سوی همان گودال..
خورد زمین .. روی خارها ..
بلند شد ..دوید .. افتاد .. بلند شد ..
زینب .. آرام باش💔
مگر صدای گریهی آسمان را نمیشنوی!؟💔
کمی گذشت ..صدای جیغ آمد ..
زینب مرا محکم بغل کرد ..
دوسه تا طفل دیگرهم زیر سیاهیام جا داد
نمیتوانستم ببینم ..
چشمانم را بستم ..
گوش هایم را گرفتم ..
تنم را آماده کردم که مواظب زینب باشد ..
چندباری چند تا مرد قوی هیکل ..
با تازیانه به جانم افتادندو لعنت به من ..
آنقدر قدرت دفاعیام ضعیف بود که
تازیانه ها بر جان زینب نشستند :)💔
وجودم .. سوخته بود از آتش ..
خیس شده بود از اشک های زینبو ..
خونین!
خونین از شدتِ ضربات تازیانه!💔
ارام لای یکی از پلک هایم را باز میکنم
که ببینم چرا زینب .. شانه هایش میلرزد!
دلم میریزد!
چیست روی آن نیزه!؟
چرا غنچه غنچه خون پایین میریزد :)
چقدر آشناست .. چقدر زخم است روی صورتش ..