💠ای برادر به کجا می روی؟ کمی درنگ کن.
آیا با کمی گریه و يك فاتحه خواندن تنها بر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟!
ما نظاره میکنیم که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد!؟
و اما مسئولیت ، ادامه دادن راه ماست.
ای پیروزی ، تو فقیرتر از آنی که به ما انگیزه دهی ای زندگی ، تو بی چیزتر از آن هستی که ما را محافظه کار بارآوری وای مرگ ، ای آشنای دیرینه کجایی؟ سرخ روی باش چنان در آغوشت کشم که صدای شکستن استخوان هایت را خود بشنوی.
📙برگرفته از کتاب کمی درنگ کن
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کلیپی کمیاب، حاوی شرح تصویری قبرستان بقیع پیش از تخریب
🚨 تا حدود صد سال قبل، قبور ائمه بقیع گنبد و بارگاه داشت که در سال ۱۹۲۶ به دستور آل سعود و توسط وهابیون تخریب شد.
🏴 هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع علیهما السلام را به خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) و تمامی شیعیان تسلیت عرض میکنیم.
🤲🏻 اللهم عجل لولیک الفرج
🏷 #بقیع #تخریب_بقیع #هشتم_شوال
سلام به دنبال اعلام آمریکا برای خروج از منطقه غرب آسیا .
لطفا تا انتها بخوانید
🟢بیانات رهبر عزیز سید علی خامنه ای مدظلهالعالی در جمع خصوصی سرداران سپاه:
🚨"عزیزان منتظر ، کمربندها را محکم ببندید. "
🟠" تحولات منطقه و جهان با سرعت بسیار زیاد در حال انجام است ."
🔴"ان شاءالله این انقلاب متصل به ظهور منجی عالم بشریت خواهدشد."
🟢رهبر معظم انقلاب در جمع فرماندهان سپاه فرمودند:👇🇮🇷
" برای مواجهه با حوادث بزرگ آماده باشید!
دشمن خودش میداند که کارش تمام است و نفس های آخر را میکشد
دشمن چاره ای جزاستفاده از آخرین برگ برنده خود ندارد و مجبور است از آن رونمایی کند"
✅"منتظر رونمایی از آخرین برگ برنده دشمن و رونمایی از "رژیم خون ریز سفیانی" باشید! "
به زودی قطعات اصلی پازل ظهور رونمایی میشوند.
🔴"اگر اینها دنبال رونمایی از آخرین برگ برنده خود هستند
بدانند که جبهه حق هم در همان روز و همان ساعت آخرین برگ برنده خود را از یمن رو خواهد کرد ..."
ان شاءالله
🟠حالا متوجه شدید که چرا یمن اینقدر به سرعت قدرت گرفت؟
گفتیم منتظر شعله ور شدن منطقه بعد از اربعین۹۸ باشید!
حال متوجه میشویم که وظیفه
"سید خراسانی" آماده کردن یمن و جبهه مقاومت برای "رویارویی آخر" بود .
مانند دایه ای که فرزند یتیمی را سرپرستی میکند تا تبدیل به جوان رشیدی شود .
الان یمن و جبهه مقاومت مانند آن جوان رشید هستند .
این را بدانید که تمام پایگاههای آمریکا از خاورمیانه برچیده خواهد شد و تمام نیروها به آمریکا باز میگردند.
🚨 به زودی در آمریکا جنگ داخلی رخ میدهد و مردمی که همه از دولت شاکی هستند و در خانه خود اسلحه دارند کشور را تجزیه خواهند کرد .
❌پس از خروج آمریکا از منطقه
آل سعود و آل خلیفه دچارچنان گردابی شوند و طومارشان در هم پیچیده شود که هیچکس درمخیله اش هم نگنجد!!!
🟢(ان شاءالله به زودی همه مردم ایران بدون گذرنامه به زیارت ائمه بقیع خواهند رفت)
❗این انقلاب قطعا و بلاشک به ظهور متصل خواهد شد.
🔴 الیس الصبح بقریب؟؟!!
🚨در دیداری که فرماندهان سپاه با رهبر معظم انقلاب داشتند حضرت آقا فرمودند:
"من در مورد مسائل کشور نگرانی ندارم چون آینده را بسیار روشن میبینم و خداوند اراده کرده است که مردم ایران را به عالی ترین درجات برساند."
🚨سپس فرمودند: وقتی حضرت موسی با بنی اسرائیل از دست فرعونیان به کنار رود نیل رسیدند دیدند از یک طرف دشمن دارد حمله میکند و طرف دیگر دریاست
لذا مردم به موسی شکایت بردند و گفتند: یا موسی ما نگرانیم، موسی گفت: ان معی ربی؛ خدای من با من است نگران نباشید
و سپس عصا را به دریا زد و دریا شکافت و همه رد شدند، سپس آقا فرمودند:
🚨"ان معی ربی !
من الان به شما میگویم خدای من با من است نگران آینده نباشید آینده بسیار روشن است"
💠 ان شاءلله
⭕ همه فرماندهان ضمن انشاءالله گفتن به گریه افتادند.
✅ از این بشارت بالاتر می خواهید؟
⭕ حضرت آقا بسیار زیبا به حوادث ظهور اشاره می کند و می فرماید :
"دشمن دنبال ماست ولی امدادغیبی ما را عبور می دهد و به خواست خدا آینده روشن است"
🚨 حال می پرسیم :
برای این بشارت حضرت آقا؛
👈 آیا آماده ایم ؟؟؟
آیا برای جهاد آماده ایم؟؟؟؟
آیا امام حسین زمانت را یاری میکنی؟؟
❌به دنبال بصیرت افزایی و روشنگری باشید و هر کس را میتوانید به جبهه حق دعوت کنید.
❌ با استدلال مردم را از شک و سردرگمی نجات دهید.
🔺 بیدار باشید .
🔺 هشیار باشید .
🔺 مراقب فتنه های آخرالزمان باشید .
🔺 به جو سازی رسانه ها توجه نکنید .
🔺 از انقلاب و رهبری قاطع دفاع کنید .
🔺 مراقب مکر و حیله دشمنان و دار و دسته شان باشید .
🔺 شروع به خودسازی کنید .
🔺 برای سلامتی و ظهور آقا هر روز و هر ساعت دعا کنید .
🔺 در شمارش معکوس ظهور قرار داریم و امتحانها هر روز سخت تر خواهد شد .
🔺 همانند سردار سلیمانی جان خودتان را در راه آقا امام زمان هدیه کنید .
🔺 همانند سردار حاجی زاده آبروی خود را فدای انقلاب کنید .
🔺 تشییع ۲۵ میلیونی سردار سلیمانی حجت را بر همه مردم تمام کرد .
🔺 فاتحه تمام دشمنان خارجی به ویژه منافقین و نفوذی ها را بخوانید .⁉️
⭕ پیروزی نزدیک است، ان شاءالله..
🕋 اللهم عجل لولیک الفرج🕋
🌴 اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.
🌹لطفا تا میتونید نشر بدید تا ان شالله ماهم لایق باشیم تا قدمی برای نزدیکتر شدن به ظهور آن مرد بزرگ منجی عالم بشریت برداریم.. بسم الله ..🌹🌹🌹
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۵۷
آدمها عاشق که میشوند،
چرتکههایشان از کار میافتد!
دیگر به توقع پاداش، کار نمیکنند!
میخواهند به چشم دلبرشان بیایند... همین!
میخواهند بقدرِ دوست داشتنشان، دوست داشته شوند!
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهدونهصلواتاینهمهثواب🤍!'
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
وَعَجِّل فَرَجَهُم☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #ولادت_یگانه_دوران_جان_جانان
طلایه دار شهیدان خارچشم دشمنان
نائب امام زمان(عج) مبارک
🔹از عبایت بهار می ریزد
🔹از صدایت قرار می ریزد
🔹پسر مرتضی ز چشمانت
🔹عزت و اقتدار می ریزد
🔹٢٩ فروردین سالروز ولادت علمدار انقلاب امام خامنه ای عزیز مبارک
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
١٠٠٪ میزنیم ... 💯🚀
سردار حاجی زاده امروز
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت66 اخم کرد و داد زد: _خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت67
هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم...
همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود هفته ای یکبار بیا. کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم پیشش. دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم.همیشه دل کندن برام سخت بود.
داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد:
_دخترم
-بفرمایید،سلام
-سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟
یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم:
_بفرمایید.
اومد کنارم نشست.گفت:
_زیاد میای اینجا؟
-معمولا هفته ای یکبار میام.
-کسی رو اینجا داری؟
بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه توضیح نمیدادم.
-همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن.
-ازدواج کردی؟
-بله....شما کسی رو اینجا دارید؟
-آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم.
نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز دیده.
-خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟
-نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟
-بله
-چند سالته؟!
-بیست و چهار سال
-بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم شهید شد. پسرم اون موقع دو ماهش بود.
با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(س) کرده.
تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم.حرفهایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد. خیلی راهنماییم کرد که چکار کنم داغ دلم کمتر بشه.با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم. چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش.بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر بود.قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود.
مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس بکشم.
دو ماه از سالگرد امین میگذشت.مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا و اون پا کردن گفت:
_اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟
چشمهام از تعجب گرد شد. این چه سؤالیه دیگه.یه کم نگاهش کردم.جدی گفته بود.خیلی شمرده و واضح سعی کردم بگم که نیاز به تکرار نداشته باشه.گفتم:
_هیچکس جای امین رو برای من نمیگیره... من دیگه به ازدواج فکر هم نمیکنم.
مریم چیزی نگفت و رفت بیرون.
یک ماه بعد با مامان و بابا تو هال صحبت میکردیم که محمد و خانواده ش اومدن.بعد یک ساعت محمد به من گفت:
_یه پسر خیلی خوبی ازت خاستگاری کرده.بهش گفتم تو حتی نمیخوای به ازدواج فکر کنی اما اصرار داره با خودت صحبت کنه.
منتظر بودم بابا چیزی بگه،اما بابا هیچی نگفت.به بابا نگاه کردم، داشت به من نگاه میکرد.منتظر بود ببینه من چی میگم.به مامان نگاه کردم از چشمهاش معلوم بود دوست داره بگم بیان صحبت کنیم.ولی من نمیخواستم حتی بهش فکر کنم.بلند شدم و گفتم:
_حرف من همونیه که قبلا گفتم.
رفتم سمت اتاقم.بابا صدام کرد.نگاهش کردم.گفت:
_فعلا نمیخوای ازدواج کنی یا کلا نمیخوای؟
یه کم فکر کردم.یاد حرف و یادداشت امین افتادم.گفتم:
_فعلا میگم کلا نمیخوام ازدواج کنم.
بابا با اشاره سر اجازه رفتن به اتاق رو صادر کرد.
چند روز بعد پیش امین نشسته بودم. کسی از عقب صدام کرد...
آقای جوانی بود.سرمو برنگردوندم.اومد جلوی من بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد.به نظرم آشنا بود.احتمال دادم از دوستان امین باشه.به مزار امین نگاه کردم.جواب سلامشو دادم.نشست.گفت:
_شناختین؟
-نه.از دوستان امین هستین؟
-بله،ولی قبلش با محمد دوست بودم..من وحید موحد هستم.چند ماه پیش جلوی هیئت با محمد بودیم.
-یادم اومد.
بلند شدم و گفتم:
_شما رو با دوستتون تنها میذارم.
سریع بلند شد و قبل از اینکه قدمی بردارم گفت:
_خانم روشن
نگاهم به زمین بود.گفتم:
_بفرمایید
اونم سرش پایین بود.گفت:
_وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-چه موضوعی؟
-عرض میکنم،اگه لطف کنید بشینید.
یه کم فکر کردم...
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی_تو_بخوای 💗
قسمت68
یه کم فکر کردم که چی میخواد
بگه مثلا.گفتم:
_درمورد امین؟
من من کرد و گفت:
_به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم.
نشستم.اونم نشست.گفت:
_من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه.
فهمیدم چی میخواد بگه...
اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت:
_من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم.
عجب!!پس بابا بهش اجازه داده. وقتی دید چیزی نمیگم،گفت:
_شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟
تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم:
_چرا اینجا؟
-برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.
سؤالی و با اخم نگاهش کردم...
به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد.
زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت:
_اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم.
بلند شدم.گفتم:
_نیازی به توضیح نیست.
برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت:
_ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم.
یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت:
_میشه به من فکر کنید؟
-نه.
از صراحتم تعجب کرد. همونجوری ایستاده بود که رفتم.
رفتم خونه...
بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم.
حدود یک ماه بعد بابا گفت:
_خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.
گفتم:
_نظر من برای شما مهم هست؟
بابا گفت:_آره
-من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.
-میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.
-جواب من منفیه.
-بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.
-وقت تلف کردنه.
بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت:
_زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه.
به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم:
_...باشه.
بغض داشتم...
اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم:
_داری کمکش میکنی؟..چرا؟..پس من چی؟.. نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟
داغ دلم تازه شده بود...
حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.
برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود.
قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.
علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش #بیشتر و #خطرناک تره،چهره ش در هم شد.
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.
تابستان بود...
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت69
بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم....
تابستان بود.هوا خیلی خوب بود.
روی تخت نشستیم.
سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه.
بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت:
_حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟
گفتم:
_نیازی نمیبینم.
-من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.
-شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.
-من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.
از حرفش تعجب کردم.
-شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!
-خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.
محکم گفتم:
_من نمیخوام بهش فکر کنم
سکوت کرد.گفتم:
_من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم.
بلند شدم و گفتم:
_بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.
رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم:
_دیگه بریم داخل.
از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود.
بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید.
وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد.
-زهرا
نگاهش کردم.
-درموردش فکر کن.
قلبم تیر کشید.گفتم:
_بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟ بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.
بابغض گفتم:
_خوشبخت؟!!
نفس غمگینی کشیدم.
-منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.
-دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.
مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت:
_درموردش فکر میکنی؟
گفتم:
_....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.
بابا لبخند زد و رفت...
ولی من گریه کردم، خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم.
هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد.
دوست_نداشتم اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه. رفتم پیش بابا نشستم. گفتم:
_بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم.
بابا نگاهم کرد.
-هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.
بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم.
دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.
احساس کردم...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
ماه رمضان ۹۵ آخرین باری بود که مهدی به ایران اومد. تو این مدتی که ایران بود کلا به دید و بازدید گذشت. شب آخر بود که از مهمانی داشتیم برمی گشتیم خونه که نغمه یه دفعه گفت بابا من جگر میخوام.
ساعت از یازده و خورده ای گذشته بود و کمتر جایی باز بود آقامهدی گفت: چشم دخترم برات می خرم گفتم: مهدی جان الان که جایی باز نیست شما فردا راهیه منطقه هستی. من خودم براش می خرم.
گفت نه دخترم الان می خواد. اونم از دست من خودم براش میگیرم شاید دیگه نتونم...
متوجه حرفش شدم گفتم اِن شاءالله به سلامتی میای سری بعد حسابی برامون تلافی میکنی خندید و رفتیم.
این خیابون اون خیابون دنبال جگرکی چند جایی بسته بود و گفتم خودتو اذیت نکن
گفت نه اِن شاءالله یه جای باز پیدا میشه
خیابون خودمونو داشتیم به سمت امام حسین می رفتیم که دیدیم جگرکی داره مغازه شو می بنده سریع از ماشین پیاده شد و به صاحب مغازه گفت برای دخترم جگر می خوام
صاحب مغازه رفت که آماده کنه اومد سمت ماشین نغمه رو بغل کرد و برد تو مغازه گفت هر چی دخترم بخواد اگر از زیر سنگ هم شده براش تهیه میکنم اینکه جگره چیزی نیست ...
#شهید_مهدی_حسینی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 18 April 2024
قمری: الخميس، 9 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهک السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️16 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️31 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️50 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
@tashahadat313
#حدیث #سوگند
پیامبر اکرم (ص):
اَجرأكُم عَلی قَسَمُ الجِّدَ اَجرأكُم عَلی النّار.
هر كس از شما در خوردن قسم جدی تر است به جهنم نزدیكتر است.
#كنزالعمال ، ج 11 ، ص 7 ، ح 30390
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
✍ بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجات های محمد را پخش میکردند، بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم، خوشحال بود و با نشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانی تر شده بود؛ یاد مداحی های او افتادم.
پرسیدم:
محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمد در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم....))
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده...🌷🕊
#یازهرا
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ...۵۸
"او بهتر از من میداند" !
این عبارتیست که میتواند آهن را تبدیل به موم کند...
ولی نه خود عبارت،
یقین به این عبارت، نَفس انسان را از هر افسارگسیختگی نجات میدهد.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره جالب رهبری ..😂😂
@tashahadat313
✨﷽✨
💠 تحقیر از نوع آمریکایی 💠
✍حاج آقا قرائتی:
یکی از مسئولان نقل میکرد. آمریکاییها وقتی در عراق آمدند، یک منطقه را برای خودشان مسکونی کردند. منطقه حفاظتی مثل پادگان، چند خانه هم کنار خانه خودشان گذاشتند و گفتند: برای عراقیهایی که مسئول مملکت عراق هستند. آنها هم در جوار ما باشند. یکی از این مسئولین عراقی گفته بود: من آمدم خانه بروم، سرباز آمریکایی گفت: نباید بیایی. گفتم: خانه من اینجاست. من جزء مسئولین عراق هستم. گفت: باید بازدید کنیم. خیلی حقارت است، آمریکا در عراق بیاید و مسئول عراقی را بازدید بدنی کند؟!
خیلی تحقیر شدم و گفتم: بازدید کن! گفت: نه من حال ندارم، باید سگم بازدید کند. باز بیشتنر به من برخورد. اذیت شدم، گفتم: خیلی خوب، سگت بیاید بازدید کند! رفت و برگشت و گفت: سگم خواب است، صبر کن تا سگ من بیدار شود.
🔹 اینهایی که با انقلاب خوب نیستند یادشان رفته اگر شهدا نبودند، آمریکایی روی پا نگهت میداشت حتی اگر شخصیت مملکتی بودی تا سگش از خواب بیدار شود. ما نمیفهمیم که شهدا چه کردند.
🌷 #شادیروحاماموشهداءصلوات 🌷
🇮🇷#صلوات_برای_تعجیل_درفرج
@tashahadat313
✨﷽✨
💠 تحقیر از نوع آمریکایی 💠
✍حاج آقا قرائتی:
یکی از مسئولان نقل میکرد. آمریکاییها وقتی در عراق آمدند، یک منطقه را برای خودشان مسکونی کردند. منطقه حفاظتی مثل پادگان، چند خانه هم کنار خانه خودشان گذاشتند و گفتند: برای عراقیهایی که مسئول مملکت عراق هستند. آنها هم در جوار ما باشند. یکی از این مسئولین عراقی گفته بود: من آمدم خانه بروم، سرباز آمریکایی گفت: نباید بیایی. گفتم: خانه من اینجاست. من جزء مسئولین عراق هستم. گفت: باید بازدید کنیم. خیلی حقارت است، آمریکا در عراق بیاید و مسئول عراقی را بازدید بدنی کند؟!
خیلی تحقیر شدم و گفتم: بازدید کن! گفت: نه من حال ندارم، باید سگم بازدید کند. باز بیشتنر به من برخورد. اذیت شدم، گفتم: خیلی خوب، سگت بیاید بازدید کند! رفت و برگشت و گفت: سگم خواب است، صبر کن تا سگ من بیدار شود.
🔹 اینهایی که با انقلاب خوب نیستند یادشان رفته اگر شهدا نبودند، آمریکایی روی پا نگهت میداشت حتی اگر شخصیت مملکتی بودی تا سگش از خواب بیدار شود. ما نمیفهمیم که شهدا چه کردند.
🌷 #شادیروحاماموشهداءصلوات 🌷
🇮🇷#صلوات_برای_تعجیل_درفرج
@tashahadat313
یادمه صبح از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم که نمیتونستم برم تشییع شهید...
درسته از قبل اصلا نمیشناختمش ولی خیلی دوست داشتم حتما تو مراسماتش شرکت کنم ولی چه کنم مشغله های کاری سر منو اونقدر شلوغ کرده بود که حتی تشییعشم نمیتونستم برم...خیلی حالم بد بود.😔
رفتم پی کارهام که اصلا نمیدونم چی شد ولی سر از حوالی امامزاده حسن(ع) در آوردم و درست زمانی رسیدم که #شهید از جایگاهش روی ماشین داشت به روی دستای مردم منتقل میشد که بازم اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که خودم رو زیر پیکر مطهر و دیدم و تابوت روی شونه هام بود...💚
دیگه حالم دست خودم نبود و فقط داشتم اشک میریختم انگار که #داداشبهروز رفیق چندین ساله من بوده و خیلی خاطره ها با هم داشتیم و اصلا سیل جمعیت هم حواسمو پرت نمیکرد و متوجهش نبودم ، حس میکردم تنها منم و داداش بهروزم...😭
همینطور شهید رو گذاشتن روی جایگاه و مداح شروع به مدیحه سرایی کرد و سردار سخنرانی ولی باز من متوجه چیزی نبودم و بعدا از فیلم ها متوجه همه این اتفاقات شدم ؛ من فقط در این مدت چهره نورانی #آقابهروز جلو چشمم بود داشتیم با هم صحبت میکردیم و یه عالمه حرفای گرم و شیرین از #شهادت بهم میزد و منم همینطور گریه میکردم...💚🖤
از من دلیل گریه هامو پرسید و من توضیح دادم که #آقابهروز من از خودم ناامیدم و فکر نمیکنم روزی عاقبت شما نصیب من هم بشه ...
با اینکه اصلا من تا حالا شهید رو ندیده بودم به اسم منو صدا کرد و گفت انشاالله اون روز میرسه نگران نباش...🤲🖤
من هم از اون روز حس برادری و #رفاقت دارم با شهید و هرروز به نیتش چندتا #صلوات میفرستم...
❤️💚
شادی روح شهید صلوات...🌹
#شهید_بهروز_واحدی
#خاطره
@tashahadat313