eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه رمضان بهترین فرصت برای برگشت به خداست🌹فرصتها رو غنیمت بشمرید و برامون دعا کنید، قطعا دعای خیرتون مؤثر واقع میشه🌷
سلام سلام باز اومدم با یک رمان جدید با نام 💗 💗 همراه ما باشید ❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت1 -سلام مامان خوب و مهربونم -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم. -چشم،بابا خونه نیست؟ -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟ مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی. -مامان،جان زهرا بیخیال شین. -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه. -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم. -بهونه نیار. -حالا کی هست؟ -پسرآقای صادقی،دوست بابات. -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!! مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟ بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!! -مگه دستم به سیما و سارا نرسه. داداش داشتن و به من نگفتن. مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟ بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه. مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟ مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟ -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!! -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟! مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟ جا خوردم.... یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟ گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه. -چرا؟ بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن. سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش. وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد. درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم. تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش گرم نمیگیرم،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم رسمیتر برخورد میکنم. تا مجبور نشم با مردهای جوان صحبت نمیکنم.با استادهای جوان کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من. مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید. -سلام دخترم.ممنون. مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت ونشست. باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟ سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... 🍁نویسنده بانومهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت2 آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... باباگفت: _آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم. وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان. بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن. ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم. من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت: _پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت: _هرچی لازم داری بگو تا بخرم. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم: _سلام بر یار غارم. -سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم. -خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟ -فردا میای کلاس استاد شمس؟ -آره.چرا نیام؟ -بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری. -من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟ -خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن. -چه حرفی؟ -میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: _آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا. -ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟ ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم: _دفعه ی آخرت باشه ها. ریحانه هم خندید.خداحافظی کردیم. به کتابهام نگاهی کردم. کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه. نهج البلاغه رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد. خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم، حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟ مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی. خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت. گفتم: _خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه. دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم: _خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم: _بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم. نصف شب از خواب بیدار شدم.... مگه ساعت چنده؟ به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه، یه ساعت دیگه اذانه. به آسمان نگاه کردم،گفتم: _خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم. رفتم وضو گرفتم و... 🍁بانو مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
Part05_مجمع الفضائل ج1.mp3
6.56M
به وقت کتاب📚📚📚🕘 📖 📗کتاب صوتی🎧 قسمت پنجم5⃣ (علیه السلام) @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
08_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
16.08M
🎙مستند صوتی شنود ✅جلسه هشتم 🛑 از کجا بفهمیم که این مستنذ زاییده ذهن نیست؟ 🛑 چرا صوت ها سانسور می شود؟ 🛑تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الف لام "ح سِ ی ݩ " سوگند به آیه‌هاۍتنت اۍمعجزه مقطعه ! اۍ سرّ هستی ! تو آݩ رازِ خدایی‌که‌بر روۍنیزه‌هابرملا شد... 🌸 @tashahadat313
⚘️ 🌷شهادت غریبانه برادر آزاده هوشنگ (حسین) الهی در اردوگاه موصل برای اسرا یک حادثه سوزناک بود حسین الهی متاهل بود و در آموزش و پرورش شغل معلمی داشت و علیرغم اینکه از مهم بودن سنگر مدرسه واقف بود ولی ترجیح داد که به جبهه بیاید و در مصاف رویارویی با دشمن قرار بگیرد که در والفجر مقدماتی به اسارت در آمد. 🌷وی یک عارف بود و عارفانه خدا را عبادت میکرد که در ابتدای اسارت در اردوگاه موصل ۲ اسکان داده شد و به دلیل درگیری هایی که با نیروهای عراقی داشتند با جمعی دیگر به اردوگاه موصل ۴ انتقال داده می شود پس از مدت زمان کوتاهی که در اردوگاه موصل ۴ مستقر می گردد احساس می کند نباید وقت به بطالت بگذرد و باید حرکتی را انجام دهد از پا ننشست با همه محدودیت ها و محرومیت ها از نظر مادی و معنوی بچه های اردوگاه را از نظر سواد آنالیز و شناسایی می کند و به تشکیل کلاس درس برای بچه هایی که فاقد سواد یا کم سواد بودند می پردازد و بعد از فراگرفتن سواد خواندن و نوشتن آنها را با روخوانی قرآن و ترجمه آن آشنا ساخت باید گفت حسین الهی در اسارت واقعا فردی الهی شده بود 🌷نام او هوشنگ بود ولی نامش را به حسین تغییر داد خصوصیات بسیار بارزی از نظر اخلاقی و رفتاری داشت وقار و سنگینی خاصی در وی دیده می شد که بر جاذبه هایش می افزود و یک بار از زبان او علیرغم همه مشکلات و سختی اسارت گلایه ای نشنیدیم مقاوم و صبور بود. بارها به علت تشکیل کلاس ها توسط عراقی ها مورد ضرب و شتم قرار می گرفت و هیچ گلایه ای نمی کرد. 🌷حسین این فراز مناجات امام سجاد را عمیقا درک کرده بود و به آن درجه رسیده بود که فرموده بودند: « اللهم ارنى الاشياء كما هي ثم ارنى الحق حقاً و ارزقنی اتباعه و ارنی الباطل باطلا و ارزقنی اجتنابه خدایا چیزها را همانگونه که هستند به من بنما پس حقیقت را نشانم بده و آنگاه توفیق پیروی از آن و باطل را بر من بنما و سپس دوری از آن را نصیبم کن » چشم برزخی داشت و در اواخر عمرش عجیب سکوت اختیار کرده بود و با افراد رفت و شد نداشت و دیگر از آن تلاش و تکاپو در وی خبری نبود هرچه می پرسیدیم پاسخی نمی داد و گاهی تبسمی می زد فقط پاسخ سلام را میداد چون آن را واجب می دانست عجیب جمع گریز شده بود از هم آسایشگاهی هایش سئوال می کردیم آنان هم می گفتند قبل از اذان وضو می گیرد و میآید و خیلی راحت بدون اینکه سجاده ای پهن کند با سادگی یک مهرروی زمین میگذارد و نماز می خواند و ذکر می گوید و دعا می کند و میرود هرچه علت را می پرسیدند چیزی نمی گفت و روزه سکوت گرفته بود. 🌷حسین در اردوگاه موصل ١ بود و من در اردوگاه موصل ۱۳ بودم و در سکوت فقط عبادت می کرد و دعا می خواند و ارتباطش را کاملا قطع کرده بود سال ۶۷ در حال پایان بود عراقی ها هر روز صبح می آمدند و آمار می گرفتند یک روز صبح به آسایشگاه ما دیر آمدند علت دیر آمدن را از سرباز عراقی پرسیدم که گفت : یک نفر برای آمار از خواب بلند نشده بود و به بالای سرش رفتیم و دیدیم که فوت کرده است و آن فرد حسین الهی بود گفتند که در آسایشگاه نماز مغرب و عشا را خواند و عبادتش را انجام داد و شام نبود و گرسنه خوابید و شب بیدار شد و نماز شب را هم اقامه کرد و صبح نیز نمازش را خواند و دراز کشید و قبل از آمارگیری پرواز کرد و بسوی معبودش رفت. برای دفنش با فرمانده اردوگاه صحبت کردیم او گفته بود فقط باید یک نفر برود نام و مشخصاتش را در یک شیشه قرار دادیم به حاج مراد ورناصری دادیم و گفتیم شما بروید تا طبق سنت و رسم خودمان غسل و کفن و دفن شود او شصت و سومین شهید از آزادگان اردوگاه موصل بود که در پشت اردوگاه به صورت امانت خاکسپاری گردید. خداوند را قسم دهیم به مقربین درگاهش که روز قیامت ما را شرمنده شهدا قرار ندهد.💔 📌منبع: کتاب از مسجدسلیمان تا قله ریشن نویسنده عبدالرحیم سوار نژاد 🕊🌹 @tashahadat313