eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 156 -چه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 157 اوایل فکر می‌کردم شاید او هم یکی از ساکنان بئری بوده، حتی شاید همبازی بچگی. ولی در میان خاطراتم هیچ دختری با مشخصات تلما وجود نداشت. احتمال می‌دادم ساکن یکی دیگر از کیبوتس‌ها بوده و شاهد اتفاقی مشابه بئری، ولی نامش در فهرست بازماندگان جنگ نبود. در فهرست خانواده اسرا هم نبود. یا نامش جعلی بود، یا اصلا ربطی به این ماجراها نداشت. از سویی آن پرستوی مرده بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. خیلی به چهره‌هاشان دقت کردم؛ شباهت زیادی نداشتند. معمولا آدم با یک نگاه می‌تواند حدس بزند دونفر عضو یک خانواده‌اند؛ ولی تلما و اورنا اینطور نبودند. تشخیص هوش مصنوعی هم این بود که احتمال مادر و دختر بودنشان زیر پنجاه درصد است. طبق آنچه در پرونده اورنا خواندم، او مجرد بود و فرزندی به نامش ثبت نشده بود. در سوابقش مرخصی طولانی مدت یا مرخصی زایمان ثبت نشده بود، در سوابق پزشکی‌اش نیز مراجعه‌ای به پزشک زنان نداشت و برای زایمان به هیچ درمانگاه یا بیمارستانی نرفته بود. تنها احتمال منطقی این بود که تلما فرزند نامشروعی باشد که اورنا او را پنهان کرده و به خانواده دیگری سپرده است؛ که برای ماموری مثل اورنا بعید نبود. -تلما، درباره پدرت چیزی می‌دونی؟ این سوال را نمی‌خواستم بپرسم؛ چون با توجه به احتمالاتم، سوال شرم‌آوری بود. از دهانم پرید و برای تنبیه زبانِ بی‌صاحبم، آن را گاز گرفتم. ترجیح دادم به تلما نگاه نکنم؛ ولی صدای نفس‌هایش یک لحظه قطع شد. داشتم از فضولی می‌مردم که ببینم قیافه‌اش چه شکلی شده؛ ولی بی‌ادبی بود که بعد پرسیدن چنین سوالی با نگاهم آزارش بدهم. آرام گفت: نه. -هیچی؟ -من حتی درباره مامانم هم چیز زیادی نمی‌دونم، چه برسه به بابام. آه کشید، کمی مکث کرد و ادامه داد: ولی فکر می‌کنم آدم عوضی‌ای بوده. انقدر عوضی که مسئولیت منو به عهده نگیره و مامانم مجبور باشه منو قایم کنه. پس حدسم درست بود. برای این که دلداری‌اش بدهم، گفتم: شایدم اینطور نبوده. تو از کجا می‌دونی شرایط‌شون چطوری بوده؟ شاید اونم مثل مامانت دائم توی ماموریت بوده. اصلا شاید توی یه ماموریت... تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد. -می‌شه درباره‌ش حرف نزنیم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 158 تلما دستش را بالا گرفت و صدایش را بلند کرد. -می‌شه درباره‌ش حرف نزنیم؟ آرام و سرخورده، در خودم جمع شدم و گفتم: معذرت می‌خوام. فکر کنم دوباره پامو از گلیمم درازتر کردم. تلما جواب نداد. از گوشه چشم دیدمش که داشت پوست لب‌اش را می‌کند و صورتش کمی قرمز شده بود. محدوده ممنوعه‌ای داشت که تا می‌خواستم واردش شوم، اینطوری آژیر می‌زد. مثل رایانه‌ی پیشرفته‌ای بود که تلاش‌هایم برای هک کردنش یکی‌یکی با شکست مواجه می‌شد. صدای نفس زدنش را بلندتر از همیشه می‌شنیدم. تند، کشدار و گرفته. طبیعی نبود. سرم را چرخاندم که نگاهش کنم و دیدم تمام مویرگ‌های صورتش پر از خون‌اند. کم مانده بود چهره‌اش کبود شود. دستش را گذاشته بود روی قلبش و سینه‌اش را چنگ می‌زد. لب‌هایش خشک شده بودند. پنیک. فرمان را به سمت راست چرخاندم. ماشین را در شانه خاکی جاده متوقف کردم و پیاده شدم. ماشین را دور زدم و در سمت تلما را باز کردم. عرق از شقیقه‌هایش می‌ریخت و طوری به خودش می‌پیچید که انگار داشت می‌مرد؛ ولی من می‌دانستم که نمی‌میرد. می‌دانستم که فقط باید صبر کنم تا تمام شود. شدیدترین زلزله‌ها هم عمرشان کوتاه است؛ در حد چند ثانیه. پنیک هم مانند زلزله است، سهمگین و ویرانگر اما کوتاه. دست‌هایش را گرفتم و مقابلش نشستم تا تمام شود. دستانش یخ کرده بودند و می‌لرزیدند. به یک سرنخ دیگر رسیده بودم: پدرش. این مدت بارها درباره گذشته‌اش پرسیده بودم و او با جملات سربسته و نامفهوم از گذشته یاد گرده بود، ولی یادآوری هیچ‌چیز باعث نمی‌شد دچار حمله پنیک شود. تنها چیزی که او را به این حال انداخت، نام بردن از پدرش بود. او دروغ گفته بود؛ می‌دانست پدرش کیست؛ خوب هم می‌دانست. و اتفاقا، از پدرش خاطره هم داشت؛ خاطره‌ای که بتواند انقدر ترسناک باشد که او را در میان پنجه‌های حمله پنیک فشرده کند. پدرش کلید گذشته‌اش بود. لرزش دستانش کم‌کم آرام گرفتند و تنفسش عادی شد. زلزله تمام شده بود. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۲ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 23 October 2024 قمری: الأربعاء، 19 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️23 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️43 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️53 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺60 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها @tashahadat313
🔹روز چهارشنبه روز امام موسی کاظم ،امام رضا ،امام جواد و امام هادی علیهم السلام است 🔸امام رضا(ع) می فرمایند : 📜بکوشید که زمانتان را به چهار بخش تقسیم کنید: 1- زمانی برای مناجات با خدا 2-زمانی برای تأمین معاش [کسب روزی] 3- زمانی برای معاشرت با برادران و معتمدانی که عیب هایتان را به شما می شناسانند و در دل شما را دوست دارند 4- و ساعتی برای کسب لذّت های حلال با بخش چهارم توانایی انجام دادن سه بخش دیگر را به دست می آورید فقه الرّضا علیه السلام، ص ۳۳۷ ‌ @tashahadat313
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بانویی که در شیراز به دنیا آمد و در لبنان شهید شد را بهتر بشناسیم @tashahadat313
زن بود مادر بود ایرانی بود بدست جنایت کارترین رژیم تاریخ به شهادت رسید اما روشنفکرانِ مدعیِ حمایت از زن زندگی و آزادی نه غمگین می‌شوند، نه هشتگی میزنن! چرا؟ چون محجبه است... چون شعار احترام به عقاید مختلف شان صرفا وسیله ای برای توجیه اعمال خودشان است! 🗣 خانم فردوس @tashahadat313
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭دختر لبنانی که دو چشم همسرش در انفجار آسیب می‌بیند +یک چشم خودش را به همسرش می‌دهد ولی یک شرط می‌گذارد که..... تا نفس آخر با اسراییل بجنگد @tashahadat313
روانشناسی قلب 44.mp3
6.26M
44 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️زیاد در مورد خدا...حرف بزنین این حرف زدنها، یواش یواش، قلبتون رو راه میندازه! 💓یواش یواش...عاشق میشین ، و بااال درمیارین. @tashahadat313
18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔈رهبر انقلاب: رژیم صهیونیستی تا امروز شکست بزرگی خورد چون نتوانست گروههای مقاومت را نابود کند و آنها با قدرت در حال مبارزه هستند ▪️امام خامنه‌ای: صهیونیست‌ها فکر می‌کردند به آسانی قادر به نابودی گروههای مقاومت هستند اما امروز به رغم به شهادت رساندن بیش از ۵۰ هزار انسان بی‌دفاع و غیرنظامی و چند تن از سران برجسته مقاومت، و همچنین با وجود انبوه هزینه‌ها و حمایت‌های آمریکا و روسیاهی و نفرتی که در دنیا از آنها ایجاد شد به طوری که حتی در دانشگاههای آمریکا علیه جنایتکاران راهپیمایی شد، جبهه مقاومت و جوانان مبارز در حماس، جهاد اسلامی و حزب‌الله و سایر گروههای مقاومت با همان عزم و قدرت در حال مبارزه هستند که این شکستی بزرگ برای رژیم صهیونیستی است. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 158 تلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 159 *** زلزله تمام شده است. این را وقتی می‌فهمم که حواس پنجگانه‌ام دوباره به کار می‌افتند و ادراکم از واقعیت را برمی‌گردانند؛ و دیگر احساس نمی‌کنم قرار است بمیرم. هوا دوباره مثل قبل در مجرای تنفسی‌ام تردد می‌کند و قلبم ضربان طبیعی‌اش را باز می‌یابد. خونی که در مویرگ‌های سر و صورتم تجمع کرده بود، آرام پا پس می‌کشد و برمی‌گردد، و دستان یخ‌کرده‌ام گرم می‌شوند. خودرو در شانه جاده متوقف شده است؛ مقابل یک زمین کشاورزی. تا چشم کار می‌کند سبز است و هوا نیمه‌ابری ست. نسیم به صورتم می‌خورد؛ در ماشین باز است و ایلیا بیرون از خودرو، مقابل من نیم‌خیز نشسته. چشمم به دستانم می‌افتد که بیش از همیشه گرم‌اند؛ در دستان ایلیا. سریع دستانم را عقب می‌کشم و جیغی کوتاه از میان لبانم بیرون می‌زند. انگار که روی هر دو دستم مارمولک نشسته باشد. ایلیا هم ناگاه عقب می‌پرد و قبل از این که زمین بخورد، روی پاهایش می‌ایستد. دستانش را به هم می‌مالد و می‌گوید: خوبی؟ ایلیا شاهد این زلزله ویرانگر بوده؛ این که من داشتم می‌مُردم، این که داشتم جان می‌کندم. لعنتی. کاش می‌شد مثل کاغذ تا بشوم، مچاله بشوم و خودم را میان زباله‌های کنار جاده گم و گور کنم. سرم را پایین می‌اندازم. -خوبم. هنوز هم رد راه رفتن مارمولک را روی دستانم احساس می‌کنم. انگار ساعدهایم خارش گرفته. انگشتان دو دستم با هم کشتی می‌گیرند و خودشان را به پیراهن و شلوارم می‌کشند تا تمیز شوند. امیدوارم این رفتارم از چشم ایلیا دور بماند؛ که می‌دانم اینطور نیست. حتما دارد خودش را می‌خورد. خم می‌شود و از داشبورد مقابل من، یک بطری آب درمی‌آورد. آن را روی پاهایم می‌گذارد و می‌گوید: بخور تا حالت جا بیاد و راه بیفتیم. بیست دقیقه دیگه راه مونده... تعللم را که می‌بیند، می‌گوید: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی. اشکالی نداره، درکت می‌کنم. عین حرف‌های خودم را مثل طوطی تحویلم داد؛ ولی حتی حوصله ندارم بخندم. آرام تشکر می‌کنم. بطری را می‌گیرم و برمی‌گردانم داخل داشبورد. از داخل کیف خودم، بطری کوچک‌تری درمی‌آورم و از آن آب می‌نوشم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸