🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت43
اولین باری بود که در کنار رضا دونفری قدم میزدم
احساس خوبی داشتم
بعد از ده دقیقه رسیدیم پارک
پارک خلوت بود ،رفتیم روی یه نیمکت نشستیم
نمیدونستم چی میخواد بگه ،استرس شدیدی گرفتم
قلبم تن تن میزد
چند دقیقه ای گذشت و چیزی نگفت
- آقا رضا نمیخواین حرفی بزنین؟
رضا: چرا ،ولی نمیدونم چه جوری بگم
- درباره چیه،؟
رضا : درباره خودمون
(با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب شد )
- خوب بگین گوش میدم
رضا: مطمئنم که شما هم میدونین که الان چند ساله که خانواده هامون دارن درباره منو شما تصمیم میگیرن ،من اویل فکر میکردم همه چی شوخیه ،ولی هر چی که گذشت فهمیدم که جدی جدی دارن برای آینده منو شما تصمیم میگیرن
نمیدونم چه جوری باید بگم
شما برای من مثل معصومه هستین ،مطمئنم که شما هم همین حس و نسبت به من دارین
الان چند وقته که بابا و مامان پا پیچم شدن که حتما باید با شما ازدواج کنم
آیه خانم ،من به دختر دیگه ای علاقه دارم ،نمیدونم اینو چه جوری به خانواده ام بگم ،اومدم اینجا که از شما کمک بخوام ،کمکم کنین این بازی مسخره رو که چندین ساله شروع شده رو تمامش کنیم
( باشنیدن این حرفا ،تمام وجودم خشک شد،احساس میکردم الاناست که بمیرم ،نکنه دارم کابوس میبینم ،آروم یه نیشگونی به دستم گرفتم،نه کابوس نیست واقیعته ،بیدار بیدارم ،باورم نمیشد این همه سال ،با تمام احساسم بازی شده بود ،عشقی که اصلا وجود نداشت ،زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی باید بگم )
رضا: آیه ،حالت خوبه؟
- هاا...
رضا: میگم خوبی؟
- اره خوبم ،من باید برم امتحان دارم دیرم شده
از جام بلند شدمو چند قدم رفتم
رضا: آیه؟
سر جام ایستادم ولی بر نگشتم ،میدونستم اگه نگاهش کنم ،بغضم میشکنه
رضا: تو هم منو مثل امیر میبینی نه؟
اشکام جاری شد
تنها چیزی که فقط میتونستم بگم همین بود :
اره زود ازش دور شدم و رفتم سمت دانشگاه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت44
نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم دانشگاه
انگار هنوز تو شوک بودم
از پله ها رفتم بالا
در کلاس و باز کردم
با دیدن هاشمی فهمیدم که نباید وارد کلاس بشم درو بستم و به دیوار رو به روی کلاس تکیه دادم بعد چند دقیقه در کلاس باز شد
یکی از بچه ها اومد بیرون
با دیدنم گفت: استاد گفتن بیاین داخل
وارد کلاس شدم و بدون اینکه به هاشمی نگاه کنم آروم سلام کردم و رفتم کنار سارا نشستم
سارا آروم پرسید: معلوم هست کجاییی تو !؟
چیزی نگفتم و کتابمو از داخل کیفم بیرون آوردم
هاشمی حرف میزد و من اصلا نمیفهمیدم چی میگه ،تمام فکرم به حرفاهایی بود که رضا زده بود با تکونهای دست سارا به خودم اومدم نگاهش کردم....
سارا: آیه استاد داره تو رو صدا میزنه حواست کجاست؟
سرمو بالا گرفتم ،به هاشمی نگاه کردم
نفهمیدم چی شد اشکام جاری شدن
هاشمی: اتفاقی افتاده خانم یوسفی؟
- ببخشید من اصلا حالم خوب نیست میتونم برم بیرون
هاشمی: بله بفرمایید
با شنیدن حرفش وسیله امو جمع کردم و از کلاس رفتم بیرون وارد محوطه شدم ،رفتم سمت فضای سبز دانشگاه یه گوشه نشستم ،سرمو گذاشتم روی زانو و گریه میکردم
چند دقیقه ای نگذشت که یه نفر بغلم کرد
سرمو بالا گرفتم دیدم ساراست
سارا: چی شده آیه ؟ چرا گریه میکنی؟
خودمو انداختم توی بغلش وشروع کردم به گریه کردن ،دست خودم نبود میدونستم اگه بغضم نشکنه ،این درد منو میکشه
یه ساعتی گذشت تا گریه ام بند اومد
از سارا فاصله گرفتم
سارا: آیه کم کم دارم نگران میشم بگو چی شده ؟
- صبح رضا رو دیدم
سارا: خوب؟
- باورت میشه ،بهم گفته من تو رو مثل معصومه میبینم ،یعنی این همه سال فقط منو به چشم یه خواهر میدید نه کس دیگه ای ،نه شریک زندگیش سارا هم انگار بهش شوک وارد شده بود حرفی نمیزد ،فقط نگاهم میکرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت45
سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به واقعیت واسه دیگران بشه...
- نمیدونم ،حتمن به خاطر عمو و بابا چیزی نگفت ، دارم دیونه میشم سارا
سارا: تو چیزی نگفتی بهش؟
- من فقط تونستم خورد شدنمو له شدنمو پنهان کنم ،فقط گفتم منم مثل خودش فکر میکنم و نگاهش میکنم
سارا: اشتباه کردی دیگه، باید بهش میگفتی چقدر دوستش داری ،باید میگفتی همیشه منتظرش بودی ...
- میخوام برم خونه ،اصلا حالم خوب نیست
سارا: صبر کن با هم بریم
- نه اینجوری مامان شک میکنه ،خودم تنها میرم
سارا: باشه ،مواظب خودت باش
- باشه
با هر جون کندنی بود ،از دانشگاه زدم بیرون یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه
وارد حیاط شدم
لب حوض نشستم و دست و صورتمو شستم و رفتم داخل خونه
خدا رو شکر مامان خونه نبود رفتم توی اتاقم
لباسمو عوض کردمو روی تخت دراز کشیدم
به اتفاقهای این چند سالی که افتاد فکر کردم ،به محبت کردنهاش ،به کادو خریدناش روز تولدم ،به نگاه کردناش
چه طور میتونه این همه محبت از سر برادری باشه
چه طور اینجور گذاشت راحت بکشنم و خورد بشم
از خودم متنفرم که اینقدر راحت دلباخته کسی شدم که منو به چشم یه خواهر میدید
از خودم منتفرم که چقدر ارزون عشقمو حراج گذاشتم
سرمو زیر پتو گذاشتم و آروم گریه میکردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
<👀⛓🍓>
حـقاڪهتوخـورشیدزمینےوزمانـے
حقـاڪهتـومراد؎ومریـدٺشـدهاممـن😍❤️
#حضرت_آقا
#شهید_نوشت♥️🌿
•دوست دارم
• اگر شهید شوم،
•پیڪرے نداشتہ باشم؛
•از ادب بہ دور است ڪہ در
•محضر سیدالشہدا(ع)
•با تن سالم و
•ڪفن پوش محشور شوم.
.°و اگر پیڪرم برگشت،
°دوست دارم
°سنگقبرے برایم نگذارند،
°برایم سخت است ڪہ
°سنگ مزار داشتہ باشم
°و حضرت زهرا(س)
° بـےنشانـ باشند.
#شهید_مرتضـی_عبداللهـی💛
‹بِسْـمِاللّٰھِالرَحمٰـنِالرَحِیـم...!🌿💚!
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ🖐🏻🌱›
•؛•ᚔᚔᚓ⊰✾⊱ᚔᚔᚔ•؛•
#ذڪرروز
#چھـٰارشنبہ...⇣••
‹یـٰاحَۍُیـٰاقَیـُوم🦋📘'›
‹اےزندھوپـٰایندھ✨💙'›
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۱ دی ۱۴۰۱
میلادی: Wednesday - 11 January 2023
قمری: الأربعاء، 18 جماد ثاني 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️12 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️13 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️15 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️22 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
🔻#حدیث پیامبر اکرم
(صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
مَنْ صَافَحَ امْرَأَةً حَرَاماً جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَغْلُولًا ثُمَّ يُؤْمَرُ بِهِ إِلَى النَّارِ...
وَ مَنْ فَاكَهَ امْرَأَةً لَا يَمْلِكُهَا حُبِسَ بِكُلِّ كَلِمَةٍ كَلَّمَهَا فِي الدُّنْيَا أَلْفَ عَامٍ فِي النَّارِ
🔹هر كس با زن نامَحرمى دست بدهد، در روز قيامت، او را با غُل و زنجير خواهند آورد و سپس به سوى آتش، رانده میشود.
🔸و هر كس كه با نامحرمى بدون ضرورت، همصحبت گردد، در اِزاى هر سخنى در دنيا هزار سال در آخرت، گرفتار آتش خواهد بود.
📚 ثواب الاعمال، صفحه ۳۳۴
همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم، لباس هایش را می چید واز من می خواست تا انتخاب کنم😍
توجه خاصی به مادرش داشت. هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید،
تعادل را رعایت میکرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمیکرد.👌🏻💚
همسر شهید مهدی نوروزی
#خاطرات_شهدا
⊰•💛✨•⊱
با تمام وجود گناه کردیم؛
نه نعمتهایش را از ما گرفت
و نه گناهانمان را فاش کرد...
اگر بندگیاش را میکردیم، چه میکرد؟ :)🍂
^ 🖌آیتالله بهجت ^
⊰•💛•⊱¦⇢#خدایمن
⊰•✨•⊱¦⇢#حرف_قشنگ
⊰•✨•⊱¦⇢#امام_زمان
هدایت شده از یاوران مهدی(عج)³¹³
یکیازآشنـٰایان،خوابشھیدپلارکرودیدهبود
وقتیازشتقاضاےِشفـٰاعتکردهبود
شھیدپلارڪگفتهبود
منزمـٰانیمیتونمشمـٰاروشفـٰاعتکنمکہ
نمـٰازبخونیدوبہنمـٰازتوجہکنید،
همچنینزبـٰانتونروکنترلکنید...✋🏾!'
#شهیدانھ 🕊
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت45 سارا: تو این چند سال چرا چیزی نگفت ،چرا گذاشت این حرف تبدیل به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت46
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه تو کی اومدی ؟
- ساعت چنده؟
مامان: نزدیک ظهره،مگه دانشگاه نرفتی
- چرا رفتم ،حالم بد شد اومدم خونه!
مامان: چرا ؟ مگه چی خوردی؟ چند بار گفتم غذای دانشگاه و نخور ،گوش که نمیکنی
- مامان جان ،تو رو خدا تنهام بزار
مامان: چی چی تنهام بزارم ،پاشو بریم دکتر ،یه سرمی چیزی بده حالت خوب شه
- خوبم الان ،یه کم بخوابم بهترم میشم
مامان:من که از پس تو یکی بر نمیام ،لااقل به امیر بگم شاید بتونه قانعت کنه ببرتت دکتر
با رفتن مامان به سارا پیام دادم که چیزی به امیر نگه با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و نماز مو خوندم احساس میکردم تنها چیزی که میتونه تو این شرایط آرومم کنه نمازه
بعد از خوندن نماز دوباره روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا شاید درد قلبم آروم بگیره
هر دفعه چشمامو می بستم یاد کارهای احمقانه ام میافتادم که چطور اینقدر راحت دلبسته کسی شدم ،چقدر راحت ۲۲ سال از عمرمو تباه کردم
اصلا معنی عشق چیه ،شاید من برای خودم بد تعبیرش کردم
همیه چیز مثل یک فیلم جلوی چشمام رژه میرفتن
با صدای باز شدن در اتاقم سرمو برگردوندم نگاه کردم امیر بود
چهره اش آشفته بود ،تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم که راز دار نبود
نشستم روی تخت ،به زور لبخند روی لبم آوردم
امیر کنارم نشست با چشمای عسلیش خیره شده بود تو چشمام
میدونستم اگه چند دقیقه دیگه بگذره همه چیزو از چشمام میخونه
سرمو برگردوندم سمت پنجره
امیر: مامان تا زنگ زد نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم ، این چشمها مسمومیت و نشون نمیده
نمیخوای بگی چی شده؟
از حرفش متوجه شدم که سارا چیزی نگفته ،بغضمو قورت دادم
- امیر
امیر: جانم
- میبری منو گلزار ؟
امیر: اره ،فقط بگو چی شده؟
- نپرس ،خواهش میکنم چیزی نپرس
امیر: باشه ،تو ماشین منتظرت میمونم تا بیای
- دستت درد نکنه
بعد چند دقیقه بلند شدمو لباسمو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم
مامان با دیدنم چیزی نگفت،آروم خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم
بارون نم نم میبارید
دیگه حتی دیدن بارون هم آرومم نمیکرد
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر چیزی نپرسید
بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد از حرف زدنش متوجه شدم که داره با سارا صحبت میکنه بهش گفت نمیتونه بره دنبالش ،خودش یه آژانس بگیره بره خونه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت47
بارون شدت گرفته بود ،بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار پشت سر امیر راه میرفتم
امیر به سمت مزار دوست شهید خودش رفت ،منم سمت مزار دوست شهید خودم رفتم
کنار سنگ قبر زانو زدمو نشستم
فکر میکردم یه عالم حرف دارم واسه گفتن
ولی انگار لال شده بودم ،فقط به سنگ قبر شهیدم نگاه میکردمو اشک میریختم
دیگه از این همه سکوت به ستوه اومده بودم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبر و صدامو آزاد کردم ،گریه هام شدت گرفت ،ده دقیقه ای گذشت که احساس سنگینی روی شونه ام کردم
سرمو بلند کردم دیدم امیر پالتوشو گذاشته بود روی شانه ام
زیر بارو خیس خیس شده بودیم
امیر کنارم نشست
امیر: بریم آیه؟ خیس خیس شدی مریض میشی !با شنیدن حرفش گریه ام گرفت ،
- امیر خوشحالم که تو رو دارم ،تو اگه نبودی من تا الان دق کرده بودم
بلند شدمو پالتو رو از دوشم برداشتمو گرفتم سمتش
- بپوش سرما میخوری
بعد باهم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
هوا تاریک شده بود
یه کم تو شهر دور زدیم تا شاید کمی حالم بهتر بشه ولی امیر نمیدونست که حالم خراب تر از اینه که با دور زدن بهتر بشه
بعد از کمی دور زدن تو خیابونا سمت خونه حرکت کردیم
اینقدر خسته بودم که سرمو تکیه دادم روی شیشه ماشین و چشمامو بستم
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: رسیدیم پیاده شو
از ماشین پیاده شدیم
بارون بند اومده بود
قدم برداشتم سمت خونه
که صدایی رو شنیدم
انگار صدا از خونه عمو اینا بود
امیر یه کم جلوتر رفت
امیر: صدای بابا هم میاد
با شنیدن این جمله ترسیدم و رفتم سمت در خونه عمو و زنگ درو زدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت48
در باز شد و با امیر وارد حیاط شدیم
همه بودن ،از چهره اشون عصبانیت و خشم و میدیدم
امیر: چی شده ؟
ولی کسی چیزی نگفت
یک دفعه عمو بلند شد و به سمت من آمد
ازدیدن چشمای قرمز و عصبانیش ترسیدم ،تاحالا اینقدر خشم تو چشماش ندیده بودم
عمو: رضا راست میگه ؟ تو هم این همه مدت فقط به چشم برادری نگاش میکردی؟
چیزی نگفتم ولی ریختن اشکام روی صورتم همه چیز رو لو داده بود
رضا : بابا جان ،ما اگه این چند سال حرفی نزدیم فقط به این خاطر بود که فکر میکردیم همه چی شوخیه ،شما ها همه تون خودتون بریدین و دوختین ،حتی یه نظر از ما نپرسیدین که نظر شما چیه...
عمو با عصبانیت رفت سمت رضا : تو اگه یک بار به چشمای پر از عشق آیه نگاه میکردی اینو نمیگفتی
رضا: پدر من ، من کاری به آیه ندارم ،من نمیتونم با کسی که فقط حس خواهرانه نسبت بهش دارم زندگی کنم
یه دفعه نفهمیدم که چی شد عمو دستش و بلند کرد و به رضا سیلی زد ...
با دیدن این صحنه تمام وجودم آتیش گرفت
درست بود که ناراحت بودم از حرفهای رضا ولی طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم
یه دفعه بی بی با صدای بلند گفت:
بسه حسین ،دیگه کافیه
بی بی اومد سمتمو دستمو گرفت
رو به بابا کرد
بی بی: آیه رو باخودم چند روزی میبرم خونم
بعد رو کرد به امیر گفت: امیر مادر ،مارو ببر
امیر که تازه فهمیده بود ماجرا چیه ،صورتش از خشم قرمز شده بود ،رنگهای ورم کرده گردنش و میدیدم
نزدیکش شدمو دستشو گرفتمو از خونه بیرون رفتیم
رفتم خونه وسیله هامو برداشتم داخل یه ساک گذاشتم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
توی راه فقط به امیر نگاه میکردم
سکوتش داغونم میکرد
حال خودم خراب بود ولی با دیدن حال امیر داشتم دیونه میشدم
ای کاش سارا بود و یه کم آرومش میکرد
تا رسیدن به خونه بی بی هیچ کس چیزی نگفت
بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدیم
بی بی در حیاط و باز کردو وارد خونه شد
ولی امیر هنوز داخل ماشین نشسته بود
در ماشین و باز کردمو نشستم
- امیرم، داداشی
سرشو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد
- الهی قربونت برم، کاری نکنی از اینی که هستم خورد تر بشماااا..
کاری نکنی بیشتر از این حقارت بکشمااا ..
اشک از چشمای امیر سرازیر شد
صورتشو بوسیدمو از ماشین پیاده شدم وارد حیاط شدمو درو بستم
پشت در روی زمین نشستم
چادرمو گذاشتم روی صورتمو آروم گریه میکردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت49
با نوازش دستای بی بی روی موهام بیدار شدم
بی بی لبخند زد و با دیدن لبخند بی بی جون گرفتم
- سلام
بی بی: سلام به روی ماهت ،دانشگاه نداری؟
- چرا ،الان بلند میشم
بی بی: باشه ،بیا برات صبحانه آماده کردم
- دستتون درد نکنه
بلند شدمو رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سمت سمت پذیرایی دیدم بی بی کنار سفره صبحانه نشسته
رفتم رو به روش نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بی بی هم درباره اتفاق دیشب هیچ حرفی نزد چون میدونست داغونم ،انگار بی بی هم شکسته شدن غرورمو دیده بود
بعد از خوردن صبحانه بلند شدمو رفتم توی اتاق لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون
از بی بی خداحافظی کردم
کفشمو پوشیدم و رفتم سمت در حیاط
درو باز کردم ،دیدم ماشین امیر جلو در پارکه ،خودش هم داخل ماشین خوابیده!
چند تقه به شیشه ماشین زدم که بیدار شد
شیشه رو پایین داد
- سلام ،اینجا چیکار میکنی؟
امیر: سلام ،منتظر تو بودم ،سوار شو میرسونمت
چیزی نگفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
- از کی اینجایی،چرا نیومدی داخل ؟
امیر: از دیشب اینجام ،خونه نرفتم
- چیی؟ خونه نرفتی،؟ یعنی از دیشت تو ماشین بودی؟
امیر: میترسیدم قولی که از من خواستی و بزنم زیرش ،تنها راهش همین بود
- پس چرا نیومدی خونه بی بی اونجا بخوابی؟
امیر: اینقدر حالم خراب بود ،میترسیدم وقتی دوباره چشماتو ببینم دست به کاری بزنم که نباید میزدم
با شنیدن حرفش آروم شدم ،خدا رو شکر کردم که امیر و دارم دیگه چیزی نگفتیم و رفتیم سمت دانشگاه
از امیر خداحافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
چند قدم رفتم سمت دانشگاه که امیر صدام زد
برگشتم نگاهش کردم
امیر: آیه بعد کلاس زنگ بزن بیام دنبالتون
- باشه
امیر داشت میرفت که یه ماشینی براش بوق داد خوب دقت کردم دیدم هاشمی بود
هر دوتا از ماشین پیاده شدن و نزدیک هم رفتن با هم صحبت میکردن منم برگشتم و به راهم ادامه دادم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت50
چشمم به اتوبوسای گوشه محوطه افتاد
۳ روز دیگه حرکت میکردن تو فکر این بودم که ای کاش منم میرفتم ،تو فکر خیال بودم که یکی از پشت با کیفش زد به من برگشتم نگاه کردم سارا بود
- سلام
سارا: علیک ،خیلی نامردی
- چرا
سارا: آخه دیروز شوهرمو همراه خودت بردی دور دور ،منم زیر بارون مثل موش آب کشیده رفتم خونه
- چیه حسودی میکنی؟
سارا: خیلیییی،از اینکه امیر خیلی دوستت داره حسودیم میشه...
- نترس بابا ،امیر تو رو هم خیلی دوست دار
سارا: ولی نه به اندازه تو !
- تو چون تازه ازدواج کردی اینو میگی،کم کم متوجه دوست داشتنش میشی،البته اگه خجالت و بزاری کنار
سارا: امید وارم
- راستی امتحان دیروز و چیکار کردی ؟ گند که نزدی؟
سارا: هاشمی دیروز اصلا امتحان نگرفت ،اصلا یه جوری بود کلافه ،عصبانی ،توپش پر پر بود
- عع چرا!
سارا: چه میدونم حتما باز رفته خواستگاری جواب رد شنیده
- بی مزه
سارا: راستی پکیج راهیان نورو دیدم عالی شده بود
- اره خیلی خوب شده ،راستی به نظرت جای اضافی دارن
سارا: واسه چی پرسیدی؟
- دلم میخواد چند روزی به چیزی فکر نکنم ،و تنها باشم
سارا: نمیدونم باید بری از منصوری بپرسی
- باشه ،بعد کلاس میرم پیشش
سارا: بریم که الا کلاس شروع میشه
- بریم
بعد تمام شدن کلاس وسیله هامو تن تن جمع کردم و رو کردم به سارا گفتم: سارا تو برو تو محوطه منتظرم باش من میرم پیش منصوری و میام
سارا: خوب باهم میریم پیشش
- نه خودم میرم،امیر گفت میاد دنبالمون تو برو که با دیدنت یه کم شارژ شه بیچاره
سارا: فعلا که دستگاه شارژش پیش شماست
لبخندی زدم و از کلاس بیرون رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
12-maddahi.581.mp3
2.44M
✌️من زینبم عقیدهٔ من ایستادگیست
✊من اسوهٔ مقاومت و ایستادگی
✌️قیام میکنم
🇮🇷 #زن_عفت_افتخار #حجاب
#ایران #لبیک_یا_خامنه_ای