فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍ماشین تخلیه چاه فاضلاب در خرم آباد
😀😀
ـــــــــــــــــــــــ
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 207 خاکست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 208
به نیمکت که نزدیکتر میشوم، ایلیا را میبینم که با چشمان گشاد، پیراهنش را چنگ زده و روی نیمکت خم شده. تقلا میکند نفس بکشد و نمیتواند. صورتش کبود شده، قطرات عرق روی پیشانیاش برق میزنند و از همینجا میتوانم حدس بزنم عرق سرد است. دوباره یکی از آن حملات مسخره پنیک.
بدون این که هول شوم، در آرامش میایستم و جانکندنش را تماشا میکنم. میدانم که نمیمیرد و زود تمام میشود. حقش بود، تا او باشد قهر نکند. چند قدم به نیمکت نزدیکتر میشوم و دستانم را روی شانههایش میگذارم.
-هی... ایلیا...
تنهاش را رو به بالا هل میدهم، انقدر که بتواند به پشتی نیمکت تکیه دهد. اینطوری بهتر میتواند نفس بکشد. خیلی زود، با نفسهای بلند و صدادار، به زندگی برمیگردد. کبودی چهرهاش از بین میرود و دستانش که تا الان محکم یقه را چسبیده بودند به دو سوی بدنش میافتند.
یک بخش از وجودم میگوید شانههایش را ماساژ بده و جملات همدلانه بگو، و بخش دیگر میگوید لباسش را پرت کن توی صورتش و برو.
من اما به هیچکدام توجه نمیکنم. فقط همانجا مینشینم تا حال ایلیا بهتر شود. تازه متوجه میشود یک نفر اینجاست و انگار مچش را در حال دزدی گرفته باشند، از جا میپرد و وقتی من را میبیند، نفس راحتی میکشد.
-اوه... تلما تویی؟ خوب شد اومدی... فکر کردم واقعا میمیرم.
-همیشه همینطوره ولی هیچوقت نمیمیری... متاسفانه.
اخم میکند، شاید دارد با خودش فکر میکند معنای کلمه «متاسفانه» چی بود. بخشی از وجودم میگوید عذرخواهی و دلجویی کن و بخش دیگر میگوید سرش داد بزن که انقدر بیموقع به فکر قهر میافتد، بگذار او معذرت بخواهد. من اما باز هم به حرف هیچیک گوش نمیکنم.
فقط لباسش را به سمتش میگیرم و میگویم: اینو جا گذاشته بودی. بوی عطرش داشت حالمو بهم میزد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 209
امیدواریای که در چهره ایلیا دویده بود همانجا میخشکد. انتظار داشت این را بهانه کنم برای عذرخواهی؟
- سلیقهت توی انتخاب عطر افتضاحه.
سرم را تکان میدهم و از جا بلند میشوم.
ایلیا که همچنان روی نیمکت ولو شده، صدایم میزند.
-صبر کن...
هنوز نفسش درست و حسابی درنیامده. بیحوصله میگویم: میخوام برم خونه.
-میشه قبلش منو برسونی خونه؟
دستانش میلرزند و عرقش هنوز خشک نشده.
-من؟
-اوهوم. حالم خوب نیست. نمیتونم رانندگی کنم. منو برسون و با ماشین خودم برگرد.
از هر جنبهای که به قضیه نگاه کنیم، پیشنهادش غیرمنطقی و کمی خطرناک به نظر میرسد. حتی سادهترین پسرها هم ممکن است پشت چهره مهربان و معصومشان یک جنایتکارِ دیوانه را پنهان کرده باشند.
میگویم: خب تاکسی بگیر.
-الان دیگه تاکسی گیر نمیاد.
خودش را کمی روی نیمکت جابهجا میکند و ملتمسانه به چشمانم خیره میشود.
-خواهش میکنم... فقط دم در خونه پیادهم کن. قرار نیست بیای تو!
با یک دست چاقوی ضامندارِ داخل جیب شلوارم را لمس میکنم و دست دیگر را به سمت ایلیا دراز میکنم.
-باشه، سوییچ ماشینو بده.
لبخند بیرمقی روی چهره رنگپریدهاش مینشیند. سوییچ را میدهد و پاکشان دنبال من که به سمت ماشین قدم تند کردهام راه میافتد.
***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 210
***
در تمام طول مسیر هیچ حرفی نزد. فقط من با جملات کوتاه، راه نشانش میدادم و او با جدیت به روبهرو خیره بود.
منتظر بودم درباره قهر ناگهانیام حرفی بزند، عذرخواهیای، پرسشی، سرزنشی... هرچیز. او اما با من مثل نرمافزار مسیریاب برخورد میکرد، انگار گوینده مسیریاب بودم نه یک موجود زنده، آن هم یک موجود زندهی آزردهخاطر.
و من هم داشتم مقابل میل شدیدم برای عذرخواهی مقاومت میکردم؛ چون این کار بیش از قبل خرابم میکرد.
با دست به خانهی بزرگی اشاره کردم؛ خانهای با حیاط بزرگ و پردرخت و حصاری از شمشاد و بوتههای گل. یک عمارت مجلل که واقعا برای یک پدر و پسر زیادی بزرگ بود.
بالاخره یک واکنش احساسی از تلما دیدم؛ با دیدن خانهمان چشمانش گرد شد. گفتم: بابام دوست داره اینطوری قدرتشو به رخ بکشه.
کمی دورتر از خانه ایستاد و باز هم نگاهم نکرد.
-خب، شبت بخیر.
انگار او هم قهر کرده بود. خواستم کمی دست و پا بزنم، شاید دلش نرم شود و قهر را فیصله دهد.
-ببخشید این وقت شب مجبورت کردم بیای اینجا.
-اشکال نداره، پیاده شو.
حتی نپرسید حالم خوب است یا نه. لجم گرفته بود و هیچ کاری از دستم برنمیآمد. ناامید از به رحم آمدن دلش، در ماشین را باز کردم. یک پایم روی زمین بود که تلما کمی به سمتم چرخید.
-من از این که درباره گذشتهم بپرسی خوشم نمیاد. قبلا هم گفته بودم...
نگاهش را به این طرف و آن طرف میچرخاند، به هر سویی جز صورت من. مِن مِن کنان گفت: خب... ام... اگه امشب تند رفتم... معذرت... میخوام...
با این که مشخص بود برای گفتن این جملات دارد جان میکَنَد، باز هم شنیدنشان امیدوارکننده بود، خیلی امیدوارکننده. انقدر که انگار یک لیتر آدرنالین به بدن بیحسم تزریق شده باشد. میتوانستم پرواز کنم. ذوقزده گفتم: نه... تو منو ببخش که زود از جا در رفتم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#بیو ✨
#تلنگرانه 👌
تو تاکسی🚕،
رادیو📻داشتقرآنپخشمیکرد
مسافرپرسیدکسیمرده؟!
رانندهیهلبخندمعناداریزد؛
وگفت:
آره...
دلِمنوتو🖤..!'🚶
#قرآنبخونمؤمن
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
#یازهرا
@tashahadat313
#بیو ✨
#شهدایی 🌷
شَهـادَٺ!
حکایٺعاشقانہآنانۍاسٺکہدانستَند؛
دُنیاجاۍمـٰاندننیسٺبایدپروازکرد💚!
@tashahadat313
سلام به همراهان هیشگی کانال تاشهادت✨
شبتون بخیر
تو ناشناس منتظر پیامهاتون در مورد کانال درد و دلاتون و یا هرچیز دیگه هستم 🌹
http://harfeto.timefriend.net/16663665120560
https://eitaa.com/maha_128/3145 حالتونو خوب میکنه خیلی قشنگه؛ حتما
ببینید:)))
-ممنون🌸
سلام وقتتون بخیر؛ ببخشید امکانش هست کمی از ممبراتون و به جمعمون مشترک کنید:))) https://eitaa.com/alaams/4567 کانالمونه: @alaams خوشحال میشم یه سر به چنلمون بزنید🥲🍧🎀
-چشم گذاشتم
رفقا یه سر به کانالشون بزنید✨
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز چهارشنبه:
شمسی: چهارشنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 13 November 2024
قمری: الأربعاء، 11 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️22 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️32 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺39 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️48 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
@tashahadat313
💎 امیرالمؤمنین عـلــے عليه السلامـ
لَن تُعرَفَ حَلاوَةُ السَّعادَةِ حتّى تُذاقَ مَرارَةُ النَّحْسِ.
شيرينىِ خوشبختى درك نشود،
مگر آن گاه كه تلخىِ بدبختى چشيده شود.
🦋
📚 غرر الحکم، حدیث ٧۴٢۵
#حدیث 🌸
@tashahadat313