براي نابودي کامل گروهک هاي ضد انقلاب از همان ابتدا زنان کرد دوشادوش مردانشان براي دفاع از ارزش هاي انقلاب اسلامي به ميدان آمده بودند.☝️
«ناهيد فاتحي کرجو» که از فعالان انقلابي در غائله کردستان به شمار مي رفت با برادران سپاه پاسداران در سنندج همکاري داشت و در شناسايي چند تن از اعضاي «کومله» نقش مهمي ايفا کرد.👌
درپي اين شناسايي سرکرده هاي گروهک ملحد «کومله» کينه و عداوت شديدي نسبت به اين خواهر انقلابي پيدا کرده و به دنبال فرصتي براي انتقام جويي از وي بودند💔
شرح در عکس
شهیده ناهید فاتحی کرجو🌹
🌷 @taShadat 🌷
🍃حجت الله در ۲۴ اسفند ۱۳۶۸در روستاي زير مورد دهستان هپرو از توابع بخش مركزي شهرستان باغملك در خانوادهاي مومن و مذهبي به دنيا آمد و در سال ۱۳۷۹ در سن ۱۱ سالگي به عضويت پايگاه مقاومت بسيج حضرت امام حسين (ع) مسجد سيد الشهدا (ع) در باغملك در آمد و فعاليتهاي مذهبي خود را به عنوان موذن در آن مسجد آغاز كرد.🍃
4⃣
@tashadat
#خصوصیات_بارز
🌷شهید رحیمی از ویژگیهای اخلاقی و شخصیت و معنوی خاصی برخوردار بوده است و رعایت ادب، حفظ حرمت دوستان، گفتن یا زهرا و یا علی،اقامه نماز اول وقت.
🌷ایشان بسیار انسان محجوب صبور و مهربان بودند و در فضای خانواده یک الگو برای دیگر فرزندان بود. ایشان همیشه با همان لبخند زیبایشان به پدر و مادر خود احترام و دستهایشان را با رضایتی کامل و عشقی خاص میبوسید.
🌷شهید علاقه و تعصب خاصی نسبت به اهل بیت (ع) به خصوص #حضرت_زهرا (س) داشتند و در هر کاری از این بانوی کریمه مدد میجوستن و ذکر یا زهرا (س) را همیشه بر لب داشتند.
🌷شهید شیفته و دلباخته مقام معظم رهبری بودهاند و همیشه نگران حالات حضرت آقا بودند و به همین دلیل میتوان او را به حق از جوانان نسل سوم انقلاب نامید.
🌷ایشان طبق عادت دیرینه خود به دیدار خانوادههای شهدا در روستاهای محروم میرفتند و برایشان مواد غذایی و غیره تأمین میکرده و بسیاری از این کارهای شهید بعد از شهادتشان آشکار شد و بیشتر کارهایشان را فی سَبیلِ اللّهِ انجام میدادند.
5⃣
@tashadat
🍃 از سال ۱۳۸۶ به عنوان خادمالشهدا در ستاد راهيان نور كشور در مناطق جنوب فعاليت ميكرد.بهرغم فعاليتها و روحيه شهيد حجت در مناطق عملياتي بهعنوان خادم الشهدا با نيروي زميني ارتش فعاليت داشت كه اين نگرش حاكي از روح بلند وي بوده است. او دانشجوي سال سوم دانشگاه آزاد باغملك، رشته كامپيوتربود.🍃
6⃣
@tashadat
#شهادتم_آرزوست...
او عاشق شهدا بود و از همه بيشتر هم عاشق شهيد همت. خودش هم شبيه اوست دوستدارانش او را به شهيد همت نسل سوم لقب دادهاند و ميشناسند.
او در وصيتنامهاش چنين نگاشت:
🌱«پروردگارا!
تو خود گفتي هر كه عاشق من باشد، عاشقش خواهم بود و هر كه را عاشق باشم شهيدش ميكنم، و خونبهاي شهادتش را نيز خود خواهم پرداخت.
خدايا! من عاشق توام، پس خونبهايم را كه شهادت است به من پرداخت كن.....»
7⃣
@tashadat
🍃مادر
من ليلا شريفي، مادر حجتالله هستم. پسرم عاشق #حضرت_زهرا (س)بود.
او چون يك فرشته در دستم به امانت بود كه به لطف خداوند امانت را به صاحبش سپردم. دعايش ميكردم. من هميشه خيرش را ميخواستم. به خدا ميگويم من هميشه مديونش هستم. چراكه فرزندم را نوكر حضرت زهرا (س) و اهل بيت (ع) كرد.
عشق شهدا در دلش بود و زمزمه «يا زهرا» از لبانش نميرفت. چون مادرش حضرت زهرا هم مظلومانه شهيد شد...
8⃣
@tashadat
🍂🥀شهيد در سال ۱۳۹۰به عنوان مسئول بسيج دانشجوي دانشگاه آزاد باغملك منصوب شد. شهيد در حالي كه تنها ۷ روز تا تولد ۲۳ سالگياش باقي مانده بود در ساعت هفت و۴۵ دقيقه مورخ ۱۸ اسفند ماه ۱۳۹۰در شلمچه خرمشهر زماني كه مشغول هدايت اتوبوسهاي كاروان نور بسيج دانشجويي دانشگاه لرستان به سمت يادمان والفجر ۸ منطقه اروند كنار بود، دچار سانحه شد و چون مادرش حضرت زهرا (س) با پهلو شكسته و صورتي كبود دعوت حق را لبيك گفت و به شهادت رسيد🥀🍂
1⃣1⃣
@tashadat
ممنون از همراهیتون 🌹
خوشحالی شما خوشحالی ماهم هست ❤️🌸
باماهمراه باشید
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ی شهادت
شهید #احمد_غلامی
فرمانده گردان تخریب تیپ سپاه نینوا.
رفت ک پیکر شهید شیبانی رو برگردونه و....
رفیق یعنی این
میری که بیاریش ،خودش میاد میبرتت ..💔
🌷 @tashadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
#نسل سوخته قسمت صد و سی و نهم: یا رسول الله ... - زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل .
#نسل سوخته
قسمت صد و چهلم: سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ...
سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله ...
🌷 @taShadat 🌷