#حدیث
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام:
كسى كه متكبر باشد، از نابودى در امان نيست 🚫
📚غررالحكم / حدیث 8132
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#سلام_امام_زمانم💖
🌷یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید
🌷آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید
🌷شام سیه غیبت کبری به سر آید
🌷امید همه منتظران منتظر آید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌹🇮🇷
بسیجی عاشق شهد شهادت به خداست
مکتب عاشق ز مکتب ها جداست
گر سر و پا و تن و جان می دهد
بس همین حالت که جنت را رواست
#سلام✋🏻
#صبحتون💐
#شهدایی🌷😇
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌷فعالیت امروزڪانالمتبرڪبهنام شهیدراهاسلام 🌷👇🏻
🌹رسولجعفری🌹
نامونامخانوادگی: رسول جعفری
نام پدر:عباسعلی
تاریخ تولد:1338/04/03
ملیت:ایران
محل تولد:ساوه
تاریخ شهادت:1362/08/14
شهر دفن:قم ،گلزار بقیع
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌹 لیست #حمایتی 🌹
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰
🌸 نــورالــزهـرا 🌸
🦋|°• @nor_al_zahra•°|🦋
🕊 دعــوت۱ 🕊
🍁 @daavat1_gomnam 🍁
💐 مذهبیــون 💐
🍂 @mazhaabiyoon313 🍂
🌼عــطرچــادر ولایــت🌼
🌿 @Atrech 🌿
📿محصولات فرهنگی ساجد📿
🌺 @mahsooolaatt 🌺
💠🔹انجمن فرهنگ،ایثار وشهادت دبیرستان شهدای مرصادیک
💠🔹 @anjoman_esar_shahadat🔹💠
📚خۅࢪشید شب:)
🎈 @Readabook 🎈
〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿〰➿
برای شرکت در لیست جمعه بعدی تگ و نام کالتون رو برای ای دی زیر ارسال کنید
🆔 @montazeralhojja2
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
•♡ټاشَہـادَټ♡•
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
°•|🥀♥️|•°
'شهادت براۍ ما
یڪ معشوق است ..'↻'☝️🏼💯
「#شهیدبهشتے」
•
.
•♡ټاشَہـادَټ♡•
جمعه که میشه همه مون یاد امان زمان میفتیم و استوری های قشنگ میزاریم که آقا این جمعه هم نیامدی💔
ولی شده یه بار به خودمون بگیم از جمعه هفته پیش تا این جمعه چیکار واسه آقا کردیم؟!😞
کارنامه اعمالمون که رسیده دست آقا باعث خوشحالی آقا شده یا باعث اشک آقا..؟🖤🕊
#بدون_تعارف 🖐🏻
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_سی_دوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بس
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
#امام_زمانم🦋
الھـیعظـمالبلاء(:
نبودنـت،ھمـانبـلایعظیـماسـت؛
کـهزمین🌏راتنـگکـرده!
#اللهمعجــللولیڪالفــــرج ♥️
•♡ټاشَہـادَټ♡•