💕 #عاشقـانه_هـای_شهـدا
❣مسجد ڪه میرفتم، چند باری دیدمش... خیلی ازش خوشم می اومد چون مرد بودن را در اون می دیدم...
برای رسیدن بهش چله گرفتم .
❣ساده زیست بود، طوریکه خرید عروسی اش فقط یه حلقه 4500 تومنی بود ...
مهریه ام 14 سکه و یه سفر حج بود که یه سال بعد ازدواجمون داد؛
-ميگفت مهریه از نون شب واجب تره و باید داد.
❣هیچ وقت بهم نمی گفت عاشقتم... میگفت #خیلی_دوستت_دارم
میگفت اگه عاشقت باشم به زمین می چسبم ....
❣من از سه سال قبل آماده شهادتش بودم، چون می دیدم که برایش ماندن چقدر سخت است ...
برای شهادتش چله گرفتم چون خیلی دوستش داشتم و میخواستم به آنچه که دوست دارد برسد و دوست نداشتم اذیت شود
💟همسر شهید برای رسیدن و #ازدواج با مهدی عسگری چله میگیرد
و ده سال بعد برای رسیدن مهدی به #خـــدا چله مےگیرد 💟
#جاویدالاثر
شهیدمدافع حرم #مهدی_عسگری
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 52 ولی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 54
📖 فصل سوم: لاویان
چرت سبکم با صدای زنگ خانه پاره میشود و راست سرجایم مینشینم. دستم ناخودآگاه میرود روی سلاحی که زیر لباسم پنهان کرده بودم، حتی زودتر از آن که فکر کنم دیشب چه اتفاقی افتاده. هوا همچنان تاریک است و ساعت دیجیتالی روی پاتختی دانیال، هفت صبح را نشان میدهد. به عبارتی پنج ساعت از مرگ آن مرد میگذرد و حتما الان پوستش بنفش، بدنش سرد، ماهیچههایش خشک و خونش چسبنده و لزج شده. کمی دیگر بگذرد، بویش خانه را برمیدارد.
دوباره زنگ میزنند و صدای زنگ شبیه ناقوس مرگ است. دانیال کلید دارد؛ پس دانیال نیست. شاید پلیس باشد. آمده که به جرم قتل دستگیرم کند. شاید هم همکار قاتل باشد، و در بهترین حالت یکی از همسایهها که صدای درگیری دیشب را شنیده و مشکوک شده. در هرصورت، بدبخت شدم. نمیتوانم تا ابد در تخت بنشینم و پتو را روی سرم بکشم.
همچنان در میزنند و چهارستون بدن من را میلرزانند. تا کی میتوانم زیر تخت قایم شوم؟ میتوانند در را بشکنند و بیایند تو. حتی میتوانند مثل آن قاتل، بیسروصدا قفل را باز کنند.
یک نفس عمیق میکشم و با دو دست، آرام به لپهایم میزنم.
-چیزی نیست، نگران نباش. خب؟ فقط برو پایین، لبخند بزن و دستت رو روی تفنگت بذار و در رو باز کن. آفرین.
با دستان بیجانم به سختی صندلیها را برمیدارم و میز را عقب میکشم. یک لباس کلفت دیگر روی لباسم میپوشم و کلاه بافتنیام را روی سرم میگذارم تا از موج سرمایی که بعد از باز کردن در به سمتم هجوم میآورد در امان بمانم.
در را باز میکنم و پشت در، نه پلیس را میبینم نه دانیال را. یک زن پشت در ایستاده که بیشتر صورتش پشت لایه پشمی کلاه و شالگردنش پنهان شده. چشمانش درشت است؛ بر خلاف چشمان بادامی اینوئیتها. دست روی تفنگ و لبخندی ساختگی بر لب، به دانمارکی سلام میکنم.
-سلام. کاملا عادی بذار بیام تو.
فارسی حرف زدنش طوری شوکهام میکند که نزدیک است چشمانم از حدقه بیرون بیفتند. اخم میکند.
-تعجب نکن. عادی بمون.
-تو کی هستی؟
-یه دوست که میخواد کمکت کنه از شر اون جنازه خلاص شی.
قلبم یخ میزند. دستم را روی تفنگ فشار میدهم و میگویم: نمیدونم چی میگین. لطفا مزاحم نشید.
آرام میغرد: الان وقت این بچهبازیا نیست احمق. ممکنه خونهت تحت نظر باشه. مثل یه همسایه مهربون رفتار کن و بذار بیام تو.
دستم روی سلاح شل میشود. احمقانه است که یک غریبه را فقط بخاطر فارسی حرف زدنش و این که میداند یک جنازه در اتاق خوابم هست به خانه راه بدهم. میگویم: چطور بهت اعتماد کنم؟
-فکر کن یه کمک از طرف عباسه.
و ابروهایش را میدهد بالا. پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز میکند تا داخلش را ببینم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 55
پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز میکند تا داخلش را ببینم.
عروسک هلوکیتیام.
همان که در ایران جا گذاشتمش.
همان که هدیه عباس بود.
-این... دست تو چکار میکنه؟
-مسلح نیستم. تنها چیزی که همراهمه همینه. بذار بیام تو تا برات توضیح بدم. اگه دیدی لازمه، میتونی با تفنگی که زیر لباسته بهم شلیک کنی. هوم؟
از جلوی در کنار میروم و بعد از این که وارد شد، بدون این که در را ببندم ازش فاصله میگیرم. خودش در را میبندد و به من که حالا چند متر دورتر ایستادهام و با تفنگ به سمتش نشانه رفتهام پوزخند میزند. عروسک هلوکیتی را روی زمین رها میکند. دستانش را روی سرش میگذارد و یک دور دور خودش میچرخد.
-فکر نمیکردیم بتونی، ولی واقعا دیشب تونستی یه نفر رو بکشی. باید ازت بترسم و کار احمقانهای نکنم.
-خوبه که میدونی. بگو کی هستی؟
به دیوار تکیه میدهد.
-خانم آریل اباعیسی، اگه اینجا ایران بود باید به جرم اقدام علیه امنیت کشور من و همکاری با سرویس جاسوسی اسرائیل بازداشتتون میکردم. شما قصد داشتید حدود سیصدنفر آدم بیگناه رو به بیرحمانهترین حالت با گاز سارین بکشید. خیلی خوششانس هستید که نتونستید عملیات رو انجام بدید، چون در غیر این صورت ما اجازه نمیدادیم از مرز خارج بشید.
چند قدم دیگر عقب میروم و به میز آشپزخانه میخورم. تمام این مدت در یک تور بزرگ بودهام؛ انقدر بزرگ که ندیدمش.
-تو...
-بله. من یکی از همکارهای کسی هستم که تو رو نجات داد.
-از کجا مطمئن بشم؟
-مسعود رو یادته؟ یادته اون روز موقع خاکسپاری مامان عباس، بهت گفت خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش، و تو گفتی البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه؟ بعد هم گفتی افرا نیومد چون امتحان داشت و ظهر میاد مسجد.
با کمی فشار به حافظهام، مکالمه آن روز با مسعود را به یاد میآورم. هیچکس جز من و او نشنید حرفهامان را. دیگر نمیتوانم سلاح را نگه دارم. دستم را پایین میآورم و روی یکی از صندلیهای آشپزخانه مینشینم. آرنجم را روی میز میگذارم و سرم را با دو دست میگیرم. تمام شدم. ماموران اطلاعاتی ایران و اسرائیل برای من فرقی ندارند. هردو خطرناکاند. صدایم بیاختیار میلرزد.
-الان میخوای باهام چکار کنی؟
الان است که اشکهام بریزند. کارم تمام است. زن که میبیند خلع سلاح شدهام، دستانش را پایین میآورد و چند قدم جلو میآید. دیگر مقاومتی نمیکنم. گیر افتادهام. اصلا شاید آن کسی که دیشب کشتم هم از نیروهای خودشان بوده... نه. اگر اینطور بود که این زن تا الان کارم را تمام کرده بود. میگوید: تو تا وقتی ایران بودی به کسی آسیب نزدی. از طرفی یادگار یکی از همکارهای شهیدمونی. میخوایم دوباره بهت یه فرصت بدیم.
عروسک هلوکیتی را از روی زمین برمیدارد و مقابلم روی میز میگذارد.
-دوستات اینو بهمون دادن و گفتن جاش گذاشتی. خیلی نگرانتن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۹ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 30 August 2024
قمری: الجمعة، 25 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امر حضرت رسول به اتباع ثقلین
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️5 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️14 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313
#حدیث
امام علی علیه السلام
العِلمُ خَزائنُ و مَفاتِيحُهُ السُّؤالُ، فَاسألُوا رَحِمَكُمُ اللّه ُ فإنّهُ يُؤجَرُ أربَعةٌ : السائلُ ، و المُتَكلِّمُ ، و المُستَمِعُ ، و المُحِبُّ لَهُم
دانش گنجينه هايى است و كليدهاى آنها پرسش است ؛ پس ، رحمت خدا بر شما ، بپرسيد كه بر اثر آن چهار نفر پاداش مى يابند : پرسنده ، گوينده ، شنونده و دوستدار آنان .
تحف العقول : ۴۱
@tashahadat313
🎥 تصاویر دو شهید حادثه نشت گاز در یکی از مراکز سپاه اصفهان
شهید سروان پاسدار مجتبی نظری از شهر قهدریجان و سرهنگ دوم پاسدار مختار مرشدی از شهرستان فریدونشهر در این حادثه به شهادت رسیدند.
مراسم تشییع پیکر شهید مجتبی نظری فردا پنجشنبه ۹ شهریور در شهر قهدریجان و تشییع پیکر شهید مختار مرشدی شنبه ۱۰ شهریور در شهرستان فریدونشهر برگزار میشود.
🌹
@tashahadat313
🔺حضور دختر پزشکیان و پسر عارف در جلسات رسمی حاکمیتی بدون مسئولیت حقوقی آیا مصداق بازگشت #آقازادگی نیست؟
@tashahadat313
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچـه های هیئت صحبت کند.
🔹 آن شب جمعیتی منتظر بود.
هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
به نخست وزیـری تلفن زدم و پـرس وجـو کـردم؛ گفتند: «ایشان خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفـر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجاییه! وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد!
رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینـجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیـم حفاظت را چی کار کردید؟!»
• گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام!
سـوار تاکـسی شـدم آمـدم! »
📚 کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری
خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی
فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
#شهید_محمد_علی_رجایی
#از_شهدا_بیاموزیم
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 55 پاکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 56
مثل تشنهای که به آب رسیده باشد، عروسک را چنگ میزنم و در آغوش میگیرم. طوری به خودم محکم میچسبانمش که باهم یکی شویم. هنوز بوی ایران میدهد، بوی عباس. دوست دارم بغلش کنم و بخوابم. بخوابم و بیدار نشوم. بدون این که حواسم به حضور زن باشد، بغضی که در گلویم بود با صدای بلند میشکند.
دست زن آرام شانهام را لمس میکند و فشار میدهد. نمیدانم چقدر منتظر مانده تا من خودم را تخلیه کنم. صدای بلند گریهام حالا به یک هقهق آرام تبدیل شده. زن میگوید: نگران نباش. درست میشه. فعلا باید از شر اون جنازه خلاص شیم. باشه؟
با پشت دست تندتند صورتم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. سرم را تکان میدهم و از جا بلند میشوم. میگوید: کجاست؟
به در اتاقم بالای پلهها اشاره میکنم و صدای گرفتهام به سختی درمیآید.
-من... من فقط... میخواستم از خودم دفاع کنم...
-میدونم.
آرام دستش را به شانهام میزند و از پلهها بالا میرود. میپرسم: شما میدونید این کیه و چرا اومده بود سراغ من؟
-نه دقیقا. خودت حدسی نداری؟
حدس ترسناکی که در ذهنم است را به زبان میآورم.
-مطمئن نیستم ولی... فکر میکنم عامل موساد بوده باشه.
بدون این که نگاهم کند میگوید: بعید نیست.
در اتاقم را باز میکند و چهرهاش درهم میرود.
-اوه... تنهایی این بلا رو سرش آوردی؟
در خودم جمع میشوم و سرم را به سمت دیگری میچرخانم تا چشمم به اتاق نیفتد.
-نمیدونم. تفنگ زیر بالشم بود، برش داشتم و قبل از این که بهم نزدیک بشه فقط به سمتش شلیک کردم. اصلا ندیدم به کجا زدم. چشمامو بستم و زدم.
سری میجنباند و پالتویش را درمیآورد و میدهد به من.
-آهان...
کمی گردن میکشد تا جنازه را بهتر ببیند و زیر لب میگوید: تو رو خدا نگا کن... یه چکش برداشته راه افتاده تو خونه مردم که آدم بکشه. یکی نیست بهش بگه یه چیز بهتر برمیداشتی بدبخت. این اسکلا کیان که موساد اجیرشون میکنه؟
سرش را تکان میدهد، نچنچ میکند و با لب ورچیده ادامه میدهد: ما رو ببین با کیا درافتادیما... به خدا برای موساد زشته.
خندهام میگیرد و به زحمت کنترلش میکنم.
کلاه و شالش را درمیآورد و به من میدهدشان. زیر همه اینها، یک روسری هم سرش کرده است که درش نمیآورد. چهرهاش گندمگون است و کشیده. بینی عقابی دارد و چشمان قهوهایِ هوشیار و درشت، با مژههای بلند.
-دیشب تا دیدم داره میاد تو، میخواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی.
لباسهایش را روی نردهی پلهها میاندازم.
-چطوری؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 57
-دیشب تا دیدم داره میاد تو، میخواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی.
لباسهایش را روی نردهی پلهها میاندازم.
-چطوری؟
- توی خونهت دوربین گذاشته بودم.
صدایم بالا میرود.
-چی؟ از کِی؟
با نهایت خونسردی شانه بالا میاندازد و میگوید: یه چند وقتی میشه. برای حفظ امنیت خودت بود.
حفظ امنیت خودم... حتما دانیال را میشناخته و میدانسته من با یک قاتل در یک خانه زندگی میکردم!
میخواهد داخل اتاق برود، ولی انگار که چیزی یادش آمده باشد، برمیگردد و میگوید: راستی، تو قبل از این که این یارو بیاد بالا بیدار شدی. چرا؟ خوابت سبکه؟
به دیوار تکیه میدهم و میگویم: نه، نمیدونم چی شد. فکر کنم تو خواب صدای عباسو شنیدم که داشت صدام میزد و میگفت بیدار شم. وقتی بیدار شدم نبود، ولی از پایین یه صدایی شنیدم و فهمیدم یکی اومده تو.
چشم به زمین میدوزد و سکوت میکند. بیصدا چیزی زمزمه میکند و بعد میگوید: خدا رحمتش کنه. هنوز هواتو داره.
- تو هم معتقدی زنده ست؟
-معلومه... گوش کن ببین چی میگم. باید اول از شر خودش خلاص شیم، بعدم اتاقو تمیز کنیم.
-چطوری؟
-برو چندتا کیسه زباله خیلی بزرگ بیار؛ هرچند فکر نکنم این آشغال توشون جا بشه. یه چیزی بیار که بشه اینو توش بپیچیم. چسب پهن هم بیار.
آشپزخانه را به امید پیدا کردن یک سفره بزرگ زیر و رو میکنم. بجز کیسه زبالههای بزرگ، چیزی پیدا نمیشود. همانها را برمیدارم و به اتاق برمیگردم. زن دستکش دستش کرده و دارد جنازه را جمع و جور میکند. صدای پایم را که میشنود، سرش را بلند میکند و میگوید: اومدی؟ چیزی پیدا کردی؟
کیسه زبالهها را بالا میگیرم.
-همینا رو فقط.
-اشکال نداره. باید بپیچیمش توی کیسه که خونش اینور و اونور نریزه. بیا کمک کن.
دستکش میپوشم و به کمکش میروم. در کیسه زباله را باز میکنم و در هوا تکانش میدهم تا جا باز کند. میگویم: راستی من نمیدونم اسمت چیه.
شانههای جنازه را میگیرد و تنهاش را کمی بالا میکشد.
-هاجر... بیا کیسه رو بکش رو سرش.
گردن جنازه به پایین آویزان است و زبانش از دهان بیرون افتاده. دلم بهم میپیچد و حالت تهوع میگیرم. صورتم را به سمتی دیگر برمیگردانم و پلاستیک را روی سرش میکشم.
-چندشت نمیشه؟
هاجر میخندد و کمک میکند پلاستیک را تا جای ممکن پایین بکشیم. میگوید: مهم نیست. باید انجامش بدیم.
پلاستیک تا شکم مرد پایین میآید. هاجر شانههای جنازه را رها میکند و از جا بلند میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 31 August 2024
قمری: السبت، 26 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹تکمیل سپاه اسامة، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️4 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️9 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️12 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️13 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313
#حدیث
♦️🔹♦️امام على عليه السلام:
الثِّقَةُ باللّهِ أقوى أمَلٍ
اعتماد به خدا، محكم ترين اميد است
غررالحكم حدیث605
@tashahadat313
《حیا داشتن مردو زن نمیشناسد
چه در رفتار چه در گفتار
ما مردان نباید هر گفتاری
هر پوششی استفاده کنیم
جوان باحیا کسی است که
بالاتر از مچ دستش رانامحرم نبیند..》
🌷شهید حسین عطری 🕊
#شهید_مدافع_حرم
@tashahadat313
این که گناه نیست 71.mp3
3.84M
#این_که_گناه_نیست 71
می خوای بدونی؛
آخر جاده ای که داری میری کجاست؟
سعـ🌼ـادت .... یا ... شـ🔥ــقاوت ؟
ببین خونه ات، دلِــت، ارتباطاتت و....
بویِ بهشت میده یا نه؟
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 57 -دیشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 58
هاجر شانههای جنازه را رها میکند و از جا بلند میشود.
-خب، نوبت پاهاشه.
یک کیسه دیگر برمیدارم. عق میزنم و پلاستیک را روی پاهای مرد میکشم. میگویم: خب بعدش باید چکار کنیم؟
-میدیمش دست یکی که از شرش خلاص بشه.
-انتقام نمیگیرن؟
هاجر پلاستیک را بالا میکشد و از جا بلند میشود تا به اثر هنریمان نگاه کند. اخم میکند و میگوید: ما که هنوز مطمئن نیستیم این عامل موساد بوده. اگرم عامل اونا باشه، نیروی خودشون نبوده. احتمالا یکی از دلهدزدای همین منطقه ست که اجیرش کردن. ما یه طوری صحنهسازی میکنیم که فکر کنن قبل این که به تو برسه رفته اون دنیا.
دوباره مینشیند و چسب پهن را دور دهانه پلاستیکها میپیچد.
- اگه عامل موساد بوده باشه حتما یه پشتیبان هم اون بیرون داره، ولی نگرانش نباش. خودمون ترتیب اونم میدیم... بیا کمک کن چسبو دور این بپیچم. خیلی سنگینه.
***
مسعود با چهره درهم آلبوم تبلت را ورق میزد. انگار که حتی از صفحه تبلت هم داشت خون بیرون میپاشید؛ خون دانیال. سلمان گفت: آشغال عقدهای روی داعشو سفید کرده بود. حالا درسته منم میخواستم دانیال رو بکشم، ولی من اینطوری زجرکشش نمیکردم. یه تیر میزدم و خلاص. آخه من که بخاطر حرصم نمیخواستم بکشمش. ماموریت داشتم برم انتقام کسایی که کشته بود رو بگیرم، یه درسی هم برای اسرائیلیا بشه... ولی جدی حقش بود این دانیال. اگه من عین آدم میکشتمش خوب حقش ادا نمیشد، یادته چی به سر خانواده یکی از کارمندای انرژی اتمی آورده بود؟ مرتیکه...
دو حرف «م» و «ک» را با غیظ و تاکید ادا کرد.
-هیس!
سلمان با تشر مسعود سکوت کرد. مسعود یک دور دیگر عکسها را از آخر به اول ورق زد. هاجر گردن کشید تا او هم بهتر ببیند این نقاشی خونین را. بینیاش را چین داد. همه عکسها بوی خون و اسید میدادند. سکوت سلمان، فقط چند دقیقه طول کشید و دیگر تاب نیاورد.
-شماها اعصابتونو از سر راه آوردین هی اینا رو نگاه میکنین؟ دیگه حالم بهم خورد بسه.
مسعود زیر لب گفت: سلما رو از کجا پیدا کردن؟
نگاهش دیگر به عکسها نبود. صفحه تبلت را بست و به روبهرو خیره شد. مسعود رو به سلمان کرد: گفتی جنازهش رو کی پیدا کردی؟
-صبح بیستم. ولی شب قبلش کشته بودنش، خونش تازه بود.
هاجر آرام گفت: تقریبا همزمان با حمله به سلما.
و مسعود زمزمه کرد: پس نمیشه دانیال جای سلما رو بهشون گفته باشه... اگه اون گفته بود دیرتر به سلما میرسیدن.
سلمان کلافه شد.
- بابا یه جوری بگین منم بفهمم، منم آدمم ها!
مسعود به چشمان سلمان خیره شد؛ انقدر تند که سلمان کمی عقب نشست. هاجر گفت: یه چیزی این وسط جور نیست. همزمان با دانیال به سلما حمله کردن؛ ولی شما گفتید مطمئنید قاتل سلما پشتیبان نداشته. درسته؟
مسعود سرش را تکان داد.
-یکم عجیب نیست؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 59
-یکم عجیب نیست؟
مسعود سرش را بالا و پایین کرد.
-این اذیتم میکنه. خیلی بررسی کردم، ولی هیچکس اطراف خونه نبود. نه خونه تحت نظر بود نه قاتل پشتیبان داشت.
هاجر گفت: یه چیز دیگه هم عادی نیست، اصلا چرا باید سلما رو بکشن؟ چی میدونسته که انقدر مهم بوده؟
باز هم سکوت.
مسعود و هاجر با مغزشان کلنجار میرفتند. سلمان گفت: هنوز نفهمیدید قاتل کیه؟
-نه. همراهش کارت شناسایی نبود. عکس و اثر انگشتشو فرستادم برای یکی که آمارشو برام دربیاره.
-راستی جنازهشو چکار کردی؟
مسعود دوباره به سلمان چشمغره رفت.
-فضولیش به تو نیومده.
***
هاجر مسخ شده است.
نشسته پشت لپتاپ و با دهان باز میان فایلها میگردد. مثلا به عنوان همسایه آمده اینجا تا به من سر بزند؛ و از یک ساعت پیش هارد را به لپتاپ وصل کردم و فایل اطلاعات دانیال را نشانش دادم تا الان، دهانش همچنان باز است و چشمانش گرد. حتی حرف هم نزده. من هم در این مدت با حوصله تمام اتاقم را تمیز کردهام و بقایای آثار قتل را از بین بردهام.
بالاخره وقتی از پلهها پایین میآیم، هاجر برمیگردد و ناباورانه میپرسد: تو چطور اینو داری و اینجا نشستی؟
-باید چکار میکردم؟ منتظرم دانیال برگرده و ببینیم باهاش چکار میشه کرد.
چهره هاجر درهم میرود.
-بهش اعتماد داشتی؟
سوالش گیرم میاندازد. سر جایم یخ میزنم و چند ثانیه فکر کردنم هم من را به نتیجه نمیرساند.
-نمیدونم.
هاجر دستم را میگیرد و میگوید: میشه چند دقیقه بشینی؟
صندلی را با دست دیگرش عقب میکشد و منِ یخزده که هنوز درگیر فکر کردن به سوالش هستم را مینشاند. هاجر میگوید: میتونم یه سوال شخصی بپرسم؟
خیره خیره نگاهش میکنم و او سکوتم را به معنای رضایت برداشت میکند.
-رابطهت با دانیال چطوری بود؟
از شنیدن اسم دانیال به خود میلرزم. نگاه هاجر طوری ست که جرات نمیکنم بگویم چرا این سوال را میپرسد یا جوابش را بدهم. چشمهای ریزبینش دارند پیش از آن که زبانم بچرخد، مغزم را به دنبال پاسخ میکاوند. میترسم. از هاجر. از دانیال. از خودم.
-هیچی...
-یعنی چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
مداحی آنلاین - نماهنگ شنبه های ام البنینی - مهدی رعنایی.mp3
3.19M
تو هر گرفتاری دل که حزین میشه
دستم دخیل سفره ام البنین میشه
#استودیویی🔊
#مهدی_رعنایی🎙
#شنبه_های_ام_البنینی💚
#شبتون_ابالفضلی🌙
#التماس_دعا🌺
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۱ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 01 September 2024
قمری: الأحد، 27 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️3 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️8 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️12 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
@tashahadat313