ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 عشق در یک نگاه💗 قسمت21 نزدیک اذان مغرب بود خواستم آماده بشم خانم موسوی: نرگس جان ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت22
غذا رو گذاشتم روی میز کنار تختم ،واقعن نمیتونستم غذا رو بخورم ،یه بوی خاصی داشت که خوشم نمی اومد
بسته رو باز کردم ،شروع کردم به خوردن پسته و بادام ،اینقدر گرسنه ام بود که همه شو خوردم دراز کشیدم یه کم با گوشیم ور رفتم نفهمیدم کی خوابم برد
خواب دیدم دوبار همون صدا ، اسممو صدا میزنه و میگه بیا
باز هم نتونستم چهره اشو ببینم
از خواب پریدم
نگاه کردم خانم موسوی روی تخت کناری خوابیده
ساعت و نگاه کردم نزدیکای سه نصف شب بود
تمام تنم میلرزید
یه دفعه چشمم به گوشه پنجره افتاد گنبد به چشمم خورد
بلند شدم و وضو گرفتم
لباسمو پوشیدم
یه یاد داشت نوشتم برای خانم موسوی و آروم درو باز کردم رفتم پایین
با اینکه نصف شب بود خیابونا خلوت نبود
اصلا نمیدونستم از کدوم سمت برم
چشممو به گنبد دوختمو حرکت کردم
بعد مدتی رسیدم وسط بهشت
نشستم روی زمین
شروع کردم به گریه کردن
رو به سمت حرم امام حسین کردم
سلام آقای من ،چقدر سخته انتخاب که اول کجا باید بری
پس خود اقا ابوالفضل دوست دارن اول برن نزد برادرشون زیارت
سرمو برگردوندنم ،باورم نمیشد
بلند شدم و ایستادم
- شما اینجا چیکار میکنین،؟
زمانی: داخل هتل قدم میزدم که شما رو دیدم
گفتم همراهتون بیام اتفاقی نیافته براتون ،شرمنده ببخشید
- اشکالی نداره ،حالم خوبه میتونین برگردین
زمانی: خانم اصغری چرا از من فراری هستین؟
- نه همچین چیزی نیست
زمانی: نمیدونم زمان مناسبی هست یا نه ،ولی میخواستم یه سوالی از شما بپرسم
- چه سوالی؟
زمانی: ( رو کرد سمت حرم امام حسین): اقا جان خودت از درونم باخبری! میدونی که من قصد بدی ندارم ،ولی دلم میخواست از همینجا از این خانم خاستگاری کنم، ( همین طور که سرش پایین بود)
خانم اصغری ،میخواستم اگه اجازه بدین ،برگشتیم با خانواده بیایم واسه خاستگاری
( مات و مبهوت بودم ،از کنارش رد شدم رفتم سمت حرم امام حسین )
باورم نمیشد
این همه مدت فکر میکردم که من دارم گناه میکنم ،نمیدونستم این همه احساسی که تو وجودم بود
یه حس دو طرفه بود
حتی خوابمم به من نشونش داده بود هر دوباربعد از بیدار شدن زمانی رو دیدم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت23
رفتم داخل حرم امام حسین
یه گوشه نشستم ،،آقای من خودت کمکم کن
چرا هر دوبار خوابی که دیدم بعدش اقای زمانی رو دیدم
آقا جان ،تو رو به غریبی ات قسم کمکم کن
رفتم دورکعت نماز زیارت خوندم و رفتم سمت حرم حضرت ابوالفضل
هرچی گشتم زمانی و پیدا نکردم
وارد حرم شدم
احساس کردم تمام دنیا رو به من داده بودن
بعد از زیارت و نماز خوندن
رفتم بین الحرمین نشستم و زیارت عاشورا خوندم
چند قدمی خودم یه کاروان دیدم که فهمیدم ایرانی هستن
صدای مداحیش منو به سمتشون برد
نزدیک کاروان شدم یه گوشه نشستم
همیشه حرف از حضرت زینب میشد
دلم میرفت پیش خرابه
بمیرم برات خانم ،
با شنیدن مداحی ،سرمو رو زانوم گذاشتم و ناله امو سردادم
صدای اذان صبح و شنیدم
بلند شدم و رفتم داخل حرم امام حسین نماز صبح و خوندم و رفتم سمت هتل
خانم موسوی با اقای حسینی دم در هتل ایستاده بودن
رفتم نزدیکشون
- سلام
موسوی: سلام نرگس جان زیارتت قبول
- ممنون
موسوی: برو بالا استراحت کن، ما هم بچه ها بیان بریم حرم
- باشه، التماس دعا
رفتم رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد
با صدای خانم موسوی بیدار شدم
موسوی: نرگس جان ،نرگس خانم بیدار شو
- ( به زور چشمامو باز کردم) چقدر زود برگشتین
خانم موسوی: عزیزم الان نزدیک ظهره ،به نظرت زوده؟
- واااییی شوخی نکنین ،چقدر خوابیدم من ،انگار نیم ساعت خوابیدم
موسوی: پاشو بریم نماز
- چشم
آماده شدم و رفتیم پایین
همه بودن ولی توی جمعیت آقای زمانی و ندیدم
از اون شب تا لحظه برگشتمون آقای زمانی رو دیگه ندیدم
دلم شور میزد ،نمیدونستم چیکار کنم، روم نمیشد از کسی بپرسم که حالش خوبه یا نه
روز وداع هم ندیدمش
چمدونامونو برداشتیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که لحظه ی آخر سوار شد و با دیدنش خیالم راحت شد
رسیدیم فرودگا ه و سوار هواپیما شدیم
اصلا یادم رفته بود به زهرا بگم داریم برمی گردیم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 عشق در یک نگاه💗
قسمت24
از هوا پیما که پیاده شدیم وارد فرودگاه شدیم
از پشت شیشه ،زهرا و بابا و مامان و اقا جواد و دیدم
زهرا مثل بچه کوچیکا ،دسته گل دستش بود و بال بال میزد
از خانم موسوی و بچهها خداحافظی کردم
رفتم سمت بیرون
( زهرا پرید تو بغلم) : حیف که زائر امام حسینی وگرنه تا الان هفت بار پوستت و کنده بودم
- خیلی ممنون ،زیارتم قبول باشه
مامان: زهرا جان ،نرگسمو اذیت نکن ،خسته راهه
رفتم تو بغل مامان و نمیدونم چرا گریه ام گرفت
بابا هم پیشونیمو بوسید :
زیارت قبول ،کربلایی خانم
منم دستشو بوسیدم ،دستی که چه زحمتهایی برای من و زهرا کشید
آقا جواد: سلام نرگس خانم ،زیارتتون قبول
- خیلی ممنون ،انشاءالله قسمت شما و زهرا جان
سوار ماشین شدیم و از فرودگاه داشتیم بیرون میرفتیم که بابا ترمز زد و ایستاد
مامان : چیزی شده ایستادی؟
بابا: یه لحظه صبر کن
بابا از ماشین پیاده شد و رفت
سرمو برگردوندم نگاه کردم رفت سمت آقای زمانی 🤦
بعد چند دقیقه هر دوتا اومدن سمت ماشین
مامان پیاده شد و احوالپرسی کرد
منم قبلم تند تند میزد
بعد به اصرار بابا آقای زمانی سوار ماشین شد
مامانم اومد کنار من نشست
زمانی: شرمنده حاج آقا ،خودم یه دربست میگرفتم
بابا: این چه حرفیه ،میرسونیمتون
شما هم مثل نرگس ما به خانواده اتون نگفتین دارین برمیگردین ؟
( از خجالت آب شدم )
زمانی: اتفاقن گفتم ،چون پدر و مادرم مسافرت بودن ،واسه همین کسی نیومد
بابا: برادر و خواهری نداری؟
زمانی: نه تک پسرم
بابا: خدا شما رو واسه پدر و مادرتون نگه داره
( توی دلم گفتم ،الهی امین)
زمانی : خیلی ممنون
خونشون نزدیکای بالا شهر تهران بود ،وقتی رسیدیم دم در خونه اشون ،اصلا باورم نمیشد
همچین پسری تو همچین خونه ای زندگی کنه
مشخص بود که خیلی پولدارن
خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
اینقدر خسته بودم که اول رفتم یه دوش گرفتم بعد رفتم توی اتاق خوابیدم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
•
•
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•💚✨•⊱
باید روی دل کار کرد ، خدا به ظاهر رکوع و سـجود شما توجه نمیکند ، او به دلهای شما نگاه میکند ؛ لذا روزه باید رویِ دل انسان اثر بگذارد ..
اگر اثر نگذاشت، این روزه ، روزهی کاملی نیست !
[ آقامجتبیطهرانی ]
⊰•💚•⊱¦⇢#خودسازی
⊰•✨•⊱¦⇢#ماه_رمضان
🔹در یکی از عملیات ها وقتی کالیبر به صورتش خورده بود تیر کالیبر صورتش را سوراخ و آسیب جدی رسانده بود در بیمارستان فک بالا و پائین را سیم پیچی کرده بودند و برای استراحت به خانه فرستاده بودند .
🔸از منزلش با من تماس گرفتند و گفتند حسین آقا با شما کار دارد. وقتی ایشان را دیدم خیلی تأسف خوردم ، ایشان فقط می توانست با نی شیر یا مایعات بنوشد . گفتم حسین جان بالاخره حسابی لاغر می شوی ...
🔹گفت : بار گناهانم کمتر می شود ، صحبت شد که ایشان را برای ادامه معالجه چندین بار به پورسینا ببریم ، خلاصه با تلاش زیاد موفق شدم از آمبولانس سپاه لنگرود استفاده کنم . وقتی با آمبولانس طبق قرار به خانه ایشان رفتم بهم گفت :دکتر با ماشین عمومی می رفتیم ، گفتم چرا ؟ جواب داد : شاید مجروح مهمتری در راه باشد که آمبولانس مورد نیاز ایشان باشد من که الحمد لله دست و پایم سالم است فقط دشمن دهنم را دوخته است . این مطلب در ذهنم ماند تا موقعی که ماسک شیمیایی خودش را به بسیجی که بیسیمچی وی بود داد تا او زنده بماند ولی خودش به شهادت برسد .
این بود رمز موفقیت شهید املاکی !
🔹پيام مقام معظم رهبري: شهيد املاكي ، كه توي ميدان جنگ شيميايي زدند، و خودش هم آنجا در معرض شيميايي بود، بسيجي بغل دستش ماسك نداشت، شهيد املاكي ماسك خودش را برداشت بست به صورت بسيجي همراهش! قهرمان يعني اين!
📎قائممقام لشگر۱۶ قدس گیلان
#سردارجاویدالاثر_حسین_املاکی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۰/۲/۲۲ لنگرود ، گیلان
●شهادت : ۱۳۶۷/۱/۱۰ ارتفاعات بانیبنوک ،خورمال عراق ، عملیات والفجر۱۰
🗓 ۹ فروردین ۱۳۶۷ - سالروز شهادت سردار رشید، حسین املاکی، فرمانده اطلاعات و قائم مقام لشکر ۱۶ قدس گیلان
ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
وحشت بعثیها از شهید املاکی !!
🔹خاطره جانباز و آزاده سرافراز اسماعیل یکتایی لنگرودی👇
▫️ بعد از ۵ روز تشنگی با تنی مجروح درحالیکه پای چپم قطع بود به اسارت در آمدم. به شهرک نظامی رسیدم چقدر برایم آشنا بود! شب قبل از عملیات، شهید جمشید کلانتری به نقل از شهید حسین املاکی از این شهرک صحبت کرده بود. چقدر تانک!! چقدر تسلیحات!! .... به اندازه هر ایرانی، سلاح سنگین بود!!
▪️افسر بعثی به سمتم آمد به ریشهایم دستی کشید و آب دهان به صورتم انداخت! به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم. مترجم کنارش ترجمه کرد: املاکی کجاست؟ حسین املاکی؟؟ جواب دادم: شهید شده!! افسر با عصبانیت گفت: ماکو شهید! شهید نیست کشته شده و خنده مستانهای کرد.
⚪️ آنها دنبال املاکی بودند. از کشته شدن او مطمئن نبودند؛ میگفتند شاید زنده باشد...!!
عجب حڪایتی دارد این شهید والامقام:
#شهید_احمد_اللهیاری
🔹در ۷ تیر متولد میشود
🔸در ۷ تیر اسمش برای حج در میآید
🔹در ۷ تیر به عضویت سپاه در میآید
🔸در ۷ تیر عازم جبهه میشود
🔹در ۷ تیر ازدواج میکند
🔸در ۷ تیر تنها دخترش بدنیا میآید
🔹در ۷ تیر هم به شهادت میرسد...
هدیه به ساحت بزرگوار این شهید صلوات
🌸بسماللهالرحمنالرحیم🌸
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۰ فروردین ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 30 March 2023
قمری: الخميس، 8 رمضان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️7 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️10 روز تا اولین شب قدر
▪️11 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
▪️12 روز تا دومین شب قدر
#حدیث
پیامبر گرامی اسلام صَلی الله عَلیه وَ آلهِ وَ سَلّم فرمودند:
هر پیامبری به درگاه خداوند دعایی کرده و از او چیزی خواسته است، اما من برای شفاعت امتم در روز قیامت دعای خود را نگه داشتهام!
الخصال شیخ صدوق
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید مسلم احمدی پناه
نام پدر : بهمن
تاریخ ولادت 1359/9/19
از استان چهارمحال و بختیاری،
شهر فرادنبه از توابع شهرستان بروجن
تاریخ شهادت 1390/6/13
محل شهادت: جبهه های شمال غرب، کردستان ،سردشت ، قله ی جاسوسان
نحوه ی شهادت : در مبارزه با گروهک تروریستی پژاک از ناحیه ی پهلو مورد
اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت
رسیدن
✍این شهید بزرگوار علاقه ی عجیبی
به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها
داشتن
و همیشه از دوستان و خانواده
میخواستند که دعا کنند نحوه ی
شهادت ایشان همچون خانم
فاطمه ی زهرا سلام الله علیها
باشدو سرانجام ایشان به این آرزوی
قلبی خویش دست پیدا کردند
و از ناحیه ب پهلو هدف گلولهء
دشمنان قرارگرفتندو پیکرمطهر
ایشان هم به مدت سه روز زیر
آفتاب مانده بود
نماز اول وقتش هیچ گاه ترک نشد.
در امر به معروف و نهی از منکر
همیشه ثابت قدم بود. امکان
نداشت که ببیندگناهی رخ میدهد
و او تذکر ندهد.
البته این کار را بسیار با آرامش و با
رعایت همه جوانب انجام می داد.
🇮🇷شـادی روح پــاک هــمـه شهیدان
و شهید مسلم احمدی پناه صـلوات🌷