eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷  شهید نجمه قاسم پور نام پدر : ماشاءالله محل تولد : شیراز تاریخ ولادت : ۱۳۵۷/۱۲/۱۱ تاریخ شهادت : ۱۳۸۷/۰۱/۲۴ محل شهادت :  حسینیه کانون رهپویان وصال، شیراز نحوه شهادت :  انفجار بمب حین مراسم عزاداری توسط تروریست ها مدت عمر : ۳۰ سـال محل مزار : دارالمرحمه شیراز 📚کتاب مربوط به این شهید: کد 82 🌷 نجمه قاسم‌پور جمعه 12 اسفند1357 کمی‌قبل از اذان ظهر در شیراز به دنیا آمد. نامش را بخاطر ارادت خانواده اش به خاندان اهل بیت هم‌نام با نام مبارک مادر امام رضا (علیه السلام) نجمه نهادند؛ که بعدها جزو شیفتگان این بارگاه گردید. در بحبوحه انقلاب و تظاهرات، نجمه با عشق به نماز و شهدا بزرگ شد و روز به روز سعی می‌کرد عشق به عبودیت و شهادت را در خود رشد دهد. از همان کودکی حیا در او دیده می‌شد و هر چه می‌گذشت حساسیتش به این امر بیشتر می‌شد. نجمه پس از اتمام دروس متوسطه، دیپلم خود را گرفت، تصمیم او بعد از اتمام دوره متوسطه بر این شد که به دانشگاه علوم قرآنی غدیر برود تا عطش تمام‌نشدنی روحش را با کلام وحی در رشته امام‌شناسی برطرف کند. او از اعضای ثابت جلسات کانون فرهنگی رهپویان وصال بود که بعد از گذشت اندک زمانی وارد کادر و مجموعه انتظامات شد. او مزد خادمی خود را در 24 فروردین1387 پس از بازگشت از مشهد و دریافت مهر قبولی از امام رئوف بر اثر حادثه بمب‌گذاری گروه تروریستی تندر در حسینیه سیدالشهداء واقع در شیراز به دست اربابش دریافت کرد و به فیض شهادت نائل آمد 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و 🌼 🌷@tashahadat313 🌷
خودسازی۷.mp3
24.04M
🔰درس گفتار هفتم 👈 غیبت 🔰 آثار غیبت در زندگی و درمان آن
CQACAgQAAx0CSmRjDAACPXthmVOtmsx-2B8IanOwy6kW4LBTaQACrQwAAozuyFAjaQuFb_WwHSIE.mp3
4.6M
هر وقتی گم میشم تو سختی و بلا من پیدا میکنم راهمو با این ستاره ها...💔 🎤 ...🕊
بابا رضا.mp3
15.2M
بابا رضا منتشر شد.. با صدای روح الله رحیمیان شاعر: سید صادق رمضانیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۴۰ کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي نه چندان دوس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲ :_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد.. راهنما میزند و کنار خیابان میایستد. دستش را روي صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد. :_نیکی؟راستش... میدونی... برمیگردد و هر دو دستش را روي فرمان میگذارد. به روبه رو خیره میشود. :_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه... +:راجع؟ :_راجع به خودش...(به طرفم برمیگردد) راجع به خودت هجوم گرماي خون را درون رگهاي صورتم حس میکنم. سرم را پایین می اندازم عمو ادامه میدهد :_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به سینه ي دیوار میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم +:دعوا کردین عمو؟ :_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه... دوباره سرم را پایین میاندازم :_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده اي،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست. عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم. عمو استارت میزند و راه میافتد. به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم. :_چرا؟ +:مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو کنم.. عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردي؟ +:فقط اون لقمه اي که با شما شریک شدم. ★ عمو ماشین را متوقف میکند و به طرفم برمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴ :_خب نیکی جان...وقت خداحافظیه بغضم را قورت میدهم،نمیخواهم پیاده شوم. اگر پیاده شوم نمیتوانم عمو را بغل کنم. میدانم خوشش نمیآید. قطره اشک مزاحمِ گوشه ي چشم راستم را میگیرم و خودم را به طرف عمو پرت میکنم. عمو،مهربان بغلم میکند. نمیدانم چقدر میگذرد،دلم میخواهد زمان متوقف شود. دلتنگی از همین حالا به جانم افتاده. از آغوش عمو جدا میشوم و به صورتش خیره میشوم. سعی میکند تلخی حلقه ي اشک چشمانشان را پشت شیرینی لبخندش،پنهان کند. :_دفعه ي بعد،واسه امر خیر خدمت میرسیم +:عمــــــــــــو؟ :_راس میگم دیگه،به هرحال برادر سیاوش هم هستم خب پیاده میشوم،عمو هم. سعی میکند صدایش نلرزد :_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال هاي الکی از مطالعه دورت نکنه +:چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا :_کلک من زود بیام یا.... با شیطنت میخندد +:عمو؟ :_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت +:نه این وقت روز خونه نیستن :_تو هم دیگه برو تو لبم را گاز میگیرم. +:دلم براتون تنگ میشه :_منم همینطور میدانم چند لحظه ي دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را ناراحت کنم. در را باز میکنم و محکم با عمو دست میدهم. عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دمِ در میایستم. در را میبندم و اشکهاي دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند. * تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده ي شکر میکنم. سر که بلند میکنم،صداي ظریفی به گوشم میرسد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۴۵ و ۲۴۶ :_قبول باشه برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است براي دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاك میکنم. همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به سرعت لبخند روي لبم میآید. این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت. +:سلام حنانه جون :_سلام،خوبی؟ +:ممنون،شما خوبی؟ :_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم. +:از آقاي علوي چه خبر؟ از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند. به جاي لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند. :_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم... +:ان شاءاللّه صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون حرف میزنی ثل کودکی که وعده هاي مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد. دوباره میشود همان حنانه ي صمیمی :_ان شاءاللّه..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه... در جواب محبتش،لبخند میزنم. بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که براي نماز یا جلسات قرآن آمدم،حنانه را دیدم. دختري مؤمن و پاك؛زیبا و شاداب... حقا که شایسته ي سید جواد است... ★ مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش را مثلثی میکنم. چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم هاي قهوه اي ام.همان که شبیه چشم هاي عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و کمی براق تر... دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته اي از رفتنت گذشته... از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... براي اسکی رفته اند. این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۴۷ و ۲۴۸ منیر طبق معمول مشغول آشپزي است . :_منیرخانم من میرم دانشگاه،کاري نداري؟ +:واسه نهار میاین دیگه؟ لبخند میزنم. :_هم خودم میام،هم دوستم! منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه... +:به سلامت،منتظرم خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم. تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم براي اینکه فاطمه به خانه ي ما بیاید. فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ي خوبی با امثال او ندارد و من هم دلم نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود... اما امروز،مامان و بابا نیستند،براي چند روز... بعد از اسکی چند روزي را در ویلا میگذرانند. ★ برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم. با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم و به طرف ماشین فاطمه میروم. در را باز میکنم و مینشینم. فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد. :_سلام فاطمه خانم +:سلام،کجایی دو ساعته؟؟ :_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد +:پسراي دانشکده تون خیلی بی ادبن... میخندم. :_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داري با سلام و صلوات از کنارت بگذرن؟ نگاهش غمگین میشود +:مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه بود...محسن بفهمه ، به اشد مجازات محکومم میکنه... استارت میزند و راه میافتد. :_قهري؟ جوابم را نمیدهد،پس قهر است. :_فاطمه؟ ... :_فاطمه؟قهر نباش دیگه لبخند میزند.