#خاطرات شهـــدا
کومله میخواست کاری کند که سرهنگ از مهاباد بره.
واسه همین نوزادش رو دزدیدند و سر از تنش جدا کردند.
بعد پیکر نوزاد رو با یک نامه فرستادند در خونش.
سرهنگ تا پیکر بی سر نوزادش رو دید،با چشمانی اشکبار گفت:خدایا قربانی اصغرم رو قبول کن...بعد هم صداش رو صاف کرد و گفت:
ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد...
منبع:کتاب سرداران بی سر،صفحه ۲۵
@taShadat
❤️🌺🍀🌺❤️
#خاطرات
#شهید_احمد_کاظمی
بعــد از پیروزی انقـلـاب با #شــهید محمدمنتظــری راهی لبنان شــد تا جنگ هــای چریکــی را بیامــوزد. فکــر کنم بار دومــش بــود می رفت. ایــن دفعــه هم مــدت زیادی از خانــواده دور بــود. بعــد هم کــه برگشــت #قائله کردســتان شروع شد که ســریع خودش را به آنجا رساند و ماند تا زمانی کــه زخمــی شــد و از ناحیــه ران پا آســیب جــدی دیــد. بعد از مجروحیت چون توان ماندن نداشت، برگشت و مدتی را در خانه اســتراحت کرد تا حالش کمی بهتر شــود و برگردد. ولی خب به جایی نکشید که #عراق به ایران حمله کرد و با شنیدن این خبــر از داخل رختخــواب و با عصــا خــودش را به #جنوب رساند. آن موقع هیچ کس نتوانست مانع رفتنش بشود.
#راوی:
حسن کاظمی(برادر شهید)
@taShadat
┗━🌺🍂🕊🍃🌺━┛
🌹🌿🌹🌿🌹
#خاطرات
#شهید_احمد_کاظمی
حاجی حواسش به همه چیزبود؛ ازمحتوای سخنرانی و مداحیها و نماز جماعتها ی ظهرعاشورا و تاسوعا گرفته ، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت کردن کفشهای عزاداران و گرفتن اسفند دم در و دقت در توزیع صبحانه وغذای ظهرعاشورا و تاسوعا که به بهترین شکل انجام شوند.
نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامهها باساعات کاری و تعطیل نشدن امور اداری لشکرهم تأکید میکرد .مهمتر ازهمه، برگزاری نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشورای هیأت ها درتکیه و خیابانهای اطراف بود.
#یاد_گریههایش_بخیر . همیشه شانههایش چنان میلرزید که آدم به یاد گریههای حضرت امام(ره) میافتاد . مثل یک مادر فرزند ازدستداده، یا زهرا(س) یا زهرا(س) میگفت. حاجی #ارادت_ویژه ای به بیبی داشت. در نمازها هم اینگونه بود . دیگر #سردار_کاظمی نبود . حواسش به توزیع صبحانه هرروز وغذای روزهای تاسوعا و عاشورا بود . شاید او هم مثل من خاطرات خوبی در کودکی از توزیع غذای امام حسین (ع) نداشت . یادم نمی رود با این که بسیار دوست داشتم، به دلیل برخورد بد بعضی از بزرگترها، خجالت میکشیدم از غذای امام حسین (ع) بخورم. اما دراین مجلس اینگونه نبود، حاجی مثل پدر، مراقب همه بود؛ به ویژه کوچکترها . همه مینشستند و خادمان غذا را پخش میکردند. خودش هم این دو روز با #پای_برهنه و لباسهای خاکی، این طرف و آن طرف میدوید و نظارت میکرد. او خادم واقعی آقا بود. این دو روز، هیأتهای مذهبی از سراسر اصفهان در خیمه ی عزاداری حضرت امام حسین (ع) در لشکر ۸ نجف اشرف شرکت میکردند و به نوبت و نظم خاص عزاداری میکردند. حاجی میگفت : ما سپاهیها و رزمندهها باید با برگزاری این مراسمها ، ضمن انتقال پیام این حماسه، زیباییها را نشان بدهیم و آفتها یی که گاهی در اینگونه مراسمها هست را ازبین ببریم. باید تمام امکانات درهرچه بهتر و باشکوه برگزارشدن این مراسم به کارگرفته شود.» و این بود که یکسال نشده ، هیأت در کل استان مطرح شد و سالها ی بعد جمعیت بیشتری شرکت کردند. حاجی همین رویه را نیز در نیروی هوایی ادامه داد و حسینیه ی حضرت فاطمه زهرا (س) که درکنار ۵ شهید گمنام است، یادگاری است از آن مرد بزرگ.
〰🌹〰〰🌿
@taShadat
#خاطرات_رهبر_انقلاب
حضـور در جبهه
در اواسـط جنـگ، حضـور مقـام معظم رهـبري در جبههها کمرنگ شـده بود. عـدهاي از فرماندهان خدمت ایشان رسـیدند و گلایه کردند. فرماندهان اصـرار کردند ایشان علت عدم حضور خود را بیان بفرمایند. مقام معظم رهبري فرمودند: چارهاي جز این کار ندارم! حضـرت امام قدس سره رفتن بنده با استانهاي خوزسـتان، ایلام، کرمانشاه، کردسـتان و آذربایجانغربی را ممنوع وحرام کردهانـد. حالا که شـماها اصـرار داریـد که من به جبهه بیایم، به زودي خـدمت امام میروم و التماس میکنم به من اجازه حضور در جبهه را بدهنـد. مـدتی نگـذشت که باز حضور آیةالله خامنهاي در جبههها چشمگیر شد.
حجةالاسلام و المسلمین ذوالنور.
پرتوي از خورشید، ص۱۵۷
#خاطرات
#رهبر_انقلاب_اسلامی
#سید_علی_خامنه_ای
🌷 @taShadat 🌷
#خاطرات
#شهید_عباس_بابایی28
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#وقت_را_تلف_نکنید
در منزل جلسه تلاوت قرآن و ذکر احکام ویژه خواهران داشتیم. عباس به منزل ما آمد، گفتم:به موقع آمدی بیا یک کاسه آش بخور.
وقتی هیاهوی خانم ها را شنید، قرآن کوچکی که همیشه همراهش بود را درآورد و آیه ای را نشانم داد و گفت:
این آیه را برایشان بخوان و معنی کن تا وقتی از اینجا خارج میشوند چیزی از قرآن یاد گرفته باشند و با حرف زدن های بیخود وقت خود را بیهوده تلف نکرده باشند.
شادی روح شهدا و سيدالشهداء #صلوات.🌷
🌷 @taShadat 🌷
#خاطرات شهید😊
خودش خیلی وقت ها با صدای گرفته هم روضه میخواند🎤
فکر این را نمی کرد که ممکن است بگویند چقدر صدایش بد است.
می گفت الان وظیفه ام روضه خواندن است حتی با صدای گرفته.
آخر روضه هم نصیحت می کرد : "رفیق نکنه جا بمونی😞! نکنه ارباب تو رو نخره! نکنه روسیاه بشی😭! اگه نخره آبروت میره."
داداش حالا که ارباب تو رو خرید و ما جاموندیم، یه کاری کن آقا مارو هم بخره...💔💔
#شهید_مدافع_حرم
محمد حسین محمدخانی🌹
🌷 @taShadat 🌷
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح😁
#خاطرات
#طنز_جبهه
🌷 @taShadat 🌷
#خاطرات
🍃فال حافظ
همین که روزهای نزدیک به عملیات می رسید،برای بچه ها فال حافظ می گرفت.
نزدیک عملیات کربلای 5 بود.
این بار اولین بازشدن کتاب به نیت من بود.
بعد از کمی مکث و زمزمه با لهجه شیرین گفت:"نه کاکو جان! دریغ از یک روزنه کوچک، انگار اصلا قرار نیست از دست تو راحت بشیم!"
با سپری شدن لحظات وضعیت بقیه هم مشخص شد، مرتضی جاویدی، سید محمد کدخدا و... جز، شهدا بودند.
زنده ها هم معلومه شدند.
یکی از بچه ها گیر داد که حالا نوبت خودته!
از بچه ها اصرار از او انکار تا بالاخره چشمها را آرام بست و این بار کمی طولانی تر، قطره اشکی آرام از گوشه چشمانش لغزید، کتاب را باز کرد:
🍂نفس باد صبا مشک فشان خواهد بود
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام"عقیقی" به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد🍂
عملیات که تمام شد رفتنی های فال، همه شهید شدند،جاویدی،حق پرست... و خود عقیقی،
من مانده بودم و صدای محمدرضا که تا امروز در ذهنم مانده
"دریغ از یک روزنه کوچک".😞
6⃣@tashadat
خیلی خسته بود .
از یه محاصره سخت جان سالم به در برده بودند و برای آزادی الحمره خیلی جنگیده بودن .
تقریبا گرسنه بودند و قبل از اینکه چیزی بخورد وقتی به مقر رسید🚶♂
گفت : من اول به مادرم یه زنگ بزنم .
صدای مادرش در پشت تلفن دلش را گرم کرد و در جواب احوالپرسی مادرش گفت :همه خوبیم ،همه چیز در امن و امان است .
مادرش گفت :مهدی غذای خوب می خورید ؟خوب می خوابید؟❗️
مهدی با اینکه ،هم گرسنه بود و هم بی خوابی شدید کشیده بود گفت :همه چیز عالی ،اینجا مثل رستوران غذا منو باز😌 ،هر چی بخواهیم برایمان آماده است .
از بس خوابیدیم خسته شدیم...
وقتی مهدی گوشی را قطع کرد .همرزمش گفت :مرد مومن چرا به مادرت دروغ گفتی ،تو که دیروز تو محاصره بودی❗️ .
مهدی گفت : آخه راستش و بگم که مادرم میاد اینجا منو به زور بر می گرداند..
ول کن بزار مادرم در خانه با خیال راحت فکر کند که همه چیز امن است ،بزار آرامش داشته باشن🍃
#خاطرات
#شهید_مهدی_ذاکرحسینی
@tashadat
یکبار بچه های مسجد را برای برنامهی مشهد انتخاب کرد .آن موقع امکانات مثل حالا نبود.
بچه ها هم خیلی شیطنت می کردند، خیلی برای این سفر اذیت شد، اما بعد از سفر شنیدم که می گفت: بسیار زیارت بابرکتی بود.
گفتم: برای شما که فقط اذیت و ناراحتی و...بود اما احمداقا فقط از برکات این سفر و زیارت امام رضا(ع) می گفت.
ما نمی دانستیم که احمداقا دراین سفر چه دیده! چرا این قدر از این سفر تعریف می کند.
اما بعدها در دفترچه خاطراتی که از او به جا مانده بود ماجرای عجیبی را در این سفر خواندیم:
🌾🌺..... وقتی در حرم مطهر بودم( به خاطربدحجابی ها و...) خیلی ناراحت شدم.
تصمیم گرفتم که وارد حرم نشوم.به خاطر ترس از نگاه کردن به نامحرم.
که آقا به ما فهماندند که مشرف شوید به داخل حرم.🌺
🌱در جایی دیگر دربارهی همین سفر نوشته بود:
✨در روز سهشنبه۸/۱۳ در حرم مطهر بودم.
از ساعت نه و سی دقیقه الی یازده حال بسیار خوبی بود.الحمدلله✨
خاطره ای از عارف شهید احمدعلی نیری ❤️
برشی از کتاب "عارفانه"
#شهید_احمدعلی_نیری
#یاد_نامه_ای_برای_تو
#خاطرات
#خاطرات
#محمدحسن خیلی هیئتی بود...
توجه ویژه ای به برپایی مجالس اهل بیت علیهم السلام⚘داشت.
حتی در ایام محرم چند روز قبل از #شهادتش که سوریه بود ، با دوستش تماس می گیره و از دلتنگی اش نسبت به #هیئت میگه که تو این ایام هیچ جا #هیئت نمیشه...
🍃⚘🍃
آقای صابر خراسانی هم تعریف می کردند: بعضی اوقات که وارد هیئت می شدم می دیدم #آقا رسول جلوی در ایستاده می گفتم چرا اینجا؟!
می گفت هیئتمونه باید جلوی در وایسم!..
🍃⚘🍃
سال 88تو جریان فتنه کلا چند روز وسط،معرکه بود.
🍃⚘🍃
از زبان دوست و همرزم داداش رسول 👇
#محمدحسن خلیلی واقعا #دل شیری داشت. اینکه یک جوان کم سن و سال که برای اولین بار در مناطق جنگی حضور می یافت و قرص و محکم با حوادث خونین بار و وحشتناک جنگ در سوریه برخورد می کرد، جای مباهات است. به نظر من جنگ #سوریه از نادر جنگهای کثیفی است که تاکنون، جهان شاهد آن بود. حال، جوانی چون #محمدحسن خلیلی که #اولین بار این جنگ وحشیانه را تجربه می کرد و در آن خوش بدرخشد، ارزش بالایی دارد.
🍃⚘🍃
شاهد حرف من این است که یکی از عملیاتها مجبور شدیم برای تخلیه ی یکی از مجروحین خودی که از قضا #فرمانده ی عملیات هم بود وارد عمل شویم.
3⃣
🌷 @tashadat 🌷
🍃⚘🍃
#خاطرات 🌱
#حاجقاسم سرزده آمد به جلسهی قرآن روستا.
مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن ؛ از حفظ.
با تعجب پرسیدم: شما با این همه مشغله
چه طور فرصت حفظ قرآن داشتید؟
گفت: در ماموریتها ، فاصلهی بین شهرها را
عقب ماشین مینشینم و قرآن میخوانم
#فرصت ها رو دریاب
@tashahadat313
#خاطرات شهدا...
❤️احترام به سادات ...❤️
سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یا زهرارا زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم.
چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل
است.
از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.
چند نفر به استقبالش رفتند. او را صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آن ها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم.
بی مقدمه گفتم: آقای تورجی زاده من دوست دارم به گردان یازهرابیایم.
گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟
نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد
یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد.
بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست!
من به گردان آن ها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آن ها هم بسیار با محبت برخورد می کرد.
📚خاطرات شهید محمد تورجی زاده
🔊راوی: دکتر سید احمد نواب
💢قدیمی ها این تقدیر نامه خوب یادشون هست
#قدیمی
#خاطرات
🌷تقدیر نامه شهید اردشیر رشیدی
🔹شهید اردشیر رشیدی
فرزند احمدخان
متولد 1341/03/15
محل تولد : کرمانشاه
تاریخ شهادت : 1373/09/20
محل شهادت : منطقه ازگله جوانرود
🔹شهید مدافع وطن اردشیر رشیدی در تاریخ20 آذر ماه ۱۳۷۳ در منطقه شیخ صالح جوانرود در حین انجام ماموریت به شهادت می رسد.
🌺شادی روح شهید والامقام صلوات
#شهیدانه
💢خواستیم با حرفهایمان، راه شهدا را ادامه دهیم اما دیدیم راه شهدا رفتنی است نه گفتنی.
🔹این زندان دنیا، این گناهانِ بیشمارمان
آخر لنگ میکند پای رفتن را..!
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
#قدیمی
#خاطرات
🔻شهیدمحمود غیاثی در پنجم اسفندماه سال 1338در شهر یزد به دنیا آمد. محمودتحصیلات ابتدایی خود را در دبستان صدیق و دورهي متوسطه را در دبیرستان امیرکبیر گذراند.
🔻آن بزرگوار، بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران و نیز اخذ مدرک دیپلم، برای خدمت به اسلام و مملکت خود عازم خدمت سربازی شد. آن رزم آور شجاع بعد از 8 ماه خدمت، عاقبت در صبح روز 21آذر ماه سال 1359، هنگامی که در سنگر به نماز ایستاده بود، توسط مزدوران به شهادت رسید.
🔻پیکر آن شهید که در سقّز (کردستان) خون پاکش را نثار راه حق نمود، در روز 23 آذر یـعنی دو روز بـعد از شـهادتش روی دست مردم شهیدپرور یزد تشیيع و در گلزار شهدای خلدبرین به خاک سپرده شد.
🌷انتشار تصاویر قدیمی شهید به مناسبت سالگرد شهادت ...شادی روحش صلوات
و من یقین دارم
که آخر روزی
دوست داشتنِ تو
عاقبت به خیرم میکند
#قدیمی
#خاطرات
🔻شهيد اكبر واحدی در سال 1338 در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد، دوران ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تهران سپری كرد. در دوره ي تحصيلاتش هميشه شاگرد كوشا و نمونه اي بود. بعد از به اتمام رساندن دوران دبيرستان در دانشگاه اصفهان به تحصيل در رشته فيزیک مشغول شد كه بعد از دوسال با آغاز انقلاب فرهنگی با فعاليت در كميته به جبهه رفت و در سن 21 سالگی شربت شهادت را نوشید.
🔻شهید واحدی در مورخه نوزدهم آذر ماه سال پنجاه و نه در اوایل حمله نیروهای دشمن مزدور بعثی به جنوب کشور در نبرد با کافران بعث و در راه دفاع از خاک و آرمان های ایران اسلامی به شهادت رسید.