eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
...🌷🕊 ✨جمعه ۲ شهریور ماه ۱۴۰۳، به ضرب گلوله گروهک تروریستی جیش الظـلم در مقابل منـزلش به شـهادت رسید. ✍جوان های عزیزمان اینگونه پرپر می شوند درحالی که شهرهایمان روز به روز رنگ وبوئی متفاوت از ایثار وشهادت می گیرند ، خواب سنگین بعضی ها دارد کاردستمان میدهد @tashahadat313
این که گناه نیست 66.mp3
3.72M
66 ✴️هرچی بیشتر، خودتُ می شناسی؛ از انتخاب ها، ارتباطات، افکار و رفتارهای اشتباه، بیشتر درامان میمونی! 📚برو دنبال خودشناسی... کوتاهی هات، یه خیانت بزرگه @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 44 مسعود ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 45 نمی‌دانم دارم کجا می‌روم. اصلا نمی‌دانم می‌خواهم کجا بروم و به چی برسم. فقط می‌دانم طاقت ماندن در خانه را نداشتم. باد سرد شلاق‌وار به صورتم می‌خورد. صورت و انگشتانم از سرما می‌سوزند. پاهایم تا ساق در برف فرو می‌روند و راه رفتن برایم سخت شده. می‌خواهم بروم لب دریا. آنجا که پایان دنیاست. خورشید کم‌رمق تازه خودش را نشان داده و نور بی‌جانِ مایلی بر شهر می‌تابد؛ در حد نور غروب در هوایی ابری. و من، خودم را مقابل مادر دریا پیدا می‌کنم. آب دورش یخ زده و روی صخره‌ها و ساحل برف نشسته. می‌ترسم جلوتر بروم و لیز بخورم. مادر دریا با چشمان سنگی‌اش به روبه‌رو خیره است و پسری موهای موج‌دارش را شانه می‌زند. به حرف‌های دانیال فکر می‌کنم، همین‌جا بودیم که درباره اعتماد حرف زد، درباره این که گذشته را دور بریزیم و در حال فکر کنیم. خودش هم فهمید که نمی‌شود. تا وقتی سایه تهدید روی سرمان باشد، نمی‌شود سرت به کار خودت باشد. مسئله این نیست که با دم شیر نباید بازی کرد، مشکل از آنجایی شروع می‌شود که تو بخشی از رژیم غذایی آن شیر هستی و یا باید بکشی یا کشته شوی. مسیرِ آمده را برمی‌گردم، راه کج می‌کنم به سمت یادبود قاسم سلیمانی. خورشید حالا بیشترین زورش را زده و به بالاترین نقطه‌ای رسیده که می‌خواسته برسد. همچنان مثل خورشیدِ دم غروب پاییز، بی‌جان و مایل می‌تابد. حتی زورش نمی‌رسد آسمان را کاملا روشن کند. انگار هوا همچنان ابری ست. از دور کسی را می‌بینم که مقابل تخته‌سنگ یادبود قاسم سلیمانی ایستاده است و نگاهش می‌کند. نمی‌توانم بفهمم زن است یا مرد. قدش کوتاه است و جثه‌اش تپل. لباس‌های سنتی اینویی پوشیده، لباس‌هایی با طرح‌های هندسی سوزن‌دوزی و رنگ‌های تندی مثل قرمز، سبز، نارنجی، زرد و آبی. غیر از لباس سنتی پشمالوشان، کلاه عجیبی روی سرش هست و زیورآلات عجیب‌تری. جلوتر می‌روم تا برسم به سنگ یادبود. بالاخره چهره‌اش را میان خزهای دور کلاهش می‌بینم. زنی ست با چهره‌ای شبیه به مادر دریا، فقط کمی پیرتر. پوست تیره متمایل به سرخ، چشمان بادامی، صورت و بینی پهن و پوستی چروکیده. با چشمان ریز و سیاهش، با دقت به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و لبانش آرام تکان می‌خورند. مترجم همراهم را درمی‌آورم؛ درحالی که نمی‌دانم اصلا می‌خواهم به پیرزن چه بگویم. اصلا شاید حرف زدن با یک غریبه عجیب و غریب درست نباشد. ولی من الان دوست دارم حرف بزنم؛ آن هم وقتی کسی پیدا شده که اینطوری به تصویر قاسم سلیمانی نگاه می‌کند و حتما حرف برای گفتن دارد. به زبان دانمارکی، آرام سلام می‌کنم. نه چشمان زن در حدقه می‌چرخد نه گردنش بر شانه‌ها. بدون این که نگاهم کند، آرام جملاتی به زبان گرینلندی می‌گوید که برای فهمیدنشان دست به دامان مترجم همراه می‌شوم. -اون از سدنا و سیلا هم قوی‌تره. می‌تونه آرومشون کنه. سدنا و سیلا اساطیر اینویی‌اند، اما منظورش از «اون» قاسم سلیمانی ست؟ این را به واسطه مترجم می‌پرسم. زن پاسخی بی‌ربط می‌دهد: مردم دوستش دارن. اونو بیشتر از سدنا دوست دارن. و بالاخره، سرش را می‌چرخاند به سمتم. -تو کی هستی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 46 -تو کی هستی؟ از لحن طلبکارانه‌اش جا نمی‌خورم. خلوتش را بهم زده‌ام؛ هرچند پیداست که بدش نمی‌آید کمی حرف بزند. می‌گویم: هیچ‌کس! جوابم برایش قانع‌کننده بوده و سوال دیگری نمی‌پرسد. می‌پرسم: چرا معتقدید صاحب اون خونه یه شیطان بوده؟ بدون این که برگردد، می‌داند منظورم چیست. می‌گوید: مدتی که اینجا بود ارواح عصبانی شده بودن. سیلا عصبانی بود. هوا طوفانی می‌شد، سدنا عصبانی بود، شکار کم بود، داشتیم نابود می‌شدیم. وقتی که رفت، دوباره همه‌چیز خوب شد. به تصویر قاسم سلیمانی اشاره می‌کنم. -این مرد رو چقدر می‌شناسید؟ -از وقتی اون اومده اینجا، مردم براش مثل یکی از خدایان ازرش قائلن. حتی بیشتر. چندنفر بخاطر اون به ارواح پشت کردن و دین اون رو انتخاب کردن. اگه اون اینجا بمونه، دیگه هیچ‌کس خدایان رو نمی‌پرسته... چیزی از دین اجدادی ما باقی نمی‌مونه. ولی هیچ‌کدوم از خدایان خشمگین نشدن. من اینو نمی‌فهمم. جمله آخر را انگار به خودش می‌گوید و در خودش فرو می‌رود. علت ظاهر عجیب و غریبش را حالا می‌فهمم. او یک شمن است. یک شمن اینویی. برای سالگرد عباس نتوانستم یکی‌شان را پیدا کنم. اصلا نمی‌دانستم کجا باید دنبالشان بگردم. دوباره با چشمان سیاهش به چشمانم زل می‌زند و می‌پرسد: دین تو چیه؟ جا می‌خورم. -من... من... -اهل اینجا نیستی. -هوم. -تو چقدر این مرد رو می‌شناسی؟ لبم را می‌گزم. چند ثانیه مکث می‌کنم و می‌گویم: شنیدم آدم خوبی بود. همین. شمن بالاخره از تصویر قاسم سلیمانی دل می‌کند و در امتداد جاده، به سمت مادر دریا به راه می‌افتد. پشت سرش می‌روم. آفتاب دارد غروب می‌کند. می‌پرسم: مردم اینجا اونو چطوری شناختن؟ -همون‌طور که بقیه آدما دنیا رو می‌شناسن. با ماهواره‌ها، تلوزیون، اینترنت. ما قرن‌ها خدایان خودمونو داشتیم. حتی وقتی دانمارکی‌ها سعی کردن به زور مسیحی‌مون کنن، تا جایی که تونستیم مقاومت کردیم. ولی وقتی مردم با اون آشنا شدن، من ترسیدم. بعضی‌ها دیگه مثل قبل به خدایان اعتقاد ندارن، و این خیلی بده. بعضی از جوون‌ها میان و ازم سوالای کفرآمیز می‌پرسن. مثلا می‌پرسن چطور ممکنه موجودات دریایی از انگشت‌های سدنا به وجود اومده باشن؟ چطور ممکنه آنینگان و مالینا به ماه و خورشید تبدیل شده باشن؟ چطور ممکنه یه توپیلاک که از استخون ساخته شده، بتونه جلوی نیروهای شیطانی رو بگیره؟ چرا خدایان با هم دعواشون نمی‌شه؟ چرا... حرفش را می‌خورد و لب پایینش را می‌گزد. انگار تازه به یاد آورده باشد که خودش هم کفر می‌گفته. پلک‌هایش را روی هم می‌فشارد و سرش را تکان می‌دهد. -من هیچ جوابی براشون ندارم؛ درحالی که از بچگی هرچیزی که از نیاکانم رسیده بود رو حفظ کردم و انجام دادم... ولی الان هرچی از ارواح کمک می‌خوام، صدامو نمی‌شنون. من قدرتام رو از دست دادم... می‌گویم: ولی من ازتون یه چیزی می‌خوام... می‌خوام برای یه نفر که مُرده دعا کنید. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
مداحی_آنلاین_به_یاد_کربلا_دلها_غمین_است_فخری.mp3
14.29M
به یاد کربلا دل‌ها غمین است دلا خون گریه کن چون است حسین بن علی سالار دین است امام و رهبر اهل یقین است 🔊 🏴 🎙 فرارسیدن تسلیت باد @tashahadat313
🛑🏴 اعمال روز اربعین ❶ قرائت زیارت امام حسین علیه السلام و زیارت اربعین (که از امام عسکری علیه‎السلام روایت ‌شده که فرمود: یکی از پنج علامت مؤمن زیارت اربعین است) ❷ غسل اربعین و توبه ❸ بعد از نماز صبح ۱۰۰ مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ ۷۰ مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس ۷۰ مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین ۴۰ مرتبه لا اله الا الله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 📚 منبع: وسائل الشیعه‌ ج۱۰ ص۳۷۳ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
،📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۴ شهریور ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 25 August 2024 قمری: الأحد، 20 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹اربعین حسینی 🔹رسیدن جابر بن عبدالله انصاری به زیارت کربلا، 61ه-ق 🔹برگشت اهل بیت علیهم السلام از شام به کربلا، 61ه-ق 🔹برگرداندن سر امام حسین علیه السلام به محل پیکر ایشان در کربلا، 61ه-ق 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️15 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️19 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج @tashahadat313
﷽؛ ✧ 🏷گریه آسمان 🔅 : ✓ «آسمان بر حسين‌بن‌على و يحيى بن زكريّا گريست و براى هيچ‌كس جز اين دو گريه نكرد». گفتم: گريه‌اش چگونه بود؟ فرمود: «چهل روز خورشيد با سرخى بر مردم طلوع مى‌كرد و با سرخى غروب مى‌نمود». ⁙ «إنَّ السَّماءَ بَكَت عَلَى الحُسَينِ بنِ عَلِيٍّ عليه السلام ويَحيَى بنِ زَكَرِيّا عليه السلام ، ولَم تَبكِ عَلى أحَدٍ غَيرِهِما. قُلتُ: وما بُكاؤُها؟ قالَ: مَكَثوا أربَعينَ يَوما تَطلُعُ الشَّمسُ بِحُمرَةٍ وتَغيبُ بِحُمرَةٍ». 📚كامل الزيارات: ص ١٨٦ ح ٢٦٠ @tashahadat313
وقت درجه اش رسیده بود، آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه، هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای ترفیع و بیشتر آنها درجه شان روی دوش‌شان نشسته بود، یک بار یکی از دوستان صمیمی‌اش پاپی اش شد که چرا نمی روی سراغ کارهای درجه ات؟ گفت: عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن؛ بازی دنیاست، اصلش آن است که درجه را خدا به آدم بدهد، خدا بخواهد، می‌بینی که درجه‌ام را توی سوریه از دست خود خدا می گیرم. 🌷شهید 🌷 @tashahadat313
🏴 السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَعَلَىٰ أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلَىٰ أَصْحابِ الْحُسَيْنِ؛ أَعْظَمَ اللّٰهُ أُجُورَنا بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عليه السلام، وَجَعَلَنا وَإِيَّاكُمْ مِنَ الطَّالِبِينَ بِثارِهِ مَعَ وَلِيِّهِ الْإِمامِ الْمَهْدِيِّ مِنْ آلِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِمُ السَّلاٰمُ اربعین سالار شهیدان 🏴 حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 🖤 بر عاشقان آن حضرت 🖤 تسلیت وتعزیت باد😔🏴 @tashahadat313
@Maddahionlin - متن عربی فارسی زیارت اربعین.pdf
482.3K
💥متن با ترجمه فارسی 📥 فایل PDF 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313
مداحی آنلاین - اربعین برائت - مهدی رسولی.mp3
4.25M
▪️اولین مداحی تبیینی اربعین این اربعینه برائت از مشرکینه این جمعیت حرفش اینه با دست ما دشمن از پا می‌شینه 🔊 🔄 🎙 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الموت لامریکا در حرم امام حسین… اگه خود امام حسین هم الان بود دشمن درجه یکش اسراییل و آمریکا بودن @tashahadat313
🕊هیچ شنیده ای که مرغی اسیر، قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟ 🌷 ✍ابراهیم برای این که جایگاه و پست و مقامی او را نگیرد، همه عوامل کبر و غرور رو از خودش دور می کرد. وقتی به ابراهیم ماشین تویوتایی می دهند تا با آن ماموریت انجام دهد. ماشین تویوتا را پس می دهد تا ماشین مدل بالا او را از مردم جدا نکند و غرور برایش به وجود نیاورد. برادر شهیدم ...🌷🕊 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی زیبا از شهیدی که با زنگ ساعت نماز شبش، پیدا شد...💔🌷🕊 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 . 🔆 دیروز غروب تو جاده نجف به کربلا یه مادر دلش برای پسرش تنگ شده بود.آخه پسرش سرباز حرم خانم زینب بود و چند ساله پیش در راهش تو سوریه شهید شد و خیلی وقته ندیدتش. ▫️دم در موکب داشتم بنری رو می‌بردم که روش عکس شهید محمد زده بود. حاج خانم گفت : پسر یه لحظه بنر و بیار، اومدم جلو عکس پسرش و گرفت و شروع کرد به بوسیدنش ...امان از دلتنگی... 💔 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | لحظاتی از نوحه‌خوانی حاج میثم مطیعی در مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویان در حسینیه امام خمینی(ره) با حضور رهبر انقلاب اسلامی @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 46 -تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 47 *** -فکر کنم پیداش کردم. رد پولی که اختلاس کرده رو توی یه بانک‌های کلمبیا زدم. گالیا از پشت میزش بلند شد و آرام به سمت رافائل رفت که پشت میز قوز کرده بود. تق، تق، تق. صدای پاشنه‌های کفش گالیا در سر رافائل می‌پیچید و تنش می‌لرزید. گالیا بالاخره به رافائل رسید و دستش را ناگهان روی شانه رافائل گذاشت. رافائل لرزید و بیشتر در خودش جمع شد. گالیا سرش را کمی به سمت رافائل خم کرد و گفت: پس اون کسی که تو قبلا با اطمینان گفتی کشتیش، الان پونصد و شصت میلیون شِکِل پول ما رو بالا کشیده و علیه من مدرک‌سازی کرده، الانم یه گوشه داره حال می‌کنه؟ لبخند ترسناکی به رافائل زد. رافائل عرق از پیشانی طاسش پاک کرد و گفت: باور کن من مطمئن شدم مُرده. نمی‌دونم چطوری... صدای گالیا بالا رفت. -پس لابد روحشه؟ هان؟ و چشم دراند. زبان رافائل بند آمد. گالیا دستش را سُر داد پس گردن رافائل و ناخن‌های بلندش را توی گردن تپل رافائل فرو کرد. با صدایی خفه اما تهدیدآمیز گفت: می‌دونی چقدر توسری خوردم تا وارد بخش عملیات ویژه بشم؟ بعد چقدر سگ‌دو زدم تا معاون عملیات ویژه شدم؟ و بعدترش چقدر بدبختی کشیدم تا معاون کل بشم؟ و می‌دونی چیزی نمونده تا اولین زنی بشم که رئیس موساد شده؟ اونوقت توی ابله با گندی که زدی، داشتی اجازه می‌دادی جنازه دانیال منو بکشه پایین؟ رافائل از ترس و درد عرق می‌ریخت و زبانش بند آمده بود. بالاخره گالیا ناخن‌هاش را از گوشت گردن رافائل بیرون کشید. دست دراز کرد و از جیب پیراهن رافائل، جعبه سیگاری درآورد و سیگاری از آن درآورد. رافائل از جیب دیگرش فندک درآورد و به گالیا داد. گالیا سیگار را میان لبانش گذاشت، روشنش کرد و پک زد. رافائل می‌دانست باید سکوت کند تا گالیا آرام شود. وقتی خوب بوی سیگار در اتاق پیچید، بالاخره گالیا به حرف آمد. -خودشو می‌تونی پیدا کنی؟ -سعی می‌کنم. بالاخره میاد که پولشو برداره. -سعی نکن، حتما پیداش کن. رافائل با احتیاط گفت: بعدم باید بکشمش؟ گالیا خندید: کی؟ تو؟ تو یه بار گند زدی. خودم میرم سراغش. باهاش کلی کار دارم. *** چشمانم از نور صفحه لپ‌تاپ درد گرفته‌اند. می‌بندمشان و همانطور که مقابل لپ‌تاپ روی شکم خوابیده‌ام، سرم را روی بالش می‌گذارم. ریه‌هام را با صدای بلندی خالی از هوا می‌کنم و یک طره از موهایم را دور انگشتم می‌پیچم. وقتی سر جایم می‌نشینم، کمرم تیر می‌کشد. بی‌هدف از اتاق بیرون می‌روم. نمی‌دانم سراغ چی. خانه سوت و کور است و فقط یکی دوتا چراغ کم‌نور روشن کرده‌ام. از پله‌ها پایین می‌آیم و تلوزیون را روشن می‌کنم. صدایش را تا حد ممکن بالا می‌برم تا کمی سر و صدا، خانه را از این سکوت وهم‌آور دربیاورد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 48 یک دور در سالن چرخ می‌زنم. مثل قفس تنگ است. خودم را توی آشپزخانه پیدا می‌کنم. دنبال خوراکی می‌گردم. نمی‌دانم چی. گرسنه نیستم، فقط احتمال می‌دهم چریدن بتواند حوصله سررفته‌ام را باز کند. هیچ چیزی چشمم را نمی‌گیرد برای خوردن. در یخچال را باز می‌کنم و به داخلش زل می‌زنم، بدون آن که ببینم دقیقا داخلش چیست. سه روز از وقتی که قرار بود دانیال برگردد گذشته است، من بیشتر دفتر خاطراتش را بررسی کرده‌ام و فهمیده‌ام دستش تا آرنج به خون آلوده است، تا آرنج هم نه، سرتاپایش. هرکس که لازم بوده، هرکس که مزاحمش بوده، هرکس که ماموریت داشته، هرکس که خواسته را کشته است. بهش می‌آمد آدم بدجنسی باشد، یعنی شیطنت چشمانش این را داد می‌زد، ولی شبیه یک ماشین آدم‌کشی نبود. جیغ یخچال در می‌آید. درش را می‌بندم و روی صندلی‌های آشپزخانه ولو می‌شوم. ماشین آدم‌کشی از نظر من یکی باید باشد مثل پدر داعشی‌ام، مردی با چهره خشن و آفتاب‌سوخته، ابروهای کلفت و درهم، چشمان سرمه‌کشیده، ریش بلند و پرپشت بدون سبیل و دندان‌های زرد و چندش‌آور. یکی که بوی گند می‌دهد و همیشه یک لباس بدقواره سیاه می‌پوشد، دائم داد می‌زند و به همه‌چیز ایراد می‌گیرد و عصبانی ست. نه یکی مثل دانیال که رفتار جنتلمن‌وارش خبر می‌دهد از ذات روباه‌صفتش و استاد لبخندهای دندان‌نما و دخترکش است، همیشه قشنگ لباس می‌پوشد، ادکلن‌های گران فرانسوی می‌زند، ریشش را سه‌تیغه می‌تراشد و قشنگ و حساب شده سخن می‌گوید. ولی در واقع هردو از یک قماش‌اند. از دست هردو خون می‌چکد و شاید حتی از دست دانیال بیشتر. پدر سر مادر را برید. به همان راحتی که سر مرغ را می‌بُرند. دانیال هم شاید ابایی از کشتن من نداشته باشد، اگر مطابق میلش عمل نکنم. و البته او روشی تمیزتر را انتخاب می‌کند. دوباره از صندلی بلند می‌شوم و مثل پرنده در قفس، در خانه می‌چرخم. دانیال گفته بود من را دوست دارد. بخاطر من حتی جانش را به خطر انداخته بود. ممکن بود در ایران دستگیر شود. شاید عوض شده و از گذشته‌اش پشیمان است. یعنی می‌شود یک مزدور قاتل از گذشته‌اش پشیمان شود؟ کشتن برای او یک کار عادی بود، آدم که از کارهای عادی‌اش پشیمان نمی‌شود؛ از خوی ذاتی‌اش. پاهام درد می‌گیرند از راه رفتن و روی مبل می‌افتم. شاید این که فکر می‌کنم آدم‌کشی در ذات دانیال است فکر اشتباهی ست. بالاخره او هم یک زمانی هنوز قاتل نبوده. یک زمانی یکی بوده مثل من. مثل بیشتر آدم‌های معمولی. حتی قبل‌ترش یک پسربچه بوده، مثل همه پسربچه‌های بی‌گناه معصوم. از پر قنداق قاتل نبوده. روی مبل غلت می‌زنم. حوصله‌ام سر رفته. هیچ‌کاری بجز کشتی گرفتن با افکار یا خواندن اطلاعات دانیال ندارم. غیر از آن تمام روزهایِ شب‌زده‌ی گرینلند با خوردن و خوابیدن می‌گذرد. هیچ دوستی هم ندارم که بشود با او حرف زد، یا کاری برای انجام دادن. انگار زندگی تا بازگشت دانیال متوقف شده است؛ آن هم درحالی که من اصلا نمی‌دانم باید منتظر بازگشتش باشم یا نه. اگر برنگردد چی؟ من همیشه باید در این جزیره سرد و قطبی، با ترس از مرگ زندگی کنم. تهش که چی؟ چطور اصلا می‌خواهم بدون او اینجا دوام بیاورم؟ قرار است بقیه عمرم را چکار کنم؟ این زندگی‌ای نبود که من می‌خواستم؛ زندگی در یک شب بی‌پایان، پر از تنهایی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فیلم لحظه اصابت موشک‌ حزب الله لبنان به ساختمانی در غرب الجلیل @tashahadat313