.
@tashahadat313
enc_16459496956781877365674.mp3
4.92M
-همت افتاد باکرے افتاد💔🕊'
🎙مهدی رسولی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
مجموعهی توحیدی #اوست!
✨ وَ جاءَ بِالنَّهارِ مُبصِراً بِرَحمَتِه...
و اوست که روز روشن را، از رحمت خویش،
پدید آورد...
تا انسان بیاموزد که درست شبیه او،
باید ذرهذره نـــــور بدمد در جانهای خستهای که
در بند تاریکی، گرفتار ماندهاند!
#کارگاه_فکر_و_ذکر
@tashahadat313
🔴 انتقام دختر بی حجاب از پسر بسیجی!!!
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگ و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!.
نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده.
به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید.
تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن..
پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
خدایا این کم رو از من قبول کن !!
شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد.
فردای اون روز دوباره آینه وآرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت.
توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت؟
لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید.
دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
اما کسی جلو نمیومد ، اینبار با صدای بلند التماس کرد
اما همه تماشاچی بودن ، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
آهای ولش کن بی غیرت !!
مگه خودت ناموس نداری ؟؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید..
اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود💪 دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود
🌹حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر #علی_خلیلی🌹
#روحش_شاد 🖤🥀
#خاطره_شهدا
#سبک_زندگی
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت ششم بیا لوسِ خانمجون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونهبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #بیسیمچی_عشق 💖
پارت_هفتم
چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد
چهش بود سبحان؟ -
.هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش
...ترسیدم آقا مهدی -
ببخشید از قصد نبود، چهش بود سبحان؟ -
:لبخند محوی میزنم
!هیچوقت نشد که بهش بگین عمو -
!میخندد، گونهاش چال میافتد
فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چهش بود یا نه؟ -
...نِمیره -
:متعجب میگوید
کی؟ -
.در دل به قیافهی متعجبش میخندم
!عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره -
.چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم
چیزی گفتین؟ -
نه، نه! خانمجون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم -
...دنبال سبحان
:از در که بیرون میرود، میخندم و زیر لب میگویم
!با خودش هم رودربایستی داره-
.سری تکان میدهم و به داخل خانه بر میگردم
.خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم
:کنارش جا میگیرم که میگوید
!نیت کن مادر؛ مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن -
...چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا
.صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم
:دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانمجان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند
یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور«-
» کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
.تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند
:مینا پر از شیطنت میگوید
چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ -
:تند و سریع میگویم
...واسه خودم نیت نکردم که -
.صدای تلفن خانهی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم
:چند دقیقه بعد میآید و رو به خانمجان میگوید
داداش مهدی بود خانمجون. از خونهی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین -
.اینجا فردا میاد دنبالتون
!خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده
عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که اینروزها حوصلهام از
.تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم
آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش
:برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند
.میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه -
.سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند
!چشمهایش چهقدر شبیه چشمهای مهدی است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖بی_سیم_چی_عشق 💖
پارت_هشتم
خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام -
:میخندد
!تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت -
لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟
چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟
چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟
سبحان خوابه مادر؟ -
.رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده
.آره خانم جون، خوابیده -
.بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه -
.دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم
صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای
.دل عمو فعلا ابری بود
تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و
.سربه زیر بود، از جایش بلند شود
:صدایش به گوشم میخورد
!سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه -
:به سمت خانمجان میآید و میگوید
.زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن -
.نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد
.چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند
:مضطرب میپرسم
چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ -
...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر -
:نفس راحتی میکشم که میگوید
.پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه -
:میخندم و به شوخی میگویم
.بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه -
.پاشو دختر، کم نمک بریز -
:رو میکند سمت مهدی و میگوید
راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ -
بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ -
...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه -
...آخ -
.خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده
.خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند
!حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟
:مینا دستم را میگیرد و میگوید
داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ -
در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و
.روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند
:خانمجان به حرف میآید و میگوید
راضی نیستی مادر؟ آره؟ -
هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب
.میگیرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸