eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
5.6هزار ویدیو
196 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🗓 تقویم 🗓 به 💠 چهارشنبه 💠 خوش آمدید ☀️ ۲۹ آبان ۱۳۹۸ شمسی، 🌙 ۲۲ ربیع الاول ۱۴۴۱ قمری 🎄 ۲۰ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
امام صادق عليه السلام: منّت نهادن، خوبى را از بين مى برد المَنُّ يَهدِمُ الصَّنيعَةَ ميزان الحكمه جلد6 صفحه241 🌷 @taShadat 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 🌷 در سال 1347 در آبادان متولد شد. مادرم نام را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. 🌷بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته‌اید، چه جوابی می‌دهید؟ من دوست دارم اسمم باشد. 🌷زینب همیشه در وسایلش مقداری و هفت عدد نگه میداشت. 🌷یک روز وقتی برای زیارت شهدا به تکیه شهدا در اصفهان رفتیم، مرا سر قبر (یکی از شهدای انقلاب) برد و گفت مامان، نگاه کن، فقط مردها شهید نمی‌شوند. زن‌ها هم شهید می‌شوند.» 🌷زینب همیشه ساعتها سر قبر زهره بنیانیان می‌نشست و قرآن می‌خواند. 🌷بعد از شهادتش متوجه شدیم که شش تا از کاج ها، از درختان مختلفی هستند که در شهدا وجود دارد، هفتمین کاج، از همان درختی است که بالای مزار مطهر قرار دارد....🌲🍃 🌹
❤️رفاقت با شرط ترک گناه (خاطره شهید ابراهیم هادی) امر به معروف و نهی از منکر اگر و با محبت قلبی و انجام نشه ؛ اگر و از راه درستش و از طریق اهل انجام نشه ، حتی اگر همه این ها باشه ولی با ظرافت خاص خودش انجام نشه ، درست برعکس نتیجه میده و میشه: نهی از معروف و امر به منکر...🚫 ✅ روش امر به معروف و نهی از منکر "ابراهیم" در نوع خود بسیار جالب بود.😍 مثلا اگر می خواست بگه که کاری رو نکن سعی می کرد غیرمستقیم باشد. مثلاً دلایل بد بودن این کار از لحاظ پزشکی ، اجتماعی ، و ... رو میگفت تا طرف مقابل خودش به نتیجه لازم برسد.🤔 بعد از دستورات دین براش دلیل می آورد. 📚 یکی از رفیقای ابراهیم گرفتار چشم چرونی بود و مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی می‌گشت.👀 چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار آن را تغییر بدن.🙁 در اون شرایط که کمتر کسی آن را تحویل می‌گرفت ، ابراهیم خیلی باهاش گرم گرفته بود و حتی آن را با خودش به زور خانه می‌آورد و جلوی بچه های دیگه خیلی بهش احترام می گذاشت.😊 مدتی بعد شروع کرد با آن صحبت کردن.🗣 اول آن را غیرتی کرد و گفت: "اگر کسی به دنبال مادر و خواهر تو راه بیفته و آنها را اذیت کنه چیکار می کنی؟" 🤔 این پسر با عصبانیت گفت: "چشماش رو در میارم! "😡 ابراهیم خیلی آروم گفت: "خب پسر ، تو که برای ناموس خودت اینقدر غیرت داری چرا همون کار اشتباه را انجام می‌دهی؟" 😬 و بعد ادامه داد : "ببین اگر قرار باشه هر کی به دنبال ناموس دیگری باشه که دیگه جامعه از هم میپاشه و سنگ روی سنگ بند نمیشه! " ❌ بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد و کلی دلیل دیگه آورد و اون پسر تایید می‌کرد. ✅ بعد هم گفت : "تصمیم خودت را بگیر اگر می خواهی با ما رفیق باشی باید این گناه را ترک کنی." 💚 برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم برایش آورد باعث تغییر کلی تو رفتارش شد و اون رو به یکی از بچه‌های خوب محل تبدیل کرد. 📿 این پسر نمونه‌ای از افراد زیادیه که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن های به موقع اون ها را متحول کرده بود. 🌸 نام این پسر الان روی یکی از کوچه های محله نقش بسته. 🌹 📚 منبع: کتاب «از یاد رفته،جلد ۲» • مجموعه خاطرات و ، ص ۵۳ و ۵۴ 🌷 @taShadat 🌷
🌿🌺دوست دارم مثل تو باشم... ابراهیم قدرت بدنی بالایی داشت، به دل دشمن می‌زد و با چندین اسیر برمی‌گشت، در آن اوضاعی که اول جنگ داشتیم و سلاح و مهمات به مقدار کافی نبود، ابراهیم با اسرایی که می‌گرفت برای یاران خود سلاح جمع می‌کرد و در بیشتر عملیات ها بدون سلاح بود، می‌گفت: وقتی عملیات آغاز شود به اندازه کافی سلاح روی زمین میریزد که بتوانم از آن استفاده کنم. #شهیدابراهیم_هادی #ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرامات شهيد #سيد_محمد_موسوي_الارزي :    🌹 قبل از عمليات فاو در لشكر 25 كربلا  سه پسر عمو با هم بوديم ( سيد محمد ، سيد جعفر و سيد زين العابدين ) بدليل ازدياد نيرو و كمبود جا در يك سنكر و گاهي زير يك پتو مي خوابيديم و رزمنده بسيجيي  گفت :شما پسر عمو ها دراين عمليات آتي ، يكي شهيـــــ🌷ـــد مي شويد يكي مجروح و يكي سالم بر مي گرديد. شهيد سيد محمد گفت: من مجروح مي شوم شهادت وقتش الان نيست،🌺 👈  ما سه پسر عموها در عمليات فاو شركت كرديم و هر سه مجروح شديم . راوي پسر عموي شهيد 🌷 @taShadat 🌷
🌸﷽🌸 نوزاد چهل روزه شهید مدافع وطن مرتضی ابراهیمی امروز در مراسم وداع با پدرش😭😭 تب اغتشاشات خوابید ولی تازه از امشب تب و بی خوابی کودک دوماهه شهید مرتضی ابراهیمی آغاز شده است😔. نازنینی که برای همیشه از لبخند پدر محروم شد و دیگر با هیچ سبدحمایتی هم شاد نخواهد شد❗️ او اکنون نه یارانه میخواهد و نه سهمیه ای، فقط و فقط دلتنگ خنده های نازنین بابایش شده است💔. بابایی با دنیایی آرزو که حالا برای همیشه نیست!؛ بانک های سوخته روزی درست خواهد شد ولی دل سوخته همسر و کودکان شهید....... "روحش شاد و یادش گرامی"🌹 به جرم کدامین گناه...؟!😔💔 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
114.mp3
4.31M
چشم منو امر ولی ❤️😍#نواهنگ 🎤🎤 حاج میثم مطیعی 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا حسین: ‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣2⃣2⃣ از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.» صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.» همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.» بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.» فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣2⃣ به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.» برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.» بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!» گفتم: «زهرا.» تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!» 🔸فصل هفدهم سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند. ادامه دارد...