eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ...⇣•• ‹‌یـٰاقـٰاضِۍَ‌الحـٰاجـٰات🗞📓'› ‹‌اے‌برآورندھ‌حـٰاجت‌هـٰا✨🖤'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۶ دی ۱۴۰۱ میلادی: Monday - 16 January 2023 قمری: الإثنين، 23 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️8 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️17 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️20 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
🌷امام کاظم علیه‌السّلام: 🔹يا دَاوُدُ إِنَّ اَلْحَرَامَ لاَ يَنْمِي وَ إِنْ نَمَى لاَ يُبَارَكُ لَهُ فِيهِ 🔸، رشد نمی‌کند و اگر هم رشد کند، برکت ندارد. 📎 الکافي، جلد۵، صفحه۱۲۵
ــــــــــــــ ــ ـ میگفت : اگہ بَسیجۍ واقعۍ هستۍ، سعے ڪن " اللهم‌الرزقناشهادت " رو بہ قَلبت بِچسبونۍ نہ بہ پُشت ِ قاب ِ موبایلِت ! 💚
شاه‌با‌فرحش‌در‌رفت😂💔👋🏻 ۲۶‌دی‌ماه‌ ... سالروز‌فرار‌شاه‌معدوم‌گرامی‌باد😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی 💗 قسمت70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت71 با صدای منصوری از خواب بیدار شدم منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم از پنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه از اتوبوس پیاده شدیم از بچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری - خانم منصوری بابت همه چی ممنونم منصوری: من از تو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس ،واقعا عالی بود یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارا بودن از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون پریدم تو بغل امیر ،انگار سالها بود که ندیده بودمش. سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین با حرف سارا خندم گرفت از امیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم: عیدت مبارک عزیزم سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام سارا: باشه سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم - امیر جان بریم خونه ،دلم واسه با با و مامان تنگ شده امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظر تو هستن - جدییی ، چه خوب سارا: آیه خوش گذشت سفر - عالی بود ،پشیمونم که چرا زودتر نرفتم سارا: همه بار اولی که میرن همینو میگن ،ان شاءالله هر سال بری - ان شاءالله بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد از چند ثانیه در باز شد وارد حیاط شدمو تن تن از پله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم مامان رو به روم بود با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدن تو بغلش صدای گریه ام بلند شد نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 72 بابا هم با شنیدن صدای گریه ام از اتاق بیرون اومد با دیدن بابا ،رفتم سمتش و بغلش کردم ،چقدر دلم تنگ شده بود برای شنیدن نفسهاتون امیر: بابا خسته شدیم از بس گریه کردیم ،آیه برو یه دوش بگیر بوی خاک و خل میدی با حرف امیر همه خندیدیم و منم رفتم حمام یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردمو رفتم سمت پذیرایی کنار بابا نشستم امیر هم اومد نزدیکم گونه مو بوسید وگفت: حالا خوش بو شدی لبخند زدمو چیزی نگفتم سارا: آیه پاشو بریم سفره ناهارو بزاریم - چشم بلند شدمو با کمک سارا و امیر سفره رو گذاشتیم و مشغول غذا خوردن شدیم بعد از خوردن ناهار ظرفا رو جمع کردیم و با سارا مشغول شستن ظرفا شدیم سارا: آیه یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ - در باره چیه؟ سارا: رضا ( با شنیدن اسم رضا تپش قلب گرفتم ) - رضا چی شده ؟ اتفاقی افتاده براش؟ عمو حرفی زده بهش ؟ سارا: نه - پس چی شده ،بگو ،جونم به لبم رسید سارا: امشب عقدشه ( باشنیدن این حرف ،لیوان از دستم افتاد روی زمین و هزار تیکه شد ، مامان و امیر هم با شنیدن صدای شکستنی وارد آشپز خونه شدن) امیر: چی شده ؟ سارا: به خدا من منظوری نداشتم ،نمیدونستم اینجوری میشه مامان: تکون نخورین ،الان جمع میکنم امیر: سارا،چی گفتی بهش سارا حالا که از ترس صدای بلند امیر اشک میریخت گفت: به خدا فک نمیکردم با شنیدن خبر ازدواج رضا اینجوری کنه عصبانیت و تو چهره امیر و دیدم از آشپز خونه رفتم بیرون رفتم سمت اتاقم روی تختم نشستم باورم نمیشد چیزی را که شنیدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت73 در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد کنارم نشست امیر : حالت خوبه آیه؟ - خوبم امیر: همه چی یه دفعه شد ما خودمون هم چند روز پیش فهمیدیم ،این سارای دهن لق هم هیچ حرفی تو دلش نمیمونه - امیر تنهام بزار امیر: میخوای بریم بیرون دور بزنیم ( دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ): تو رو خدا تنهام بزار امیر: بابا و مامان و بی بی رو میبرم خونه ،خودم میام پیشت تنها نباشی زل زدم تو چشماش - چقدر برات عزیزم امیر: این حرفا چیه ،معلومه خیلی - پس تنهام بزار امیر : باشه امیر بلند شد و رفت فکر میکردم فراموش کردم ،همه چیزو ،اما اشتباه میکردم ،من فرار کردم نه فراموش روی تخت دراز کشیدمو آروم گریه میکردم ،تا صدای شکسته شدن دلمو کسی نشنوه ،تا صدای له شدنمو کسی نشنوه اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود بلند شدم برقا رو روشن کردمو رفتم وضو گرفتم و سجادمو پهن کردمو نمازمو خوندم خدایا ...خسته ام ... خیلی خسته ام روزای خوبت کی میرسه؟دیگه نمیکشم ،دارم کم میارم .. ااااااخ ...چشمام دیگه نمیشنوه ...گوشام کر شده ....گریه هام بی صداست هنوز ...یه عقده تو گلومه داره خفم میکنه ...درد بی کسی داره منو میکشه ..چرا دیگه صدامو نمیشنوی؟،،تو که تنها کسم بودی خدایا شکستم ..خدایا شکستم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت74 احساس میکردم تمام تنم داره میلرزه رفتم زیر پتو تا گرم بشم ولی بازم میلرزیدم صدای زنگ درو شنیدم پاهام توان راه رفتن نداشت تمام تنم یخ زده بود ،صدای دندونامو که به هم میخوردن میشنیدم در اتاق باز شد چشمامو به زور باز کردم دیدم امیره امیر کنارم نشت ،دستشو گذاشت روی صورتم امیر: آیه ،یا فاطمه زهرا ،داری میسوزی تو تب امیر لباسامو پوشید،ماشین و داخل حیاط آورد کمکم کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان - امیر سردمه ،دارم میلرزم امیر: الهی قربونت برم الان میرسیم بیمارستان ،تب و لرز کردی بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان یه سرم بهم زدن که کم کم حالم بهتر شد تا نصفحه های شب تو بیمارستان بودیم که حالم بهتر شد و برگشتیم خونه بی بی به کمک امیر رفتم تو اتاقم دراز کشیدم امیر هم یه مسکن خواب آور بهم داد خوردم نفهمیدم روحم کی از این دنیا جدا شد با احساس خیسی روی صورتم بیدار شدم دیدم امیر بالای سرم نشسته دستمال خیس میزاره رو پیشونیم - ساعت چنده ؟ امیر لبخند زد و گفت: نزدیکای ظهره - پاشو برو پیش سارا ،حتما تا حالا نگرانت شده امیر: دیشب بهش گفتم که میمونم پیشت -میبینی که الان خوبم ،پاشو برو امیر: یه کلمه دیگه حرف بزنی ،با همین کتاب میزنم تو سرت - میگم ،گشنمه چیزی نداریم واسه خوردن ؟ امیر: الان میرم برات یه چیزی درست میکنم - دستت درد نکنه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت75 چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واقعیت گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد - الو امیر امیر: جانم - میای دنبالم ،میخوام بیام خونه امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت - نه نمیخوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام امیر: باشه ،خواهر یه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت - باشه کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم دنبال بی بی گشتم تو خونه نبود رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنار باغچه نشسته رفتم نزدیکش - خسته نباشی بی بی جون بی بی: سلامت باشی مادر بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر - میخوام برگردم خونه بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد:میدونستم این تصمیمو زود میگیری ،کاره خیلی خوبی کردی صدای زنگ در و شنیدم رفتم در و باز کردم امیر پشت در بود امیر: یعنی یه دنده تر از تو دختر پیدا نمیشه - ععع راستی میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم امیر: تو دست اونم از پشت بستی خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیار بزار تو ماشین .. امیر:باشه رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیا پیشم - چشم امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به کوچه که نزدیک میشدیم تپش قلب میگرفتم زیر لب هی میگفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگار تاثیری نداشت به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت76 رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم به معصومه گفتم - معصومه جان زنداداشته ؟ معصومه : اره نزدیکش شدم دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم - سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم - لطف دارن امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست - چشم الان میام بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن در باز شد و وارد خونه شدیم سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود - اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد سارا: خیلی بی ذوقی آیه یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟ - اره رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹.💛.› یہ‌ نشدن‌هایے هست ڪہ‌ اولش‌ ناراحت‌ میشۍ... ولے بعدا‌‌ میفهمے چہ‌ شانسے آوردے ڪہ‌ نشد... خدا حواسش‌ بهت‌ هست... ڪہ‌ اگہ‌ تو مسیرش‌ باشے بهترینا رو‌ برات‌ رقم‌ میزنہ... :) ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› •؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• ‹‌یـٰااَرحَـم‌َ‌الرّٰاحِمِیـن🍓📕'› ‹‌اے‌‌رحم‌ڪنندھ‌رحم‌ڪنندگـٰان✨❤️'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۷ دی ۱۴۰۱ میلادی: Tuesday - 17 January 2023 قمری: الثلاثاء، 24 جماد ثاني 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️7 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️9 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️16 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️19 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
✍امام علی علیه السلام:به تأديب و تربيت نفس‌هاى خود بپردازيد و آنها را از شيفتگى به عادت‌هايشان بازداريد. 📚 غرر الحكم: ۴۵۲۳
🌹از وصایای شهید حجه الاسلام سید مجتبی نواب صفوی: 🌹اگر با کاشتن گندم بر پشت بام خانه هامی توانی رفع احتیاج از بیگانه کنی بهتر است بر این کار اقدام کنی تا این که دست گدایی به سوی دشمن اسلام دراز کنی. 🌷27دی ماه سالروزشهادت حجه الاسلام نواب صفوی ویارانش گرامیباد. یاد همه شهدا گرامی با ذکر صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
# طنز - جبهه کتک خوردن در حد شهادت ! 😱😆 😂 خاطره ای زیبا و خنده دار از جنگ.😂 بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛  توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب. بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش. با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.  پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛  اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.  دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!  یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!  گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!  یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!  پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!  همگی گفتیم: نه! کجاست؟  پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟  همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!  رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !  با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده. گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !  عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!  بچه ها خندیدند. 😄😄😄   اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:  - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂  دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂  عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂  پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون! خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!  عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂 😂 🤲🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت76 رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن با دیدن رضا دست تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت77 در اتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست سارا: آیه از دستم دلخوری؟ - نه واسه چی؟ سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم.. نزاشتم حرفشو ادامه بده - سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن سارا صورتمو بوسید: چشم ،بیا بریم شام بخوریم - باشه به همراه سارا رفتیم سمت آشپز خونه روی صندلی کنار بابا نشستم چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود سارا: راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوس ها - کجا دیدی؟ آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش - جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود - چه کارایی؟ سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار میکنم خواهر شوهرمی - بی مزه یه دفعه بابا روشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیر بگو بخره امیر: مهمون کیه؟ بابا: حاج مصطفی و زنش با پسرش البته شام نمیان بعد از شام میان با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم سارا منو نگاه میکرد و میخندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه بعد از خوردن شام ظرفا رو با کمک سارا شستیم امیرم نشسته بود روی میز و ظرفا رو خشک میکرد از فرصت استفاده کردم و گفتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت78 - امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان امیر کمی سکوت کرد و چیزی نگفت یه کم آب توی دستم ریختم پاشیدم روی صورتش - هووو امیر با تو ام امیر: چیکار میکنی دیونه - هواست کجاست،زن خواستی که بردی ،الان باز کی فکر و ذهنت و مشغول کرده یه نگاه به سارا کردم و گفتم: سارا شوهرت مشکوک میزنه هاا سارا تا خواست چیزی بگه امیر صداش کرد و حرفش و ادامه نداد - شما دوتا یه چیزیتون شده که نمیگین امیر: هیچی نشده ،تو هم ظرفا رو خوب آب بکش ... چیزی نگفتم و بعد از شستن ظرفا رفتم سمت اتاقم روی تختم دراز کشیدم رفتم سراغ گوشیم به سارا پیام دادم که لینک کانال هاشمی رو بفرسته برام بعد از چند دقیقه لینک و فرستاد وارد کانال شدم همه چی جالب بود ،عکس ها از قبل از حرکت به راهیان نور شروع شده بود تعجب کردم کی وقت کرده بود عکس بگیره همه عکس ها قشنگ بودن عکس دلنوشته اتوبوس ها رو ذخیره کردم گذاشتم روی پروفایلم خیلی این عکس و دوست داشتم با صدای شنیده شدن دروازه خونه عمو برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم کنار پنجره ایستادم پرده رو کنار زدم نگاه کردم رضا توی حیاط کنار زهرا نشسته بود از درد قلبم آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم صدای خنده هاشون و میشنیدم داشتم دیونه میشدم میدونستم که اگه بیشتر بمونم توی اتاق دق میکنم بالش و پتومو گرفتمو رفتم سمت پذیرایی تلوزیون و روشن کردمو رو به روی تلوزیون دراز کشیدم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت79 بعد نیم ساعت امیر با یه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم - با سارا دعوات شده امیر: نه - خوب پس چرا اومدی اینجا امیر: دلم میخواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم - نمیخواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنار زنت بخواب یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشید بلند شدم نشستم -تو چرا اومدی؟ سارا: تو اتاق حوصله ام سر رفته بود ،گفتم بیام پیش شما باهم بخوابیم علت کاراشونو نمیفهمیدم چیه ... تا صبح از بچگی مون گفتیم و خندیدیم ،بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه مامان: پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم ،کلی کار ریخته رو سرم سارا که چشماش باز نمیشد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطر اونه امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف میزدم با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم رفتم تو آشپز خونه پیش مامان - مامان، امشب چه خبره مامان: هیچی،یه مهمونی ساده - آها پس یه مهمونی ساده اس رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا با پا زدم به پهلوش - امیر پاشو میخوام برم خونه بی بی امیر: آییی دردم گرفت دیونه مامان: این کارا چیه آیه؟ - دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸