3.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهدا
غدیر را خوب درک کرده بودند
ولایت را شناختند
آن را پذیرفتند
و در امتداد آن به راه ولیّ خدا
از جان گذشتند
و عاشورایی شدند
آری...
هر که در معرکه عاشورا
در رکاب امام عشق بود
اهل #غدیر بود
#شهید_آرمان_علی_وردی...🌷🕊
@tashahadat313
17.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلام شهید🌷
اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه #شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ...
سه_تا_خاصیت_مهم_مصطفی
➊ یکی این که اصلا غیبت نمیکرد
➋ دوم این که دست و دل باز بود
➌ و سوم این که دو به هم زن نبود
شهید مدافع حرم
شهیدمصطفی_صدرزاده🌷
💥سالروزشهادت
شادی روحش صلوات
@tashahadat313
میخواۍلحظهلحظهۍوقتت،تو فضاۍمجازی رو پُرکنۍاز عطرِ یادِ شهدا⁉️
از زندگی #شهدا درس بگیر
شهدایی زندگی کن بشو #شهید زنده😇
https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c
عاشقان شهادت اینجا جمعن✌
ازبھترینڪانالهای #شهدایی ایتاس👌
کپی از بنر ❌
رزرو تبادل 👈@Abrahim_Hemat
باید شهید باشی، تا شهید بشی🥰
بیا اینجا و راه و رسم شهادت رو یاد بگیر
منبع مطالب #شهدایی اینجاست👇
https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c
دعوت نامه ای به دلباختگان #شهدا
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 تخریب سنگ مزار شهدا در آرامگاه منطقه سیده زینب
🏷 #حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #سوریه #شهدا
@tashahadat313
69.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج حسین یکتا:
مادر ۴ شهید فقط یک جمله خطاب به دختران و پسران گفت، حواستون به آقا خامنهای رهبر انقلاب باشد
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
🌹 #شادی ارواح طیبه همه #شهدا بخوانیم #فاتحه مع الصلوات 🌹
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
@tashahadat313
به یاد مهمانِ عرش عارفِ لشکر۲۵ کربلا
فرمانده گردان امام محمدباقر (ع)
"شهید سردار علیرضا بلباسی"
که می گفت:
مَردم شهادت مُردن نیست ،
یک تولد هست تولدِ بسیار زیبا
زمانیکه شما به مهمانی فرش میروید
"شهید" به مهمانی عرش میرود...
شهادت: ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه
عملیات کربلای هشت
روحش شاد باصلوات
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
🌹 #شادی ارواح طیبه همه #شهدا بخوانیم #فاتحه مع الصلوات 🌹
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
@tashahadat313
🌷🌴🌷🌴
گفت #عاشقی را چگونه یاد گرفته ای؟ گفتم از آن #شهید گمنامی که معشوق را حتی به قیمتِ از دست دادن هویتش ، خریدار بود.
خدایا بحق #شهدا ما رو یک لحظه هم به حال خودمون توی این دنیا رها نکن.
غرق دنیا شده را جام #شهادت ندهند.
پنجشنبه تون شهدایی🌷
@tashahadat313
بهش گفتن آقا ابراهیم چرا جبهه رو ول نمیکنی؛
بیای دیدار #امامخمینی؟
گفت : ما رهبری رو برای
اطاعت میخوایم نه تماشا ....!
#شهیدابراهیمهادی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجهم
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتْفیسَبیلِکْ
______________________________
#شهدا
#شهادت
#شبتون_شهدایی
🇮🇷 @tashahadat313 🏴
✨
وتــاابـــدبہآنانکہ.. پـــلاکشانراازگــردنخویشدرآوردنـد تامانندمــادرشانگــمنـاموبی مزاربمانند،مدیونیـم...💔
#شهدا️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۹
سر سفره مامان راجب تلفنش حرف زد
_ با زینب ( زن عموم ) حرف زدم قرار شد امروز برای ناهار بیان اینجا
بابا: + آره خوب کاری کردی گفتی
محمد:_ پس لابد من باید برم خرید پس بگید چی بخرم ؟
مامان:_ آره مادر حتما برو، پیامک میکنم به گوشیت.
من: _حالا برای چی میخوان بیان؟
بابا: _ مهمان حبیب خداست بابا، مهم نیست علتش چی باشه، همین که دور هم باشیم خوبه
خلاصه صبحانه رو تو بحث عمو محمود اینا خوردیم
بعد صبحانه رفتم تا اتاقم رو مرتب کنم نزدیک آمدن عمو اینا که شد، ی لباس و شلوار فیروزه ای رنگ با قلب های صورتی پوشیدم.
زنگ در رو که زدن روسری ابر و بادی سفید صورتیم رو لبنانی بستم، چادرم رو سر کردم و با محمد رفتیم تو #حیاط.
من کنار ایستادم و محمد در رو باز کرد عمو محمود و خاله زینب و شیدا آمدن داخل ، شیدا دوید و منو بغل کرد که چادرم افتاد چون حیاط #دید_داشت زود ولم کرد تا چادرم رو سر کنم
همه رفتیم داخل، بعد سلام و احوالپرسی، داداش محمد ازمون خواست بریم تو اتاق بمونیم،
من و شیدا هم رفتیم چند جلد کتاب برداشتیم .
شیدا هم انگاری عاشق خوندن کتاب خوندن شده بود عین محمد. مدام محمد کتاب به من معرفی میکرد،
اولش کتاب ها عاشقانه بود مثل "یادت باشه" خیلی خوشم اومد وقتی خوندمش ولی بعد کم کم زندگی #شهدا و #بزرگان رو بهم داد که همه رو میخوندم.
حالا هم با شیدا میخواستیم چند تا از این کتاب ها بخونیم .
کتاب ها رو برداشتیم .
یه چادر سفید هم به شیدا دادم و با هم به سمت حیاط رفتیم ، کنار حوض نشستیم و شروع کردیم به خواندن رمان ها و کتابها. همین که شیدا کتاب «آنچه قاصدک گفت» رو بست،
چشمش خورد به کتاب «سلام بر ابراهیم»، کتاب رو برداشت.
اما با آمدن محمد هول شد و کتاب از دستش توی حوض افتاد و از بین صفحاتش یه پاکت نامه بیرون آمد و روی آب شناور شد
ولی همین که برش داشتم و بازش کردم دیدم جوهرش پخش شده و قابل خواندن نیست چون محمد هم مثل بابا معمولا با روان نویس مینویسه
شیوا که بنظر میومد ترسیده، رفت تو حوض تا کتاب رو برداره ولی دیگه فایدهای نداشت، لبه حوض نشست و زد زیر گریه.
محمدم تا این وضع رو دید
برای اینکه مزاحم نباشه رفت داخل ، چادرم رو گرفتم بالا و کنار شیدا تو حوض زانو زدم شیدا رو تو بغل گرفتم
_ عه شیدایی چیشد یهو
+ ببخشید شیوا نمیخواستم اینجوری شه... من... من واقعا معذرت میخوام
و گریش شدت بیشتری گرفت
من: _ هیس ، چیزی نشد که ی کتاب بود نگران چی هستی آخه ؟
+ ولیی... ولی.....
_ آروم ، بیا بریم تو لباساتو عوض کن الان خاله و عمو فکر میکنن چی شده
دستش رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون از حوض، روی پله نشستیم تا یه کم لباسمون خشک بشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸