ٺـٰاشھـادت!'
﷽ #براساس_داستان_واقعی #رمان_نسل_سوخته ══🍃🌷🍃══════ #قسمت_صدو_شش 🔹 برده به زحمت، خودش رو کنترل ک
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_صدو_هفتم
🔹 حادثه بی خبر نیست
توی راهرو بهم رسیدیم ... با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم ... صدام کرد ...
ـ از همون روز اول ازت خوشم نیومد ... ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی ...
خندیدم ...
- که بعدش ... بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس... لو بره و همه بهش پشت کنن؟ ...
خنده اش کور شد ...
ـ خیلی دست کم گرفته بودمت ...
مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ...
ـ می دونی؟ ... زمان انقلاب و جنگ ... امثال تو رو می کشتن ...
دستش رو مثل تفنگ ... آورد کنار سرم ...
ـ بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش ... هنوزم هستن ... فقط یهو سر به نیست میشن ... میشن جوان ناکام ...
و زد تخت سینه ام ...
ـ جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه ... یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه ... حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ...
ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم ...
ـ اشکال نداره ... شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه ... جوان ناکام ... خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره ... برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ...
هر کی یه روز داغ می بینه ... فرق مرده و شهید هم همینه ... مرده محتاج دعاست ... شهید دعا می کنه ...
و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر ...
بعد از مدرسه ... توی راه برگشت به خونه ... تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... و اینکه اگه رفتنی بشم ... احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد ... و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ ...
به محض رسیدن ... سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم ... با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد ... و زنگ زدم به دایی محمد ... و همه چیز رو تعریف کردم ...
ـ شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم ... خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم ... توی یه پاکته توی کتابخونه سومی... عقایدش که به سازمان مجاهدین و ... ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه ...
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
🔻جوونا گاهی منو" بابا کابلی" یا "عمو رحیم" هم صدا میزدند ..
#شهید_رحیم_کابلی
🌷 @taShadat 🌷
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
🏴انا لله و انا الیه راجعون
با نهایت تاسف و تاثر مادر شهیدان رحیمی صبح دیروز بر اثر سکته مغزی پیام حق را لبیک و به فرزندان شهیدش پیوست🕊
▪️رهبر معظم انقلاب نیز مراتب تسلیت خود را بمناسبت رحلت مادر شهیدان رحیمی به عموم داغدیدگان بویژه خاندان معظم شهیدان ابلاغ و مقداری از تربت خاص امام حسین(ع) که نزدشان بود برای تدفین این بانوی فداکار اهدافرمودند
@tashadat
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۰ خرداد ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 09 June 2020
قمری: الثلاثاء، 17 شوال 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ خندق، 5ه-ق
🔹وفات اباصلت هروی رحمة الله علیه، 203ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️24 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️42 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️49 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
🌷 @taShadat 🌷
یک دنیا اخلاص دراین چهره نورانیت میبینم برادرهمت❤️
خنده تو بس عجیب حواسم را به تو جلب میکند😊
و چه چشم های گیرایی که هر کسی را مجذوب خود میکند😍☺️
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سلام ✋🏻
#صبحتون 💐
#شـــــهـــدایـــی 😇🌷
🌷 @tashadat 🌷
🌸مهریه ام را داد🌸
این گفته ی حضور شهدا وزندگی آنها بعد از شهادت، در طول زندگی با شهید برایم محقق شد.
دو ماه بعد از شهادت آقا سجاد عازم سفر مشهد شدیم که برای خداحافظی، به گلزار شهدا رفتیم.بر روی مزار شهید سیرت نیا « شهادت ایشان به فاصله دو هفته بعد از شهادت آقا سجاد بود» دسته گل نرگسی وجود داشت.
با مشاهده گل نرگس ها داغ دلم تازه شد...« مهریه من 14 سکه به همراه 314شاخه گل نرگس است».🌷
همیشه به آقا سجاد می گفتم مهریه ام را برایت بخشیده ام اما گل نرگس ها را باید برایم بخری.☺️
البته کل مهریه ام را بخشیدم حتی آن گل های نرگس را...اما در فصل گل نرگس به دلیل علاقه زیاد من به این گل، برایم می خرید.🌸
فردای آن روز وقتی به مشهد رسیدیم بعد از کمی استراحت، به سمت حرم امام رئوف حرکت کردیم.
بعد از شهادت آقا سجاد تنها جایی که آرامش پیدا میکنم، یکی حرم حضرت معصومه(س) و یکی حرم امام رضا(ع) است. برای خروج از درِ باب الرضا ،آقایی را باسه شاخه گل نرگس در دست دیدم.😊
که از این سه شاخه،یکی را به فاطمه رقیه،یکی را به پدر شوهرم و دیگری را به من داد.بلافاصله فاطمه رقیه و پدر شوهرم گلهایشان را به من دادند و هر سه شاخه گل به من رسید.😍
اینگونه بود که همسرم برایم پررنگ تر جلوه شد.
راوی همسر شهید مدافع حرم سید سجاد طاهر نیا🌹
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه
نسیم جمکرانت
به دل ها میدهد حال و هوایی
نشسته
بر لب شیعه همین ذکر
کجایی یا ابا صالح کجایی..؟!
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِک ألْفَرَج
#صبحتون_مهدوی
🌷 @taShadat 🌷
🔰همسرشهید
10 سالی از ازدواجم💍 با مهدی میگذرد، اگرچه این 10 سال بسیار کوتاه و #زودگذر بود ولی در این مدت آرامش را به معنای واقعی حس کردیم🌸. ثمره زندگی مان هم #امیدومحمد شدند..
🔸شهید مهدی نه تنها یک همسر خوب بلکه یک #رفیق و دوست خوب هم برای من بود. همیشه در تصمیمگیریها با من مشورت میکرد. مهدی #پشتیبان ولی فقیه و ارادت خاصی به ولی فقیه داشت و همیشه گوش به حرف حضرت آقا بود🌹
♦️گفت: از وقتی این لباس سبز را تنم کردم یعنی #سرباز_امام_زمانم باید برای دفاع از اسلام در هر مکان و هر زمانی آماده باشیم. حرم #خانم_زینب، حرم رقیه سه ساله این ها مکان های مقدس ما مسلمانان است.👌
یکبار اسیر شدند و ما اجازه #اسارت دوباره نخواهیم داد📛 این جنگ برای ما امتحان است. وقتی این ها نباشند نسل های آینده و بچه های ما چه چیزی را #الگوی خودشان قرار بدهند
#شهید_مهدی_خراسانی🌹
🌷 @tashadat 🌷
👇👇👇
🌷بسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم🌷
🗓امروز 20 خرداد 99
🌷 #60_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
🌺در سینہ دلیست ڪہ اسیر اسٺ
✨از هر چه ڪہ غیر ٺوسٺ سیر اسٺ
🌺دردیسٺ عجیب فصل دورے
✨شصت روز تا غدیر اسٺ
🌷 #اشهد_ان_علیا_ولے_الله
نسرین افضل از دیگر زنان شهیده که در راه اعتلای کشور به شهادت رسیده است. در نخستین تلاشهایش، به عنوان جهادگر در یکی از روستاهای مجاور شیراز(روستای دودج) برای زنان و دختران جوان آن دیار به برگزاری کلاسهای فرهنگی همت گماشت ☝️و آنان را با اصول و معارف انسانساز اسلام مأنوس و مألوف کرد.✅
سپس فعالیت خود را در روستای «دشمن زیاری» ادامه داد و در منطقه «فراشبند» از توابع استان فارس به برگزاری نمایشگاه عکس و کتاب مبادرت ورزید👌.
در نخستین روزهای بهار ۱۳۶۱ با یکی از جوانان مجاهد شاغل در سپاه، ازدواج کرد و تابستان همان سال در شامگاه هنگامی که از مراسمی به منزل باز میگشت سوار خودرویی شد اما در مسیر به کمین عوامل ضدانقلاب افتاد و در آن جمع، تنها، شهیده نسرین افضل مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.💔
شهیده نسرین افضل🌹
🌷 @taShadat 🌷
🔻همسر شهید عبدالحسین برونسی:
♦️بعدِ دوماه، اومد خونه؛ بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار خونه رو درست کنم.
روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد که یکی از بچههای سپاه آمد دنبالش. رفت بیرون و زود اومد.
♦️گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن. میخوام برم جبهه.
♦️حسابی ناراحت شدم. گفتم: شما میخوای منو با چند تا بچهی قد و نیم قد، توی این خونهی بیدرو پیکر بذاری و بری؟! حداقل همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی.
♦️خندید و گفت: بهت قول میدم که حتی یک گربه روی پشتبام این خونه نیاد. نگاه کن، من از همون اول بچگی و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچوقت نه روی پشتبام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم.
♦️الآن هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبندهای تو این خونه مزاحم شما نمیشه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش.
♦️حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست، اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
🍃ولادت: ۱۳۲۱
🍂شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳
🌹شادی روحش صلوات
🌺شهید عبدالحسین برونسی
@tashadat
روزای بی تو _170419095101.mp3
4.86M
🌺 ترانه بسیار زیبا
❤️ روزای بی تو
🎤🎤 حامد جلیلی
🌺 #امام_زمان عج #صلوات
🍃
🌸🍃 @tashadat
از بچگی این شهید را میشناسم وی روحیه انقلابی داشت و از زمانی که عموی شهیدش در دوران جنگ به مقام شهادت رسیدند روحیه جنگ و جبهه داشت و در 13 سالگی عازم جبهه حق برعلیه باطل شد و از آن لحظه زندگی این شهید با شهادت رقم خورد.✅
روحیات و چهره شهید نشان میداد که عاشق امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودند❤️ و تا زمانی که جنگ تمام شد در قرارگاه جهادی و بسیج شرکت میکردند و دست مردم را می گرفتند.☝️
شهید زندگی سادهای داشت و دنبال تجملات نبود، در بسیج حضور فعال داشت و آخر به هدفی که میخواست رسید.💔
شهید مدافع حرم سید رضا حسینی🌹
#سالروز_شهادت 🕊
🌷 @taShadat 🌷
#اطلاعیه
سردار عزیز اسلام، جانباز شیمیایی سردار عزیز الله فرجی بعد از تحمل سالها رنج و بیماری به یاران شهیدش پیوست😔
ایشون اهل گرگان و جانبازشیمیایی بودند و در قلبشون هم ترکش بود و سالها درد و رنج فراوانی رو تحمل کردند وبخاطر عوارض اون مجبور ب ترک گرگان شدند و در مشهد ساکن بودند
سردار شهید عزیز الله فرجی🌹
@tashadat 🌷
#سالروز_شهادت 🌷🍃
#شهید_عباس_دانشگر🌺🍃
#شهادت ۱۳۹۵/۳/۲۰ 💐
شادی روح شهدا صلوات 🌸🍃
#ارسالی_کاربر 🌹🍃
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_صدو_هشت
🔹رتبه
اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد ...
مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد ... علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب می شدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ...
آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...
کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد ... و من چاره ای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...
اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...
زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاه های تهران ... سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم ... آینده زندگی ما ... داشت طور دیگه ای رقم می خورد ...
نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم ... محو درس و کتاب که می شدم ... گذر زمان رو نمی فهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...
ـ سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی می میرم ...
برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشم های نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگه ای برای گفتن داشت ...
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعی
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_صدو_نهم
🔹 بی عرضه؟ ...
الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت ... فوق العاده احساساتی ... زود می ترسید ... و گریه اش می گرفت ...
چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
ـ به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...
یه دست کشیدم روی سرش ...
ـ اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش می پرسم ...
ـ داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ...
رفتم سمت پذیرایی ... چهره اش بهم ریخته بود ... و در حالی که دست هاش می لرزید ... اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ...
ـ شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ ... من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...
و چشمش افتاد بهم ... جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد ...
چند لحظه همون طور ... تلفن به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...
ـ برو توی اتاقت ... این حرف ها مال تو نیست ...
نمی تونستم از جام حرکت کنم ... نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ...
ـ چی کار می کنی مهران؟ ... این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ...
ـ این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...
نویسنده: #شهید سید طاها ایمانی📝
🌷 @taShadat 🌷