#شهیدان_زنده_اند✨
به نقل از خواهر شهید:
بعد از شهادت نجمه تصمیم گرفتیم مادرم را به #کربلا ببریم.
چون نجمه همیشه در کنار مادر بود
و نبودنش برای مادرم خیلی سخت بود.
روز اول قرار شد استراحت کنیم و ساعت دو نیمه شب به حرم برویم.
خیلی خسته بودم به بچه ها گفتم
شما بروید من خودم میام
خواب دیدم در می زنند؛
در عالم رؤیا در را باز کردم.
با تعجب دیدم نجمه پشت در ایستاده؛
با همان چادر سفیدش که برای نماز استفاده می کرد.
با چهره ای زیبا و نورانی به من نگاه کرد و گفت:
مگر نمیای بریم حرم؟
ساعت از دو گذشت!!
من با حالت تعجب نگاهش می کردم گفتم مگه شما #شهید نشدی؟…
نجمه فقط لبخند می زد…
گفت:
زودتر برویم
همه رفتند حرم فقط من و شما ماندیم…
در این سفر احساس می کردم نجمه در کنار ماست.
او به #زیارت آمده بود و حضورش را کنارمان حس می کردیم🌸
1⃣1⃣
@tashadat
شهــدا صدایت زده اند
دست دوستی دراز ڪردهاند
بـہ سویت
همراهی با شهـدا سخت نیست
یاعلی ڪـہ بگویی خودشان دستت را میگیرند
تردیـد نڪن
شهدا دستگیرند🌹🌹🌹🌹
#معرفی_کتاب 📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹 #کتاب_بچههای_حاج_قاسم 🌹
این کتاب مجموعه ناگفته هایی از رشادت ها و حماسه های جانباز گرانقدر، سردار سرتیپ دوم پاسدار حسین معروفی، در هشت سال جنگ تحمیلی و دوران اسارت است. به گفته سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی، وی کم سن و سال ترین فرمانده گردان لشکر 41 ثارالله در طول دوران دفاع مقدس بود
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌷 @taShadat 🌷
و اینگونه روزنامهی اصلاحات شرافت خود را میفروشد... 😏
عکس رهبر انقلاب که درمورد مبارزه با فساد هشدار میدن رو گذاشته و بالای اون تیتر زندگی در قفس که مربوط به یک خبر دیگه است رو زده!😳
حالا جالبه که طرح زندگی در قفس هم پیشنهاد دولت متبوع خودشونه نه مجلس!😄
اصلاحات نقشهی راه این یکسالش رو تعیین کرده؛
"فرار از مسئولیت و انداختن تقصیرها به گردن رهبری"😡
تا اخرین قطره ی خون مدافع رهبریم
اللهم احفظ قائدنا😍❤️🌷🌹🍃
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
#نسل سوخته قسمت صد و چهل و دوم: مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم تو
#نسل سوخته
قسمت صد و چهل و سوم: امثال تو
صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...
رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می خواستم بگم دیوونه ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...
غلت زدم رو به دیوار ... که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...
ته دلم گفتم ...
ـ من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشم هام رو بستم ...
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه اش دوباره زنده شد ...
فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ زد ... احوال پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...
سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
ـ نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ... من، مات پای تلفن ... نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
ـ دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
#نسل سوخته قسمت صد و چهل و سوم: امثال تو صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ... -
#نسل سوخته
قسمت صد و چهل و چهارم: این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ...
ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...
ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...
از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
🌷 @taShadat 🌷