44.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا امام رضا رو داری غصه نخور... :)
ای حرمت مرجع درماندگان...
آرزومندم غبار غربت از حرم ماه بنی هاشم برگیرم و از عمق جانم بوسه بر ضریح ۶ گوشه و تربت شفا بخش خامس آل عبا بزنم🌸
سلام علیکم
ان شاالله امروز عازم سفر کربلا هستم.
خاضعانه و ملتمسانه از دوستان عزیز طلب دعای خیر و حلالیت دارم
و اگر لایق باشم نائب الزیاره و دعا گوی تک تک شما در این سفر خواهم بود . ان شا الله.🌹
یاعلی مدد✋🏻
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 04 May 2023
قمری: الخميس، 13 شوال 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️12 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️17 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️27 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️46 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
حدیث روز 🦋
🔆 پیامبر اکرم ص فرمودند :
🔸 در عصر حضرت مهدی ، زمین جگر پاره های خود را چون قطعات طلا و نقره بیرون می ریزد،
🔸 دزد آمده می گوید :
من برای نظیر این اموال بود که دستم بریده شد؟
🔸 قاتل آمده می گوید :
من برای چنین کالایی مرتکب قتل شدم؟
🔸قاطع (صله) رحم آمده می گوید :
من برای چنین چیزی قطع (صله) رحم کردم !
🔸 آنگاه این استوانه های طلا و نقره روی زمین می ماند و کسی رغبت نمی کند که چیزی از آن بردارد "
📚 بشارة الاسلام ص ۷۱
#امام_زمان
أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج
🌴 #نمازاول وقت
شهید🕊
🌷از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود…
@Qaf_Q - روایتنامه.mp3
2.87M
شهدا زندهاند.
"مهم دخترش بود که باورش شد ..."
شعر بسیار زیبا درباره اتفاقی واقعی برای دختر شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
#امام_زمان
#حجاب
همیشه لباس کهنه میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم
بضاعت رفت.
مدیر مدرسه داییاش بود.
همان روز عصبانی به خانه خواهرش
رفت. مادر عباس بابایی، برادرش
را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد. گفت عباس
میگوید دلش را ندارد پیش دوستان
نیازمندش اینها را بپوشد
امیر سرافراز
#شھیدعباس_بابایۍ♥:)
دسته گلی ازجنس صلوات نثارشان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۴ و ۱۲۵ راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از شرکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۶ و ۱۲۷
به چشم هاي پر از سوالم،خیره میشود:سیاوش دوست منه، و البته
صاحب این رستوران.
آهانی میگویم.
هنوز سوال ها در ذهنم جولان میدهند.
میگویم:عمو؟چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با
اسلام آشنا شدین؟؟
:_درست مثل تو،با یه تلنگــــر. همین آقاسیاوش کمکم کرد.
+:چطوري؟
:_هم سن الآن تو بودم،پونزده ساله. سیاوش همکلاسی و دوستم بود.
یه روز بهم گفت که میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه. از من
خواست باهاش برم. باهم رفتیم،میخواست بره سفارت ایران،از یه
روحانی احکام بپرسه. بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و
سوال داره... منم برام سوال پیش اومده بود... شروع کردم به خوندن
و فهمیدن و پرسیدن... سیاوش،بر خلاف من،یه خونواده ي مذهبی
داره،واسه همین من به خونواده اش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد
درست مثل برادرم..
فرد میآید و غذاها را روي میزـمی چیند،ظاهرش خیلی وسوسه
انگیز است،با اشتها شروع میکنم به خوردن.
عمو میگوید:راستی،صبح زود رفتم یه سر به بابا زدم. خیلی خوشحال شد
از اومدن تو،گفت دوست داره ببیندت ولی خب... دوست نداره تو،تو
این شرایط باهاش روبه رو بشی. گفت که ازت معذرت خواهی کنم.
:+عمو،بابابزرگ از عقائد شما خبر داره؟
:_آره،خیلی عوض شده بابابزرگ، الآن خودش دوست داره نماز
بخونه،اما خب،مریضی امونش رو بریده.
:+جدي؟من مطمئنم این تأثیر رو شما روشون گذاشتین. کاش منم
یه روز بتونم به مامان و بابا،ثابت کنم اسلام اون چیزي نیست که اونا
ازش فرار میکنن.
:_من مطمئنم که تو از پسش برمیاي.
:+چطوري؟
:_نیکی تو،تا حالا سرشون داد زدي؟
:+خب،گاهی که به حرفم گوش نمیدن یا وقتایی که دعوامون میشه
:_خب عزیزدلم،دیگه این کارو نکن،باشه؟میدونی امام رضا{علیه
السلام} فرمودن [نیکی به پدر و مادر واجب است،هرچند مشرك
باشند. اما در معصیت خدا،اطاعت از آن ها واجب نیست]
میدونی این قضیه چقدر مهمه؟خواهشی که ازت دارم،هر رفتار و
کاري که کردن تو بی احترامی و بی حرمتی نکن...
ادامه دارد ....
نویسنده ✍🏻 فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۸ و ۱۲۹
یکی تو راه سختی پیش رو داري ولی یاور داشته باش که این راه،سعادتمندت میکنه.
باشه عزیزدلمـ؟
:+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به مامان و
بابا،بی احترامی نکنم.
عمو لبخندي از سر رضایت میزند و دوبازه مشغول خوردن میشوم.
صداي کسی میآید،سرم را بلند میکنم. پسري هم سن و سال عمو،با
قد و هیکل متوسط بالاي سر عمو ایستاده و دستش را روي شانه عمو
گذاشته،میگوید: خیلی بی معرفت شدي وحید.. حالا من باید از فرد
بشنوم تو برگشتی؟
عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق می گوید:سیاوش؟!
بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من
برمیگردد:سلام خانم
بلند میشوم و سلام میدهم.
عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام.
رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد.
خوشحالم که اومدین و آرزوي وحید برآورده شده.
:+منم همینطور،اتفاقا از شما هم براي من گفتن.
سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟!
هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش
میکنم،من مزاحمتون نمیشم
مینشینم.
سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدي سري هم به ما بزن.
با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را
دوست داشتم،همان که وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت.
عمو دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟
به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟
********
سه روزي از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه
ي آقاسیاوش و به دیدن مادرش برویم،براي نهار. اذان ظهر را گفته
اند،مانتو و روسري میپوشم و میخواهم با،تربتی که عمو،روز اول
داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب
وضو ،صورت مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید
زودتر چادر نماز بخریم نیکی.
در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روي زمین میگذارم و راز و
نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم.
ادامه دارد...
نویسنده فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸