🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۲و۹۳
خدایا....
*******
دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام.
یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم.
تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده
ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و
از شدت ضعف به دیار باقی شتافت...
خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید....
رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی
میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر
از صورتم...
صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم..
:_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره
صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با
یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم.
:_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون
:+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید.
چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود.
بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند...
ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است
لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف
هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم
:_گفتم که،نمیخورم.
منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس
نمیگم،قول میدم.
:_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟
صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است.
:_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل
ندید،من لب به هیچی نمیزنم.
منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید
خانم،باشه چشم.
:_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم
بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست
دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن...
منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی
میروند،بهتر است کمی بخوابم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۴ و۹۵
مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد
میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش...
چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس
خوشبختی دارد...
مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در
یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج
فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ
دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو
است،در نیمه هاي خرداد.
قشنگ است،زیبا و ناب.
کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش
چادرم را سفت میکنم و برمیگردم.
سید جواد است،سید جواد علوي
:+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر
:_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که
خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون
بگیرین.:+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده.
:_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟
:+لطف دارین،با اجازه تون..
:_خواهش میکنم...
چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون.
:_انجام وظیفه بود.
داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي
علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند
وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران
پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و
قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند.
جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال
پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا
دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می
یابم،آرام گریه میکند.
به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده.
:_سلام فاطمه جان
سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلند میشود و ....
ادامه دارد
نویسنده✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸بسماللهالرحمنالرحیم 🌸
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Saturday - 29 April 2023
قمری: السبت، 8 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع، 1343ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️17 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️22 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️32 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️51 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
➖آرزوی مرگ کنیم یا طول عمر❓
🛑و قد قال سيد الساجدين صلوات الله علیه: أَللَّهمَّ ... وَ عَمِّرْنى ما كانَ عُمْرى بِذْلَةً فى طاعَتِكَ، فَاِذا كانَ عُمْرى مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاقْبِضْنى اِلَيْكَ قَبْلَ اَنْ يَسْبِقَ مَقْتُكَ اِلَىَّ، اَوْيَسْتَحْكِمَ غَضَبُكَ عَلَىَّ.
🔰نیایش امام سجاد صلوات الله علیه:
خدایا ... و مرا تا وقتى زنده بدار که عمرم در طاعت تو به کار رود، و چون بخواهد عمرم چراگاه شیطان شود جانم را بستان قبل از آنکه دشمنیت به من رو کند، یا خشمت بر من مستحکم گردد.
📚صحیفه سجادیه/دعاء 20
#امام_زمان
#حجاب
#حدیث
سالروز شهادت
شهید مدافع حرم مصطفی عارفی...🌷🕊
___شهید هریری از هیبت شهید عارفی گفته بود: مانند حضرت ابوالفضل دست در بدن نداشت و خون گرم تمام تنش را فرا گرفته بود.
لبخند بسیار زیبایی هم بر چهره داشت.
قبل از شهادت خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش گفته بود:
از این تعداد پنج نفری که با هم هستیم، یکیمان خمس این راه میشویم ولی آن کسی که به شهادت میرسد، وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین (ع) قرار گرفت لبخند بزند.
از تعداد شهدایی که به مشهد آورده بودند، فقط آقا مصطفی لبخند بر لب داشت.»
🦋شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 🌸 🌸 📌 مهدی موعود کیست؟ امام مهدی (عجل الله تعالی فرج الشریف) دوازدهمین جانشین پیامب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
📌ولادت امام مهدی(عج)
ولادت با سعادت امام مهدی(عج) در سحرگاه نیمه شعبان در سال ۲۵۵ ق، در 《سرمن رای》(سامرا) واقع شد.² و آن حضرا از مادرش نرجس خاتون تولد یافت.³
《مهدی》هم اکنون زنده است و چون تولدش به سال ۲۵۵ هجری بوده هم اکنون بیش از هزار سال از عمر او می گذرد.⁴
آن حضرت در عین این که در حال حیات است از نظر ها پنهان می باشد؛یعنی با این که از یک زندگی طبیعی برخورد دار است، ولی به طور ناشناس در همین جهان زندگی دارد.⁵و ماموریت دارد به هنگام آمادگی کافی در جهان و عجز و ناتوانی قوانین بشری از اصلاح وضع دنیا، پرچم عدالت را بر قراز و با استمداد از اصول معنوی و ایمان جهانی و آباد و مملوّ از صلح و عدالت را بسازد.⁶
². کلیات مفاتیح نوین، ص۶۸۱.
³.حکومت جهانی مهدی (عج)، ص۱۹۷.
⁴. همان، ص۱۸۸.
⁵. همان، ص ۱۹۰.
⁶. اسلام در یک نگاه، ص۶۸.
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صفحه2
ادامه...
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۴ و۹۵ مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۶ و ۹۷
میشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند
گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم.
:+خیلی خوشحال شدم که اومدي.
:_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم..
فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم
نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟
این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی...
دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش....
★
با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صداي
بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟
به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است..
ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود.
وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت
دنیا....
دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی
و ضعف،همراهی ام نمیکند.. سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها
امانم را میبُرَد. سلام میدهم و سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم.
ا دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناك بود،واي به حال اینکه
بفهمند نماز هم میخوانم...
بلند میشوم،مانتو و روسري ام را به سختی در میآورم. حس میکنم
پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم
گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط
میکنم،دستم روي میز به چراغ مطالعه میخورد،صداي شکستن میآید
و من دیگر هیچ نمیفهمم....
★
به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من.
سکوت بینمان را او میشکند.
:_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی..
:+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند
وقت،تو تنهایی منو شکستی؟
ملیح،اما کمرنگ می خندد .
:_تو پدربزرگ نداري نیکی؟
آهی میکشم+:پدربزرگ مادري ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن
من. اما پدربزرگ پدري ام هنوز زنده ان
:_جدي؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتما...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۹۸و۹۹
خیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟
:+من...تا حالا....ندیدمش
:_چی؟؟مگــه میشه؟؟
:_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه.
آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش....
دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند...
★
با حس درد،در پشت دستم،چشم هایم را باز میکنم.
یادم نمیآید چه شده...نگاه میکنم در اتاق خودم هستم،روي تخت
دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودي اتاق ایستاده اند و با نگرانی نگاهم
میکنند. پرستاري مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است...
ناخودآگاه میگویم:آخ...
به طرفم برمیگردد:بیدار شدي؟چیزي نیست..یه کم ضعف کردي،بهت
دو تا سرم غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه..
:_چی؟؟ولی من....
بابا و مامان به طرفم میآیند.
:_بیدار شدي عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر
خودت آوردي...
سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی
حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم
هست...
صداي در میآید و منیر خانم داخل میشود.
:_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین.
:+براي چی؟
:_مثل اینکه کارمهمی دارن.
چشم هاي منیر برق میزند.
بلند میشوم.
موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را
ببیند،قبول کند خواسته ام را....
به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول
صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم.
بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین
:+کاري دارین؟
:_گفتم بیا بشین.
روي صندلی مورد نظر بابا مینشینم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸