🔴مراسم تحلیف رئیسجمهور فردا برگزار میشود
🔹دیروز مراسم تنفیذ در حسینه امام خمینی برگزار شد و پس از آن پزشکیان رسما کلید دفتر ریاستجمهوری را از مخبر تحویل گرفت و کار خود را بهعنوان نهمین رئیسجمهور آغاز کرد.
🔹مراسم تحلیف مسعود پزشکیان ، ساعت ۱۶ فردا در صحن مجلس شورای اسلامی با حضور مقامات کشوری و لشکری و مهمانان و هیات های خارجی برگزار خواهد شد.
🔹بیش از ۷۰ کشور در مراسم تحلیف شرکت خواهند کرد
🔹در مراسم تحلیف رئیس جمهور بر اساس اصل ۱۲۱ قانون اساسی سوگند یاد میکند که همه استعداد و صلاحیت خویش را در راه ایفای مسئولیت هایی که بر عهده گرفته است به کار گیرد و در پایان سوگندنامه را امضا میکند
@tashahadat313
🌠☫﷽☫🌠
🥀 وقتیشماازاینوآن
طعنهمیخورید
ولاجرمبهگوشهیِاتاقپناهمیبرید
وباعکسهایِماسخنمیگویید
واشکمیریزید
بهخداقسماینجاکربلامیشود
وبرایِهریکازغمهایِدلتان
اینجاتمامِشهیدانزارمیزنند...
شهید سید مجتبی علمدار 🌹
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 2 رون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 3
صدایی محو و گنگ از دوردست میشنوم؛ صدای پیجر بیمارستان. پشت سر عباس، فقط سپیدی میبینم. یک پرده موجدار سپید. در وجودم دنبال یک سر سوزن نیرو میگردم تا در حنجرهام جمع کنم و بپرسم چه بلایی سرم آمده؟ نکند دستگیر شدهام؟ چرا چیزی را حس نمیکنم؟ نکند سایهام من را کشته؟ نکند دارم میمیرم؟ اگر بمیرم، میروم پیش عباس و مادرش؟ یا میروم جهنم؟
عباس انگار صدای فکر کردنم را شنیده که میخندد؛ طوری که دندانهایش پیدا شوند. آمده که نجاتم بدهد؟ یعنی آن معجزه رخ داده یا قرار است رخ بدهد؟ واقعا زنده است؟
آرسن دوباره برمیگردد. عباس را ندیده. پریشان است. عرق کرده و تندتند نفس میکشد. بالای سرم میایستد و کمی خم میشود تا بهتر ببیندم. آرام میگوید: آریل... صدای منو میشنوی؟ منو میبینی؟
نمیتوانم تکان بخورم؛ انگار بدن ندارم. پلک ندارم که با باز و بسته کردنش، به آرسن بگویم میبینمش. حنجره هم ندارم که حرف بزنم. جیغ میکشم: چه بلایی سرم اومده؟
صدای جیغم فقط در سر خودم میپیچد. عباس باز هم لبخند میزند و آرام زمزمه میکند: بخواب. قراره معجزه رو ببینی.
-من نمیخوام بمیرم. نمیخوام...
و باز هم، عباس فکرم را میشنود و میگوید: نترس. بهم اعتماد داری؟
-فقط به تو اعتماد دارم.
-پس چشمات رو ببند و آروم باش.
- منو از اینجا ببر... ببر یه جای دور.
-اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
سلمای پنج ساله، خودش را از روی تاب میاندازد و عباس در هوا میگیردش، در هوا میچرخاندش و سلمای پنج ساله، قهقهه میزند...
***
مسعود مرد را انداخت در صندوق عقب. ماشین از سنگینی وزن مرد نشست و بلند شد. کمیل کنار مسعود ایستاد و به مرد که دستانش بسته و دهانش چسب خورده بود نگاه کرد تا نشانهای از حیات پیدا کند. شکم مرد آرام بالا و پایین میرفت.
-مطمئنی نمیمیره؟
-آره. حواسم هست.
مسعود در صندوق عقب را بست و دستانش را به هم کوبید.
-خب، دیگه ازشون جلو افتادیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 4
-خب، دیگه ازشون جلو افتادیم.
هردو سوار ماشین شدند. مسعود استارت زد و راه افتاد. کمیل گفت: اون میخواست بکشدشون.
-هوم.
-ممکنه بازم اینطور بشه.
-سپردم هواشونو داشته باشن.
-تا کجا؟
-تا هرجا که برن.
-شایدم نباید اجازه میدادی در بره. چرا انقدر راحت گذاشتی از مرز خارج شه؟
-خودم مسئولیتش رو گردن میگیرم. فعلا بذار ببینیم چکار میکنه. هرجا لازم شد ورود میکنیم. کدوم طرفی میرن؟
-سمت شمال، اروپای غربی. نمیدونم مقصد نهاییش کجاست. انگار فقط میخواد دور بشه.
-اشکالی نداره، فقط نذارید مشکلی براش پیش بیاد.
***
انگار در گهواره خوابیدهام. چشمانم را باز میکنم، اما چیزی نمیبینم. بیشتر به عضلات چشمانم فشار میآورم. بازند؛ ولی فقط سیاهی میبینم. کور شدهام؟ نکند مُردهام؟
میخواهم جیغ بزنم، ولی صدایم درنمیآید. آرام زمزمه میکنم: آرسن...
لبانم تکان نمیخورند. یک چسب پهن، آنها را به هم چسبانده. صدایم تنها در سر خودم شنیده میشود. از بیرون، از جایی دور صدای گفتوگوهایی نامفهوم میشنوم. صدای داد و فریاد، صدای موج، صدای بم یک بوق بلند. پس نباید مُرده باشم. این صداها مربوط به دنیای زندههاست.
تکان میخورم، گاه آرام و گهوارهوار و گاه شدید و ناگهانی. سرم گیج میرود. انگار در یک جعبهام. شاید فکر کردهاند من مُردهام و میخواهند ببرند دفنم کنند... یا شاید چون مسلمان نیستم، میخواهند در کوره آدمسوزی بیندازندم... نه. ایرانیها کوره ندارند... گوش تیز میکنم. صدای مراسم ختم نمیآید؛ صدای همهمه است.
سعی میکنم تکانی به خودم بدهم. نمیشود؛ جانش را ندارم. دست چپم در محاصره یک آتل سفت و محکم است و نمیتوانم تکانش بدهم. فقط سیاهی میبینم و محدودیت حس میکنم. نکند گیر موساد افتادهام؟
هوا... هوا... هوا...
هوا هست. تنگی نفس احساس نمیکنم؛ هرچند مطمئنم در جایی به کوچکیِ قبر گیر کردهام. در قبرم گذاشتهاند؟ اینجا جهنم است؟ اشک آرام از گوشه چشمم میچکد. من نمیخواهم بمیرم... من باید برگردم به دنیای زندهها. هنوز زندگی نکردهام...
دست قدرتمند حمله پنیک، روی گلویم فشرده میشود. صدای جیغم تنها در سر خودم میپیچد. تقلا میکنم؛ فایده ندارد. این بار واقعا قرار است بمیرم. تکان شدیدی میخورم. سرگیجهام شدیدتر میشود و تنگی نفسم بدتر. صدای خودم را میشنوم که جیغ میکشم: عباس! کمکم کن! نمیخوام بمیرم!
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۹ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 30 July 2024
قمری: الثلاثاء، 24 محرم 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️26 روز تا اربعین حسینی
▪️34 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️36 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
@tashahadat313
🌷 حدیث 🌷
🪴 امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) فرمودند :
✳️ با سکوت بسیار ، وقار انسان بیشتر میشود .
📚 نهج البلاغه ، حکمت ۲۲۴
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
@tashahadat313
شهید احسان قد بیگی:
این آب و خاک برایم زحمت کشیده و من هم میخواهم به همین آب و خاک خدمت کنم.
شهید احسان قدبیگی
@tashahadat313
این که گناه نیست 43.mp3
4.79M
#این_که_گناه_نیست 43
💢با خودت مدارا نکن؛
اگر عیبی از تو رو بهت گفتن،
یقه ی خودتُ بگیر!
✔️اگرم کسی نگفت،
خودت دنبال عیبهات بگرد!
بی توجهی به کشف عیب خودت؛
گناه بزرگیه ها
@tashahadat313
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به احترامش تمام قد می ایستم .جانم به فدایت
اللهم احفظ امام الخامنه ای
@tashahadat313