🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت95
یه کم فکر کرد و گفت:
_سه شنبه.
گفتم:
_دوست داری چند روزه بری؟
-یه هفته.
به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم:
_از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی
بده.
وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت. گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت:
_سلام آقای افتخاری.
محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم.
وحید گفت:
_آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ.
تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...
به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم:
_چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.
محمد جدی به من نگاه کرد و گفت:
_سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.
به وحید نگاه کردم.گفت:
_خودت گفتی دیگه.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا الان زنگ زدی؟
بالبخند گفت:
_آره.
گفتم:
_گوشیتو بده.
نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم:
_پارتی بازی کردی؟!!!
-خودت گفتی خب!!
-هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!
خندید و گفت:
_یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!
موندم چی بهش بگم.گفتم:
_واقعا پارتی بازی کردی؟
-نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.
خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت:
_تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟
مریم گفت:
_بیشتر از یک ساله.
وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم:
_عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.
همه خندیدیم.
محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت:
_اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟
وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت:
_تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.
محمد گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم.
به محمد گفتم:
_طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.
وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت:
_خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.
وحید گفت:
_محمد تو امشب چته؟!!
محمد باناراحتی گفت:
_نگرانم. نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.
بعد بلند شد...
کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم:
_من میرم.
یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم:
_یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟
گفت:
_الان بزرگ شدی
-ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.
-برادر بودن سخته.
-مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید..
ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.
-تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.
-میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟
سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت:
_سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.
-مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟
-همراه.
من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم:
_فالگوش ایستادی؟!!
وحید لبخندی زد و گفت:
_فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟
بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم:
_همراه یعنی چی؟
-یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.
-وحید
-جانم؟
-خیلی دوست دارم..خیلی.
لبخند زد.گفت:
_بریم،محمد منتظره.
چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت:
_بیا دیگه.
بالبخند رفتم کنارش و گفتم:
_حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟
خندید و همراه هم رفتیم.
بعد از عقد وحید گفت:...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت96
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده
-پس چرا باز نمیکنی؟!!
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..
خندید و گفت:
_سلام.
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.
گفتم:
_چند روزه باید بری؟
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با گناه دیگران تیره نشه.
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بشنوید از قرآن خواندن امام زمان(عج)
چه خوش است صوت قرآن
ز تو دلربا شنیدن، به رخت
نظارهکردن، سخن خدا شنیدن😔
روز جمعست، با یک صلوات
امام زمان رو یاد کنیم✔️
اول غریب عالم در این زمانه😰
#شبتون_مهدوی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 27 April 2024
قمری: السبت، 18 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️22 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️41 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️48 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
@tashahadat313
.
┅═ঊঈ ✨✨✨ 🕋 ✨✨✨
#حدیث
امـــام باقـــر (علیهالسلام) :
همـــانــا حدیـث و سـخـــن ما ( اهل بیت)
دلھـــــــا را زنده مــیکـنــــــــــد.
بحارالانـوار، ج۵، ص١۴۴، ح٢
@tashahadat313
✍_وقتی شما از این و آن طعنه میخورید
و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید
و با عکسهای ما سخن میگویید
و اشک میریزید..
به خدا قسم این جا کربلا میشود
و برای هر یک از غمهایِ دلتان
این جا تمام شهیدان زار میزنند...
#شهید_سید_مجتبی_علمدار...🌷🕊
@tashahadat313
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری مجموعهی توحیدیِ #اوست ...۶۶
هؤ أضحک و أبکی (اوست که میخنداند و میگریاند)!
✍ جهانِ درونِ هر انسان، عظیمترین جهانِ مخلوق خداست ... جهانی بزرگتر از همهی کهکشانها، که خدا، تنها در این جهان، جا میشود!
جهانی که "احساس"، تولیدِ حالاتِ گوناگون آن است.
این جهان، برای 'ارتباط با بیرون' و 'تعادل درون خویش'، نیاز به برونریزیِ احساس، دارد!
کافیست کمی، ماجرای خندهها و گریههای جهان هر انسان را دنبال کنید؛
حتماً قیمت درون او را خواهید شناخت!
💢 راستی؛ شما برای چه چیزهایی میگریید و یا شاد میشوید؟
@tashahadat313
همه از بودن با محمدحسین لذت میبردند🌱🌞
محمدحسین بسیار مهربان بود برای من و پدرش احترام خاصی قائل بود با بزرگ تر ها رفیق بود و به کوچکتر ها محبت میکرد همه از بودن با محمدحسین لذت میبردند. هیچ وقت احساس نکردم کسی از دست محمدحسین ناراحت باشد. با بچه ها بازی میکرد. اهل هیئت بود اهل نماز شب بود در عین حال بسیار شاد و خوشرو بود. شاعر بود مداح بود اهل ورزش بود. درواقع محمدحسین تک بعدی نبود.
✅مقام معظم رهبری از محمدحسین تقدیر کرده بودند
از همان دوران نوجوانی اش از طریق اردوهای راهیان نور به شلمچه میرفت و کار تفحص انجام میداد.
همیشه میگفت: اگر فقط یک پلاک پیدا کنم و مادری را از نگرانی در بیاورم برای من کافی است.
در زمان دانشجویی هم یادوراه های بزرگی را در دانشگاه برای شهدا برگزار کرد مخصوصا شهدای گمنام.
این یادوار ها با عنوان یادواره های عروج برگزار میشد .
پس از شهادتش متوجه شدیم مقام معظم رهبری دستخطی نوشته بودند و از برگزار کنندگان یادواره عروج تشکر کرده بودند...
#جان_فدا❤
@tashahadat313
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشجوی آلمانی: اینجا فقط به جرم مخالفت با نسل کشی جاری در غزه با ما برخورد میشود
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خلبان نامداری که خواستار کمکردن درجهاش بود
🚁سالروز شهادت شهید بزرگوار #علیاکبر_شیرودی
@tashahadat313
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ماجرای درخواست مبتکرانه یک کارگر
برای دریافت انگشتر رهبر انقلاب در دیدار کارگران☺️😍
🔹آن آقایی که یک چفیه بلند کرده و روی آن نوشته انگشتر، آن آقا اگر انگشتر میخواهد بیاید...
@tashahadat313