eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت چشمان #شهدا به راهـے است کہ ازخود به یادگار گذاشته اند، اما چشم ما بـه #روزى است که با آنان رو بروخواهیم شد. دعائـے... تا که شرمنده نباشیم😔 🌷 @taShadat 🌷
#بابای_مهربونم...♥️ #دختر است و نازکردن براے بابا😔 و "نفَسِ بابائے" شنیدن از #بابا 💥امّا #نازدانہ‌ات چہ کند بادنیا دنیا، دل‌تـنگےاش💔 و آرزوے #نازکردن برایت دلش #دختـر مےخواست دختری ڪہ با شیرین زبانے " #بابا " صدایش ڪند ... #حلمـا خانـم ۱۸ روز پس از شهـادت " پـدر" بہ دنیا آمد. #شهید_میثم_نجفی #دردانه_شهید #دخترا_بابایی_اند 😭😭😭 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل نرگس: یا حسین: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣0⃣2⃣ گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.» گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.» گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.» گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.» گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.» گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣1⃣2⃣ خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.» سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «اول مژدگانی بده.» خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.» آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.» و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.» می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت. گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!» گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.» خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.» دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.» ادامه دارد...✒️ تقدیم نگاه پر مهر شما ❤️ @tashadat🕊
گل نرگس: یا حسین: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣ وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم: «چه خوب، صمد راست می گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.» هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد: «خانم محمدی را جلوی در کار دارند.» صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم: « ها، چی شده؟! سومی اش هم به خیر شد؟!» خندید و گفت: «نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس ها آماده می شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.» خندیدم و گفتم: «مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!» گفت: «مرخصی ساعتی می گیرم.» گفتم: «بچه ها چی؟! مامانت را اذیت می کنند. بنده خدا حوصله ندارد.» گفت: «می رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی گردیم.» گفتم: «باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.» دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت: «خانم ها اتوبوس آماده است. بفرمایید سوار شوید.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣ سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.» دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.» صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.» گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @tashadat🕊
شهید محمد کاظم(پژمان)توفیقی به روایت همسر:در انجام حرکات نمایشی با دوچرخه و موتور مهارت خاصی داشت طوریکه در چند سال اخیر در پایان راهپیمایی 22 بهمن در استادیوم ورزشی حرکاتی همچون عبور از حلقه آتشین و پرش از روی چندین موتور سیکلت و... همیشه به مادرش میگفت ایکاش زودتر ازدواج میکردید تا من همراه عمویم شهید میشدم وقتی ما به مزاری عموی پژمان میرفتیم همیشه دقایقی تنها با عمویش صحبت میکرد وقتی میپرسیدیم به عمویت به گفتی میگفت این رازیست بین من و عمویم همیشه این حسرت را داشت که چرا من در دوران دفاع مقدس نبودم که در کنار آن رزمندگان باشم 🌷 @taShadat 🌷
🌸﷽🌸 🔴 #اذان_گفتن_رهبر_انقلاب 💠 موقع اذان و اقامه گفتنِ آقا، گویی هانیه (نوه سردار شهید همدانی) در آغوش پدربزرگ جا خوش کرده با #محاسن آقا بازی می‌کند و حتی آنها را می‌کشد، دست روی لب‌های آقا می‌کشد؛ آقا هم با لبخند مشغول اذان و اقامه خواندن، هستند؛ تمام که می‌شود با #خنده می‌گویند: «هر کار دلت خواست با ما کردی.» جمعیت می‌خندند. مهدی (پدر هانیه) می‌گوید: «بابا خیلی این بچه را دوست داشت». آقا می‌گویند: «خدا ان‌شاءالله #چند_برابرشان کند.» 🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - 26 آبان میلادی: Sunday - 17 November 2019 قمری: الأحد، 19 ربيع أول 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: مناسبتی نداریم 📚 رویدادهای این روز: 🔹سالروز آزادسازی سوسنگرد 🔹روز جهانی فلسفه 📆 روزشمار: ▪️15 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️19 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️21 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️24 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز) ▪️46روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها 🌷 @taShadat 🌷
💠امیرالمؤمنین علیه السلام 🔺ذهاب النّظر خير من النّظر الي ما يوجب الفتنة 🔰كور شدن چشم بهتر است از نگاه كردن بدانچه سبب فتنه گردد. 📙غررالحکم،باب النظر 🌷 @taShadat 🌷
شعری که #شهید_مدافع_حرم در آخرین لحظات عمرش زیر لب زمزمه میکرد:😢 خواهم كه در این غمكده آرام بگیرم... گمنام سفر كرده و #گمنام بمیرم😔 شهید جاویدالاثر💔 علی بیات🕊 🌷 @taShadat 🌷
⁉️ استاد پناهیان: چون به شهادت احتیاج ندارن این آقایونن که باید شهید بشن، تا به سعادت برسن خانم ها یه تحمل بکنند تو خونه، اجر یه شهید رو بهشون میدن دیگه نمیخواد کار زیادی بکنن خانمها واقعا امکانات معنویشون بالاست فقط باید بدونند کجا باید چیکار کنند مرد بداخلاقشو تحمل کنه, بچه " ولایتمدار " میشه اون رفتارهایی که برای آقایون گفتیم هم همین تاثیر رو داره همون روز اول که حضرت ام البنین(س) اومدن تو خونه حضرت ، حسنین کسالت داشتند، شروع کرد به تیمار کردن تا سالها به احترام بچه های حضرت، خودشون بچه دار نشدند بعد که چهار پسر آورد، همیشه به پسرانش تاکید میکرد؛ من کنیز بچه های امیرالمومنین(ع) هستم و شماها خدمتگزاران بچه های آقا هستید... " مادر" ولایتمدار تربیت میکنه مادرهای بزرگوار! نقشتون ویژه هست به حق حضرت ام البنین یه همت بزرگی بکنید،در تربیت بچه ها... پدر اگر امیرالمؤمنین هم باشه، نمیشه نقش" مادر " رو انکار کرد دخترها رو دارید تربیت میکنید، به گونه ای خاص تربیت بکنید که پس فردا ام البنین باشند.... 🍃🌹 🌷 @taShadat 🌷