10_Mostanade_Soti_Shonood_Aminikhaah.ir.mp3
17.28M
🎙مستند صوتی شنود
✅جلسه دهم
🛑 ماجرای فرشید و بلایی که سرش آمد
🛑 بی حجابی حق الناس است.
🛑آهی که باعث می شود، مسلمان از دنیا نروی!
🛑حمله به آرزوها، کار شیطان
#مستند_شنود
@tashahadat313
#سلام_امام_زمانم
می رسی یک روز ای خورشید پشت ابرها
می کنی پیدا مزار بی نشان، صاحب زمان
با ظهورت می شود خوشحال زهرا مادرت
پیش مرگت می شود آن لحظه آقا نوکرت
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313
جرعهای گرم
از آن چاییِ اخلاص
به دل تشنه ما هم بدهید ...
اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَ عَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا
فَتَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّک أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
#اسفند_۱۳۶۶
#عملیات_والفجر۱۰
#لشکر۱۴_امام_حسین
#رزمندگان_گردان_موسیبنجعفر
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313
13.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ... ۲۹
• قیمت آدمها را میشود حدس زد!
• آدمها را میتوان وزن کرد!
• بعضیها سنگینترند،
وزینترند،
قیمتیترند!
• و بعضیها قیمتشان قابل شمارش نیست!
آنانکه .....
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 شیخ حسین انصاریان همان کسی است که یک روزی این حرفها رو زد و بهش حمله کردند و گفتند داری سیاهنمایی میکنی😔
اون زمان اگر مسئولین این حرفش رو میشنیدن، امروز کار به اینجا نمیرسید.
الهی هر دستی که این کلیپ رو به اشترک میذاره به ضریح امام حسین (علیه السلام ) برسه...🤲
#حجاب
#غیرت
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313
سلام
عاقبت همه بخیر و سعادت🌱
عزیزان خواستم ی مطلبی خدمتتون عرض کنم بابت اینکه امسال سال چیه!!؟؟
ونمادی که دارن سر سفر هفت سین میزارن اژدها و از این چیزها😒
ما شیعه هستیم و نماد ما اهلبیت علیهم السلام..
مثلا بیایید امسال اعداد سال ۱۴۰۳ رو با هم جمع کنیم که میشه
هشت .. هشت یعنی علی ابن موسی الرضا علیه السلام 😍❤️
الحمدالله که سال تحویل افتاده چهارشنبه روز خاص امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام ❤️
پس هرکس ازتون پرسید امسال چه سالی بگین سال امام رضا جانمون🩷💜
ان شاء الله که بهترین سال باشه
ان شاء الله سال ظهور مولاجانمون حضرت مهدی ارواحنا له الفدا باشه به حق مولای رئوفمون🤲
#نشر_حداکثری
نوروز امام رضایی 🌹
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💥لحظه سال تحویل
دعای فرج ، فراموشمون نشه🤲✨💥
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت6 پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لیا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت7
وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت:
_مراقب دلت باش.
همه ش به فکر سهیل و نگاهها و حرفهاش بودم...
تناقض عجیبی داشت.
خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..
شاید بخاطر این باشه که از رفتارمذهبی نماها دچار تعارض شده.
شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه،
ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام اذیتش کنم.
تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم...
رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود.
تا چشمم بهش افتاد،گفت:
_سلام! اینقدر بهش فکر نکن.
-سلام.یعنی چی؟
-چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.
رفتم تو خونه و بالبخند گفتم:
_هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.
محمد باعصبانیت گفت:
_حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟
من و مریم بلند خندیدیم.
محمد هم لبخند زد
و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم،
گفتم:
_قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران
منه.
از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم.
محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت:
_چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟
مریم برامون چایی آورد.گفتم:
_همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد لحنش عوض شد ولی نگاهش نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.
محمد گفت:
_تو باور میکنی؟
-نمیتونم بهش اعتماد کنم.
-پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟
-جوابم منفیه ولی...
-دیگه ولی نداره.
-ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.
مریم گفت:
_منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟
-نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس کنجکاوی داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه.
محمد گفت:
_اگه بهت علاقه مند بشه چی؟
-همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.
محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد.
مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد.
بعد مدتی مریم گفت:
_محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.
من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم:
_این بهتره.
سه تامون خندیدیم.
از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم.
شب محمد و مریم منو رسوندن خونه.
وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت:
_خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟
نگاهی به محمد انداختم وگفتم:
_سه روز دیگه.
یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن.
قبل ازخواب محمد پیام داد:
_شماره سهیل رو داری؟
براش نوشتم:
_نه.
نوشت:
_یه جوری پیداش میکنم.
فردا باید میرفتم دانشگاه....
شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم.
وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت:
_ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟
نگاهش نمیکردم. گفتم:...
🍁مهدییار منتظرقائم🍁