📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۶ بهمن ۱۴۰۱
میلادی: Thursday - 26 January 2023
قمری: الخميس، 4 رجب 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️9 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️11 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️21 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️22 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#حدیث
قالَ الإمامُ الهادى عليه السلام:
إنَّ مِنَ الغِرَّةِ بِاللّه ِ أنْ يُصِرَّ العَبدُ عَلَى المَعصِيَةِ وَ يِتَمَنّى عَلَى اللّه ِ المَغفِرَةَ.
[حياة الإمام على الهادى ص 164.]
امام هادى عليه السلام فرمود: از نشانه هاى غرور نسبت به خدا آن است كه بنده، استـمرار و اصرار بر گنـاه داشـته باشد و در همان حال، آرزومند بخشايش الهى باشد.
✅ ولایت پذیری تا پای جان
🔻بعـد از عملیات خیبر
زمانی که جاده بغـداد - بصـره را از دست دادیم و فقط جزایر مجنون برای ما باقیمانـد
🔹حضـرت امام (ره) اعلام
فرمودنـد که "به هر قیمتی که شـده بایـد جزایر حفظ شوند " من بلافاصـله به شـهید کاظمی فرمانده پَد غربی، شـهید باکری و زین الـدین در پـد وسط و شـهید همت در پد شـرقی اطلاع دادم.
چاه های نفت در پد غربی بود و در این نقطه مانند ابر انبوه،
گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن می بارید.
🔹شهیـد کـاظمی در آن موقعیت، مقـاومت بی سـابقه ای ازخود نشـان داد، انگشـتش قطع شـد و وقـتی برگشت سـر وصورتش
خاکی، سـیاه و دودی بود وچند شـبانه روز بود که نخوابیده بود. وقتی به اوخسـته نباشـید گفتم و او را بوسیدم،
🔹گفت: «وقتی
دستور امام (ره) را به من
گفتی، دیگر نفهمیـدم چه شد، بچه ها راجمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، الانم عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را
حفظ کنیم.»
راوی: محسن رضایی
📚برگرفته از کتاب پرواز در پرواز
زندگینامه سردار رشید اسلام
#شهید_احمد_کاظمی ص ۹
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗#گام_های_عاشقی💗 قسمت120 به همراه علی وارد پذیرایی شدیم کم کم مهمونا اومدن فامیل ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت121
وقتی رسیدیم خونه علی اینا
علی از ماشین پیاده نشد سرشو خم کرده بود و داشت خونشونو نگاه میکرد
-چیزی شده ،چرا پیاده نمیشیم
علی:الان بریم خونه مامان اینا کلی سوال میپرسن که چرا رفتین ،چرا برگشتین ،صبر کن برقای خونه که خاموش شد بریم
از حرفش خندم گرفت ،انگار میخواست یواشکی دور از چشم بقیه دختر ببره خونش
نیم ساعتی داخل ماشین منتظر شدیم تا برقای خونه خاموش شدن
بعد از ماشین پیاده شدیمو مثل دزدا راه میرفتیم...
من تا برسیم اتاق امیر چادرمو گذاشتم روی دهنمو میخندیدم از حرکتایی که انجام میداد
بعدم که رسیدیم اتاق یه نفس راحتی کشید
لباسمو درآوردم روی ایستاده آویزون کردم
رفتم روی تخت نشستم که علی هم بعد از اینکه لباسش و عوض کرد از اتاق رفت بیرون
منم از موقیعت استفاده کردمو روی تخت دراز کشیدم از خجالت پتومو روی سرم کشیدم
بعد از چند دقیقه متوجه شدم علی وارد اتاق شد زیر پتو داشتم خفه میشدم از گرما
یه کم سرمو بیرون آوردمو نفس کشیدم ،یه دفعه صدای زمزمه شنیدم
سرمو به طور نامحسوس چرخوندم دیدم علی در حال نماز خوندنه ،که متوجه شدم داره نماز شب میخونه با دیدن این صحنه خوشحال شدمو با خیال راحت خوابیدم با صدای اذان گوشی علی بیدار شدم ...
بلند شدم دنبال گوشی گشتم ،آخر کنار تخت روی میز پیداش کردم ،زنگ ساعت و قطع کردم ،موقع بسته شدن صفحه چشمم به تصویر زمینه گوشیش خورد عکس منو خودش که خونه بی بی کنار درخت ها گرفته بودیم و گذاشته بود
لبخندی زدمو از اتاق آروم رفتم بیرون ،سمت سرویس وضو گرفتمو برگشتم توی اتاق
دیدم علی نشسته روی تخت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت122
-سلام
لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم
چادری که موقع رفتن گذاشته بودم روی میز برداشتمو شروع کردم به نماز خوندن
بعد از مدتی علی هم اومد یه کم جلوتر از سجاده من سجاده شو پهن کرد و ایستاده به نماز خوندن
این حس و خیلی دوست داشتم
داشتم با تسبیحی که تو دستم بود ذکر می گفتم که برگشت سمتم
علی: قبول باشی خانمی
منم لبخندی زدمو گفتم: قبول حق باشه
علی:میگم بریم یه جای خوب؟
-الان؟
علی: اره
- کجا؟
علی:تپه نور شهدا
(با شنیدن این اسم با هیجان گفتم )
-اره اره بریم
علی: پس زود آماده شو حرکت کنیم
-باشه
تن تن لباسامونو پوشیدیم و مثل دزدا از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه سرمو به شیشه ماشین گذاشتمو خوابیدم
چشمامو که باز کردم ،خورشید طلوع کرده بود
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم : نرسیدیم؟
علی: سلاااام بانوووو،خوب میخوابیاااا
با حرفش لبخندی زدم که گفت: ده دقیقه دیگه میرسیم
وقتی رسیدیم ماشینای زیادی رو دیدم که یه گوشه پارک شده بود
از ماشین پیاده شدم
نسیمی که به صورتم این موقع صبح میخورد روحمو تازه میکرد
یه نفس عمیقی کشیدمو در و بستم
چشمم به پله ها که افتاد خشکم زد
-الان باید این همه پله رو بالا بریم ؟
علی با دیدن قیافه ماتم زده ام گفت: ببخشید ،اینجا پله برقیش خرابه
-نفسمون که بند میاد تا برسیم بالا
علی: خانومم ،من الان اومدم نزدیک ترین راه ،وگرنه من هر هفته از راه دیگه ای که خیلی طولانیه میام
-خدایا به امید تو ،بریم علی اقا
بسم الله گفتیمو حرکت کردیم
وسطهای راه نفسم به شمارش افتاد
یه گوشه نشستم
علی اومو سمتم: خوبی؟
همونجور که نفس میزدم گفتم: خوبم یه کم اسراحت کنم بعد حرکت میکنیم
علی اومد کنارم نشست بعد از چند دقیقه بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد و گفت: بریم ؟میترسم دیر برسیم به مراسم نرسیم
بلند شدمو دستشو گرفتمو راه افتادیم
لمس دستاش برای اولین بار لذت بخش بود برام بلاخره رسیدم بالای کوه جمعیت زیادی اومده بودن صدای دعای عهد کل فضا رو پیچیده بود به همراه علی اول رفتیم سمت مزار شهدا
بعد از فاتحه خوندن کنارشون نشستیم
زیارت عاشورا و دعای ندبه ای که از بلند گو پخش میشد زمزمه میکردیم
بعد از تمام شدن دعا به علی نگاه کردمو گفتم: علی جان خیلی ممنونم که منو آوردی اینجا ، حس خوبی پیدا کردم علی لبخند زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من اعتماد کردی
از اینکه کنارش بودم و احساس آرامش میکردم خوشحال بودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت123
بعد به همرا علی رفتیم سمت افرادی که در حال پذیرایی کردن بودن
صبحانه رو که خوردیم حرکت کردیم سمت خونه
-علی جان تو هر هفته میای اینجا؟
علی: اره
-خوش به حالت ،واقعا آدم وقتی میاد اینجا حال و هواش معنوی میشه
علی: میخوای هر هفته با هم بیایم ؟
-اره خیلی
علی: باشه ،الان کجا بریم ؟
-بریم خونه ما ،اول میخوام حساب این دختره رو برسم ،دلم خنک بشه
علی: آیه جان ،اگه سارا خانم این کارو نمیکردن ،الان تو با من اینجا نبودیااا
-اره راست میگی ،فکر کنم باید ازش تشکر کنم
علی: حالا شدی خواهر شوهر خوب...
بعد از اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدم
-نمیای خونه؟
علی: نه عزیزم،باید برم سپاه کار دارم
-باشه ،مواظب خودت باش
علی: چشم تو هم مواظب خوت باش
-خدا نگهدار
علی: آیه میشه هیچ وقت نگی خدا نگهدار
-پس چی بگم؟
علی: بگو به امید دیدار
-چشم ،پس به امید دیدار
در ماشین و بستم و رفتم سمت در ،زنگ درو زدم بعد از چند ثانیه در باز شد
علی هم با باز شدن در خونه رفت
وارد خونه شدم
مامان و بابا در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام
مامان: سلام ،چرا به این زودی اومدی
بابا : سلام بابا
- همراه علی رفته بودیم جایی واسه همین زود اومدیم
بابا: چرا علی نیومد ؟
- گفت که باید بره سپاه کار داره
مامان: برو لباست و عوض کن بیا صبحانه بخور
-صبحانه خوردم مامان جان
رفتم سمت اتاقم که چشمم به اتاق امیر افتاد شیطنتم گل کرده بود
رفتم کنار در شروع کردم به در زدن
مامان: چیکار میکنی آیه درو شکستی
- میخوام این دوتا خرس قطبی رو بیدار کنم
مامان: نیستن
برگشتم سمت مامان گفتم: پس کجان؟
مامان: کله سحر،سارا گفت حالم خوب نیست میخوام برم خونه ،امیرم بردش
با شنیدن این حرف زدم زیر خنده
دختره ترسو ،از ترس اینکه بلایی سرش بیارم رفته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت124
مشغول کتاب خوندن بودم که
یاد حرف علی افتادم که گفته بود از چیزایی که خوشت نمیاد بنویس
رفتم یه قلم و کاغذ برداشتم و روی تخت دراز کشیدم شروع کردم به نوشتن اول از همه نوشتم شیر موز یا هر چی که موز داخلش باشه ،،بعد نوشتن رنگ مورد علاقه و تفریح مورد علاقه و غذای مورد علاقه ،بعد در آخر نوشتم تنهام نزار تنها چیزی که خوردم میکنه و منو میکشه تنهاییه در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
قیافه شرمندگی گرفته بود
امیر : آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم
-باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم
امیر: من از دست شما دوتا سر به بیابون نزارم خوبه...
بعد رفتن امیر به نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه پاکت که سر یه فرصت مناسب به علی بدم تا یه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیر تر وارد کلاس میشد و زوتر از کلاس بیرون میرفت ،تا یه هفته هم خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت خونه سارا اینا
منم زیاد علی رو نمیدیدم
تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم میرفتیم تپه نور شهدا
روز به روز به علی وابسته تر میشدم
توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم تا دلم آروم بگیره نزدیک اتمام دوره عقد متعه بود به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه
ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روز بعد از اتمام عقد راهی مشهد بشیم چون مدت عقد تمام شده بود من و علی نامحرم بودیم تو این چند روزی که نامحرم بودیم علی نه تماس گرفت نه پیامی داد قرار شد خریدای عقدمون مشهد انجام بدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت125
روز سفرمون رسید من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا ..
من سوار ماشین بابا شدم اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سر به سر گذاشتنای سارا رو نداشتم ...
علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش و زنداداشش قرار بود بیان مشهد
باهم همسفر شدیم
باهم غذا میخوردیم
با هم حرکت میکردیم
باهم برای نماز نگه میداشتیم
توی راه هم با علی حرفی نزدم میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا محرم هم شیم
بعد از اینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابا از قبل برای همه رزرو کرده بود
چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم
وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم
علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم
من و سارا و امیر
به همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم
بعد از خرید رفتیم سمت هتل
تا آماده بشیم واسه مراسم عقد
یه دوش گرفتم بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم چادر رنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه نایلکس چادر مشکی مو سرم کردم به همراه سارا و امیر رفتین سمت لابی هتل منتظر بقیه شدیم همه اومده بودن ولی بازم علی رو ندیدم روی یه قسمت از فرش نشسته بودیم بعد از مدتی امیر به همراه علی و یه حاج اقایی سمت ما اومدن
با دیدن علی دلم آروم گرفت
علی با فاصله کنارم نشست
آدم هایی که از کنارمون رد میشدن وقتی فهمیدن قرار خطبه عقدمون خونده بشه نزدیکتر شدن بعد از اینکه گلاب و آوردمو گلم چیدم ،بار سوم بله رو گفتم بعد از گفتن بله علی جمیعتی که دورمون جمع شده بودن شروع کردن به صلوات فرستادن
فاطمه هم حلقه ها رو برامون آورد
علی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت
نزدیکش شدم آروم گفتم: علی جان مبارکت باشم
علی باشنیدن این حرف سرش و بالا گرفت و لبخند زد: هر چند دلخورم ازت ولی مبارکت باشم
با دیدن لبخند علی انگار دوباره جون گرفتم
علی: بریم زیارت؟
- بریم اقا
از همه جدا شدیمو رفتیم سمت حرم
قرار گذاشتیم نیم ساعت بعد اینجا باشیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که را این آرزوست در شب آرزوها
نَحُفُّ بِكَ
وَ أَنْتَ تَؤُمُّ الْمَلَأَ
وَ قَدْ مَلَأْتَ الْأَرْضَ عَدْلا
وَ أَذَقْتَ أَعْدَاءَكَ هَوَانا وَ عِقَابا
وَ أَبَرْتَ الْعُتَاةَ وَ جَحَدَةَ الْحَقِّ
وَ قَطَعْتَ دَابِرَ الْمُتَكَبِّرِينَ
وَ اجْتَثَثْتَ أُصُولَ الظَّالِمِينَ،
وَ نَحْنُ نَقُولُ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
#لیله_الرغائب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨لیلة رغائب به معنای شب آرزوها نیست! ✨
بلکه به معنای شب رغبتها است، یعنی از خدا بخواهید رغبتهای یک سال شما را هدایت و اصلاح کند.
" فَاستبقوا الخیرات شویم"
بالاترین خیرات زمینه سازی ظهور مولاست، که باید بـه سمتش سبقت بگیریم.
[آیت الله جوادی آملی]
التماس دعا
#لیله_الرغائب
#ماه_رجب