4_333285742727922313.mp3
4.26M
#جزء_بیست_و_چهارم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
4_310226054725763832.mp3
4.91M
☘نماز سکوی پرواز ۱۸☘
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣زندگی مثل يه دريا،باموج های بلنده!
اماصخره هايي هم،
برای پناه گرفتن ما وجود داره؛
مراقب باش،این صخره ها روگم نکنی
این,آغاز غرق شدن توست
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
خوش به حال اونی که..
از فرمان های خدا بدونِ
اطاعت نمیگذره....!🌱
دونه دونه اش رو با جون و دل
میخونه و میگه : آ خدا...
چشم، هرچی تو بگی ؛)♥️
+ اینه اوج نشون دادن غیرت
و محبت به خالق🤍✨
- جُز چَشم؛ نباید گفت!😎🌿
﹏﹏﹏﹏•|🔗🌻|•﹏﹏﹏﹏
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
✍ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_نوزده و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به ا
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست
💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا،
قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد
که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت.
ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده
و با نگاهش برایم پَرپَر میزد
که تا از ماشین پیاده شدم،
مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم
و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند
و بهخوبی میدیدند که
مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت
و مادرش عذر تقصیر خواست
:«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد
:«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
💠 خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که
در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :
«از پشت بام حرم پیداس!
تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه،
رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه،
پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت.
حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد
و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که
در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید،
اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد
:«آروم شدی زینب جان؟»
💠 به سمتش چرخیدم،
پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود
که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :
«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :
«اونا عکست رو دارن،
اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده،
تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده
که برای ادای هر کلمه جان میداد
:«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد
:«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده،
به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه،
جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید
تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد
:«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن،
البته نه از دمشق، از #تهران!
ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و
صدایش بیشتر گرفت
:«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن،
اما داریا براشون نقطه کور بود.
برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید
و صدایش بیشتر گرفت
:«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن،
اما داریا براشون نقطه کور بود.
برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود،
دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد
:«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم
و اونا تأییدش کردن.
منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره.
فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران،
ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم
که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت
:«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت،
هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد
:«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی
. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه،
اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست!
شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
20.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹♥️🕊›
#شهیدانہ
شھدا . . .
باهردردیجانمیزدن ؛
میگفتنفداسرِحضرتِزهرآ !
شھیدزندگیکردنیعنیهمہسختیارو
بھجونخریدنبرایفداشدن :)💔'!
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
•♡ټاشَہـادَټ♡•