🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۸۹ و ۴۹۰
اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ي سر باز کردن دارد.
بیرون از این اتاق جایی براي اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم.
صداي قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاك
میکنم.
به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ
بکشم.
اما صداي قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صداي
باز شدن در دستشویی میآید.
نفس راحتی میکشمـ.
موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم.
تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روي ابرها هستم.
وارد پروفایل فاطمه میشوم {بیداري؟}
بلافاصله،تیک دوم روي پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد:
]واي کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی[
مینویسم
}خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه{
]پدرروحانی که اذیتت نکرد؟[
}نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه.
فاطمه..
حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟
*
چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید.
با دلهره بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم.
تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح....
اینجا خانه ي اوست و من، هم سایه اش.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه هاي خالی از کتاب، که گوشه
ي اتاق روي هم تلنبار شده اند، میاندازم.
بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم.
ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ي خاصی ندارم.
موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است.
باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند.
چرا من وارد بازي و مشغله اي سرتاسر دروغ شدم..
باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب
آمرزش.
تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر
میاندازم.
بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بالاخره،سر کردن را ترجیح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۴۹۱ و ۴۹۲
میدهم.
این خانه براي من غریبه است...
هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه هاي بیتفاوت صاحب خانه عادت
نکرده ام.
از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است.
پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوي درِ بسته ي اتاق او که
میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز خواب است؟
به طرف هال میروم.
به نظر میآید کسی در خانه نیست.
همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست.
از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم.
وارد آشپزخانه میشوم.
روي میز،بساط صبحانه چیده شده.
یک فنجان خالی چاي،ظرف کره و پنیرِ نصف شده و لیوانِ خالی
شیر....
پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند...
براي خودم،چاي میریزم و پشت میز مینشینم.
با خودم میگویم:عجب میز شاهانه اي هم براي خودشان تدارك دیده اند!
★
ظرف کره را در یخچال میگذارم که صداي چرخیدن کلید در قفل
میآید.
لباس هایم را مرتب میکنم.
در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوي آشپزخانه میرسد.
طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم.
نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است.
:_سلام
+:سلام..میز رو تو جمع کردي؟
:_بله..
+:لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد...
نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده
است.
:_نمیشد که...
+:به هرحال ممنون
روي مبل مینشیند و سرش را روي پشتی مبل میگذارد.
قصد ـمیکنم به اتاقم بروم که یاد حرف هاي دیشب فاطمه میافتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۳ و ۴۹۴
فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند
ماه،همسایه ي این آدم باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به
دست بیاورم.
باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم ..
صدایش میآید
:+اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟
جلو میروم،باید حرف هایم را بزنم
:_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین
+:نه خودمم علاقه اي به این مسخره بازیا نداشتم..
موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم.
باید بحث را شروع کنم.
روبه رویش مینشینم
:_آقامانی نیستن؟
+:نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم
افتاد من الآن ایران نیستم! خوب شد کسی ندید!
خنده ام میگیرد.
میپرسد
+:کیا میدونن؟
:_چی رو؟
+:صوري بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ي شما کیا میدونن؟
تو خونواده ي ما،فقط مانی خبر داره...
:_من فقط به عمووحید گفتم...
+:یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داري ازشون انتقام
میگیري؟
از حرفش جا میخورم.
صداي مردانه و پخته ي مسیح در گوشم میپیچد و نگرانم میکند؛من
چرا باید انتقام بگیرم؟
میپرسم
:_چی؟
بیتفاوت،انگار نه انگار که روي صحبت من،با اوست؛میگوید :+خوبه..
من عذاب وجدان داشتم فکر میکردم فقط من دارم سوءاستفاده
میکنم ولی انگار تو هم اینجوري انتقام خودت رو میگیري
:_من چرا باید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه باید انتقام بگیرم؟
+:آره دیگه... چند وقت بعد که این قضیه،فیصله پیدا کنه،تو به
مامان و بابات میگی به خاطر اونا این انتخاب رو کردي و اشتباه
بوده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۵و ۴۹۶
اونام تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن که زندگی دخترشون رو
خراب کردن...خوبه،انتقام بیرحمانه ایه...
از حرف هایش سر در نمیآورم،من اصلا چنین قصد و نیتی ندارم..
_:درسته که پدر و مادرم منو مجبور کردن،ولی من دوست ندارم به
هیچ عنوان اذیتشون کنم..
مثل بازجویی،که میخواهد از متهمش اعتراف بگیرد،با تردید در
چشمانم زل میزند.
+:مطمئنی؟
با صداقت سرم را تکان میدهم
صداي موبایلم بلند میشود،مامان است..
با اضطراب گوشی را به طرف مسیح میگیرم.
:_مامانمه
شانه بالا میاندازد
+:چی کار کنم؟
:_میشه شما جوابش رو بدین؟
+:من؟چرا من؟
:_من واقعا بلد نیستم دروغ بگم... لو میریم
سرش را تکان میدهد و موبایل را جلوي گوشش میگیرد.
+:الو..سلام زنعمو..
+:خوبین؟ عمو خوبه؟
+:ممنون سلامت باشین.. مام خوبیم.. آره تازه رسیدیم...
+:سلامت باشین،..بله حتما..خیالتون راحت...
+:نیکی؟
نگاهم میکند،از جا میپرم.
+:نیکی اینجا نیست زنعمو...
در دستشویی را باز میکنم و داخلش میروم.
صدایش را میشنوم.
+:آره،رفته حموم...
+:میگم به شما زنگ میزنه... سلامت باشین... ممنون
+:سلام برسونین،لطف دارین،خدانگه دار
از دستشویی بیرون میآیم،با تعجب نگاهم میکند
+:خوبی؟
:_رفتم تا شما هم مجبور نشین دروغ بگین..
با تأسف سرش را تکان میدهد و پوزخند میزند
+:کل زندگیمون دروغه...
راست میگوید...چرا من این همه دروغ را پذیرفتم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۷ و ۴۹۸
موبایل را به طرفم میگیرد.
موبایل خودش را درمیآورد،شماره اي میگیرد و روي گوشش
میگذارد.
دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا
درخواستم را مطرح کنم...
چند لحظه میگذرد :+الو. سلام مانی
+:خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ي نیمه تموم
هست،اونارو بیار اینجا.. من دستم خالیه...
+:سرت واسه چی شلوغه؟
کلافه دست در موهایش میکند.
+:هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ...
+:باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون..
+: .قربونت..عروسی تو،خودم کردي میرقصم...
میخندد
+:برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ
تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صداي زنگ تماسش میآید.
:+مامانمه..
نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود!
چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه اي به نظر
میرسند؟
+:اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدي وگرنه همین
امروز میره پاریس...جدي میگم
:_آخه...
:+آخه نداره،چاره اي نیست.. من سعیمیکنم منحرفش کنم ولی اگه
اصرار کرد...
زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد.
+:الو... سلام،مامان جانِ خودم،خوبی عزیزم؟
صداي بَم مردانه اش با لحنِ دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی
است...
ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید
+:مامان من همیشه خوش اخلاق بودم..
صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم
)من همیشه خوش اخلاق بودم(
+:جاي شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره...
+:مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه...
+:نه حالش خوب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۴۹۹ و ۵۰۰
ـ
+:نه مامـــــــــان...
+:خیلی خب،گوشی،گوشی
کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد.
مجبورم...
لب هایش بهم میخورد:جواب بده
با اضطراب گوشی را میگیرم.
:_الو..سلام زنعمو
صداي گرم زنعمو،شادابم میکند.
چقدر این خانم،دوست داشتنیست.
+:سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟
:_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود...
اولین دروغ!
+:چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟
یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم
درمیآورد و اسپیکر را روشن میکند.
صداي زنعمو در کل سالن میآید
+:الـــو...نیکی جان...
مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوي دهانم میگیرد و به دستم میدهد.
:_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد...
راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد..
+:دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو
بپیچون...
خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است!
:_نه،همه چی خوبه...
+:باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام
اینجا یه جشن مفصل براتون گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو
عوض من ببوس..کاري نداري؟
مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند
بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم و روي مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح
بلند میخندد.
من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهاي دخترانه...دوست داشتم
سر سفره ي عقد مردي بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی
نمیتوانم،با او هم کلام شوم.
ادامه دارد ...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ابراهیم هادی هنوز هم غوغا می کند
داستان جوان مهندسی که با شنیدن خاطره ای از شهید #ابراهیم_هادی و خواندن کتاب سلام بر ابراهیم، قید اقامت و زندگی در آلمان را زد و مسیر زندگی اش را تغییر داد.
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۶ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 06 June 2023
قمری: الثلاثاء، 17 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️13 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️22 روز تا روز عرفه
▪️23 روز تا عید سعید قربان
▪️28 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
🌿 امام عـلـے عليهالسلام
روزى هر روز، براى همان روز تو كافى است.
هيچ كس براى رسيدن به آنچه روزىِ توست، بر تو پيشى نگيرد و هيچ غلبه كنندهاى در به چنگ آوردن روزىِ تو، مغلوبت نكند و رزقى كه برايت مقدّر شده بىدرنگ به تو میرسد.
🌷
📚 نهج البلاغة، حكمت۳۷۹
#حدیث
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفــی_شـهــدا
#شهید_مرتضی_جاویدی...🌷🕊
تنها رزمنده ای که امام خمینی ره پيشاني اورا بوسيدند.
بعد از پيروزي عمليات والفجر 2 (عمليات منطقه حاج عمران) به محضر امام رسيديم.
تعدادي از رزمندگان اسلام که در عمليات شرکت داشتند، افتخار ديدار با امام را در حسينيه جماران پيدا کردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسينيه مي شدند و هر بار لحظاتي مداحي مي شد سپس بچه ها بعد از ديدار با امام جايشان را به ديگران مي دادند.
مابين اين ديدارها يکي از رزمندگان پاک و مخلص بسيجي به نام مرتضي جاويدي که بعدها در زمره پاسداران کادر رسمي قرار گرفت از طرف فرماندهي محترم کل سپاه و اينجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام معرفي گرديد.
اين چهره دلاور که از خطه فارس (روستايي نزديک فسا) بود در اين عمليات در سمت فرماندهي يکي از گردان هاي تيپ 33 المهدي حماسه آفرين بود و حدود يک هفته در حالي که در محاصره تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگه دربند را قطع کرده و زمينه پيروزي رزمندگان اسلام را فراهم کرده بود.
بعد از معرفي جاويدي(که بعدها به فيض شهادت رسيد) سر و صورت و پيشاني و دست امام را بوسيد و آرام کنار فرمانده اش قرار گرفت. در اين لحظه صحنه جالبي رخ داد و آن اين بود که امام بزرگوار با آن قامت بلند و مبارکشان خم شده و به پيشاني آن بسيجي دلاور بوسه زدند. اينجانب از ديدن اين منظره عشق و علاقه عميق امام را به فرزندان بسيجي خود دريافتم.
(سرتيپ علي صياد شيرازي- روزنامه رسالت- 6/7/71)
🌼شادی روح پاک همه شهدا
و #شهید_مرتضی_جاویدی_صلوات.🌼
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۴۹۹ و ۵۰۰ ـ +:نه مامـــــــــان... +:خیلی خب،گوشی،گوشی کلافه،موبایل ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۱ و ۵۰۲
خنده اش،عصبیم میکند.
:_به چی میخندین؟؟
+:به کاراي مامانم...
:_نخندین.. وضعیتمون خنده داره؟؟ افتادیم تو باتلاق دروغ و
هرچقدر دست و پا میزنیم،بیشتر تو این جهنم فرو میریم..
خنده اش را میخورد و به دست هاي مشت شده ام خیره میشود.
:+آروم باش... نیکی ببین ما مجبور بودیم،طولانی نیست..میگذره...
اگه خیلی طول بکشه یه ماهه.. بعدش همه چی تموم میشه.. قول
میدم، قول میدم آرامشت رو بهم نزنم...
لحنش،مثل فرمانده جنگی است که به سربازانش وعده ي مرخصی
بعد از جنگ را میدهد،البته اگر زنده بمانند!
در چشمانش خیره میشوم،براي اولین بار
چشم هایش رنگ میگیرند،دیگر آن شیشه هاي بی احساس
نیستند...
صداقت در مردمک هایش پرواز میکند.
تپش هاي تند و بیحساب قلبم میگوید که این مرد،قابل اعتماد
است...
اما حسی عجیب،از عقلم برخاسته و ساز مخالف کوك میکند.
قلبم دوباره خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبد.
من،باز هم از احساساتم شکست میخورم..
:_چرا یه ماه؟
:+دکترا گفتن پدربزرگ نهایتا تا یه ماه...
چشمانم را می بندم.عمر دست خداست...
:_رو قولتون حساب میکنم..
سرش را تکان میدهد.
به طرف اتاقم میروم،یک لحظه یاد چیزي میافتم و برمیگردم.
قبل از اینکه حرفی بزنم،مسیح میگوید
+:از خونه نشستن بدم میاد،میرم بیرون،کاري با من نداري ؟
:_نه فقط من میتونم آدرس اینجا رو بدم به دوستم، بیاد اینجا؟
+:آره.. آدرس رو برات مینویسم
:_ممنون
سرش را تکان میدهد،به طرف اتاق میروم.
در را پشت سرم میبندم و روي صندلی مینشینم.
اشتباه کردم،خیلی ناگهانی احساساتم غلیان کرد.نباید اجازه میدادم
اینطور ابراز خشم کنم...البته،هرچه که بود،خوب شد.
قول داد آرامشم را بهم نمیزند.. امیدوارم،هرچه زودتر بابا آشتی کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۳ و ۵۰۴
صداي باز و بسته شدن در میآید.
بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم.
رفته..
کاغذي روي میز و دو تا کلید روي آن...
کلیدها را برمیدارم.
این یعنی من هم صاحبِ خانه ي همسایه ام شده ام!
عجب ماهی بشود،این یک ماه همسایگی..
روز اولش که اینطور پر ماجرا باشد؛واي به روزهاي بعدي!
موبایل را برمیدارم و به فاطمه زنگ میزنم.
چند دقیقه نمیگذرد که جواب میدهد
:_به به،عروس جان.. ییدار شدین خانم؟ خورشید رو مزین فرمودین!
+:علیک السلام فاطمه خانم...
:_السلام علیک و الرحمۀ الله و برکاته...کجایی پس؟ ده بار بهت زنگ
زدم...اونجا آب و هوا چطوره؟
+:کجا؟
:_پاریس دیگه...ببین برج ایفل رو بغل کن عکسشو برام بفرست...
+:واي فاطمه یه کم اَمون بده منم حرف بزنم..
:_خیلی خب من دیگه حرف نمیزنم.
به طرف آشپزخانه میروم.
+:ببین من آدرس اینجا رو برات میفرستم،خونه ي مسیح رو.. پاشو
بیا اینجا..من تنها حوصلم سر رفته..
چند لحظه میگذرد
+:الو.. فاطمه صدامو داري؟
صفحه ي موبایل را نگاه میکنم،هنوز ارتباط برقرار است.
+:فاطمه؟؟
:_خودت گفتی حرف نزن..
+:نه الآن بزن...میاي؟
:_بیام دیگه یه عروس بیشتر نداریم که..
+:منتظرتم،آدرس رو میفرستم برات...
:_باشه خداحافظ
یخچال را باز میکنم،جریان هوا به صورتم میخورد.
خالی است!خالی خالی..
فقط ظرف کره و پنیر در یخچال است که به نظر میرسد همین امروز
صبح خریداري شده.
باید کاري کنم،هیچ چیز این خانه،آماده ي میهمان داري نیست.
موبایلم زنگ میخورد،مامان است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۵ و ۵۰۶
مجبورم جواب بدهم،وگرنه نگران میشود..
صدایم را صاف میکنم و موبایل را جلوي گوشم میگیرم
:_الو مامان جان،سلام
+:سلام..کجایی پس تو نیکی..مُردم از نگرانی..
مامان و نگرانی؟ فکر نمیکردم این خصلت عمومی مادرها،در مورد
مامان افسانه صدق کند!
+:الو نیکی...
:_الو الو.. ببخشید مامان.. آره خوبم؛نگرانی واسه چی؟
+:همه چی خوبه؟
نگاهی به اطراف میاندازم..
)واژه ي خوب)،کمی زیاد است براي این وضعیت...
من از لغت نامه،(افتضاح) را ترجیح میدهم!
نفسم را بیرون میدهم
:_آره خوبه.. خوب...
دروغ پشت دروغ!
لعنت به...
+:باشه عزیزم،مراقب خودت باش؛به مسیح هم سلام برسون...
کاش مامان،درخواست غیرمعقولی نداشته باشد!
:_بزرگیتونو میرسونم
+:کاري با من نداري؟
:_راستی مامان.. واسه اون خونه شما چیا خریدین؟خورد و خوراك
منظورمه.
:_کدوم خونه؟
کدام خانه؟ خانه ي من یا مسیح ؟ شاید هم هردو!!
+:خونه ي چیز دیگه.. خونه ي مسیح
:_آها خونه ي خودتون رو میگی..تا جایی که من میدونم برنج و
روغن و حبوبات و ادویه و این چیزا خریدن.. ولی گوشت و مرغ و
سبزي و اینا نخریدن،گفتیم خراب میشه،یخچال بو میگیره تا شما
بیاین...
:+باشه ممنون...کاري ندارین شما؟
:_نه مواظب خودت باش..خداحافظ
+:خداحافظ
تلفن را قطع میکنم.
باید فکري به حال این قطب جنوب خالی کنم!
لباس هایم را عوض میکنم و مانتو و شلوار میپوشم.
به مسیح که نمیتوانم لیست خرید بدهم،پس باید جور این را خودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۰۷ و ۵۰۸
بکشم.
کلید را برمیدارم،چادرم را سر میکنم و از خانه بیرون میروم.
فروشگاه هاي اینجا را نمیشناسم،به علاوه نگرانم فاطمه برسد و
پشت در بماند.
پیرمردي منتظر آسانسور ایستاده.
جلو میروم و زیر لب سلام میدهم.
برمیگردد و با مهربانی میگوید:سلام دخترم.. خوبی؟
+:ممنون،سلامت باشین..
یاد حرف هاي دیشب همسایه ي طبقه ي بالا میافتم،آقا و خانم
مظفري..
:+شما باید آقاي آشوري باشین،درسته؟
:_بله دخترم،خودم هستم.
+:من تعریف شما رو از همسایه بالایی،آقاي مظفري، شنیدم.. من
همسایه ي کناري تون هستم،واحد نوزده
آقاي آشوري هیجان زده میشود
:_عه پس شما هستین؟؟ خیلی خوشبختم دخترم.. ساکن شدین به
سلامتی ؟
+:بله از دیشب
:_چقدر خوب.. بیا من تو رو به خانمم معرفی کنم
به طرف واحدشان میرود،خجالت میکشم بگویم دیرم شده..
در را با کلید باز میکند
:_بفرما تو دخترم.. بیا تو...
+:نه ممنون،مزاحمتون نمیشم...
سرش را داخل میبرد
:_حاج خانم بیا ببین کی اینجاست؟
+:آقاي آشوري،من...
صداي نفر سوم،مرا از حرفم منصرف میکند.
پیرزنی با صورت مهربان،در چهارچوب در میایستد.
:_چیه آشوري؟چرا نرفتی؟
آقاي آشوري مرا نشانش میدهد :همسایه ي جدیده ها.. دیدي
بیخودي نگران بودي،بهترین همسایه قسمتمون شده..
چقدر خونگرم و صمیمی است...
خانم آشوري صورتم را میبوسد
:_به به به.. خیلی خوشحالم از آشناییتون.. خوشبخت باشی دخترم...
لبخند میزنم،دلم نمیآید جمع صمیمیشان را ترك کنم
+:ممنون حاج خانم،سلامت باشین..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۵۰۹ و ۵۱۰
آقاي آشوري با لبخند میگوید
:_میبینی چقدر بی آزار و آرومن.. دیشب اومدن خونه شون
حاج خانم با تعجب نگاهم میکند
+:جدي؟چه بی سر و صدا و بی دامبول دیمبول...
میگویم :نه من و همسرم،(هنوز از گفتن واژه اش،اکراه دارم(..
:_من و همسرم تصمیم گرفتیم جشن نگیریم...
حاج خانم میگوید:چه عالی.. چقدر خوب.. چیه این هزینه هاي
بیخودي..فقط اسراف
در دل میگویم:خبر ندارم امشب،چه بساط پر از اسرافی پهن خواهند
کرد...
خیلی دیر شده،باید بروم...
:_منو ببخشید.. من یه کم خرید دارم،اگه اجازه بدین از خدمنتون
مرخص میشم،بعدا خدمت میرسم.
آقاي آشوري میپرسد:ببخشید دخترم،حمل بر بیادبی نشه،چه
خریدي؟
:_خواهش میکنم.. یه کم وسایل خوراکی لازم دارم..
این اولین بار است که میخواهم خرید کنم..
خریدهاي خانه را همیشه،تلفنی منیر سفارش میداد و اشرفی،راننده بابا تحویلشان میداد.
آقاي آشوري میگوید:چه کاریه دخترم.. این فروشگاه بزرگ سر
خیابون،همه چی داره.. حتی داخلش قصابی هم هست.. شما زنگ
بزن،پیک دارن.. خیلی سریع هرچی بخواي میرسونن دستت...
_:واقعا؟
+:بله واقعا.. آدم مطمئنی هم هستن،خیالت راحت...
با این تیر،میشود چند نشان زد..
هم راه خانه را گم نمیکنم،هم فاطمه پشت در نمیماند،هم خریدهایم
را انجام میدهم.
تشکر میکنم و شماره را از حاج خانم میگیرم.
حاج خانم هم مدام اصرار دارد که با مسیح به آنها سر بزنیم.
چه میداند،من همسایه ي امروز و فردایشان هستم... امروز هستم و
شاید فردا نباشم!
به خانه برمیگردم.
باید سریع با فروشگاه تماس بگیرم.
★
ظرف میوه را جلوي فاطمه میگذارم.
فاطمه از آشپزخانه بیرون میرود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۱ و ۵۱۲
:_فاطمه کجا میري،بیا بشین اینجا بذا منم غذامو بپزم
پشت سرش بیرون میروم،فاطمه انگار نه انگار، مخاطب من است!
:_کجا میري فاطمه جان؟
وارد سالن میشود و کنار لباس ها و وسایل مسیح میایستد.
:_فاطمه زشته،اینا وسایل شخصیشه..
+:چرا اینجاس؟
:_میخواد بیاد جمع و جورش کنه..بیا...
نگاهی به دو دست کت و شلوار مسیح،که بالاتر از همه ي لباس ها
هستند،میاندازد
میخندد
+:داداشمون خوش سلیقه است ها...
:_فاطمه؟
+:خوش تیپه ولی نیکی...به چشم برادري میگما
:_فاطمه؟؟
+:خیلی خب بابا..چقدم لباس داره...
:_فاطمه اگه کارت تموم شد بیا بریم.. زشته یه وقت میاد..
با هم به طرف آشپزخانه میرویم.
:_قیمه پخته ام.
+:اصلا مگه جنابعالی آشپزي بلدي؟
:_بله.. از منیر همه رو یاد گرفتم،البته به جز چند تا غذاي خیلی
کوچولو...
فاطمه ابرویش را بالا میدهد
+:نه بابا.. آفـــریـــن،خوشم اومد،بوش که خوبه..
:_مامانینا که خونه نبودن،براي فرار کردن از تنهایی میرفتم پیش
منیر،یاد بگیرم ازش..البته آشپزي رو خودم هم دوست دارم...
+:حالا بریز برامون بخوریم ببینیم چه کرده این سرآشپز نیایش!
:_هنوز آماده نیست ..حالا میوه ات رو بخور..
+:ببینم نیکی،شب اتفاق خاصی نیفتاد که؟
:_نه چی مثلا؟
+:درو قفل میکنی شب ها؟
:_آره..نمیدونی فاطمه،تا خود صبح با هر صدایی از خواب پریدم..
:+اي خدا بگم چی کار کنه این پدرروحانی رو...
حالا تو همینجوري پیشش لباس میپوشی؟
:_آره،تازه چادرم سر میکنم
فاطمه با ناباوري میخندد:دروغ میگی؟جلو شوهرت چادر سر میکنی؟ آره؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۵۱۳ و ۵۱۴
:_شوهر واقعی نیست که..
:+نیکی حداقل چادر سر نکن،بعدا این پدرروحانی هرچی از طالبان و
داعش بشنوه باور میکنه اسلام واقعی اون شکلیه... پیش خودش
میگه وقتی دخترا،پیش شوهرشون چادر و چاقچول میکنن،پس
مرداشون حتما سر میبُرن و جنایت میکنن دیگه
:_چه ربطی داره آخه...اصلا فکر نکنم دقت کرده باشه،میدونی منو
میبینه ولی نگام نمیکنه..فقط میبینه. میفهمی؟
+:به هرحال نظر من همینه.. این پدرروحانی،اسمشم به مسیحیا
میخوره،بعدا اسلام زده میشه گناهش میاد گردن تو دیگه...
صداي چرخیدن کلید و باز شدن در میآید،هیس میگویم و از پشت
میز بلندـمیشوم.
سریع چادرم را سر میکنم.
چند لحظه بعد،مسیح با گام هاي بلندش به آشپزخانه میرسد،فاطمه
بلند میشود و هم زمان سلام میدهیم.
مسیح نگاهم میکند،بعد فاطمه را،دوباره مرا..
_:سلام..خیلی خوش اومدین،بفرمایید... نیکی جان چند لحظه میاي
عزیزم؟
نقش بازي میکند!
پشت سرش وارد هال میشوم
+:فاطمه غریبه نیست،همه چیزو میدونه
:_واقعا؟
سرم را تکان میدهم.
+:کارم داشتین؟
انگار بغض و دعواي صبح،باعث شده کمی از خجالتم را کنار بگذارم
:_آره،اومده بودم تو خونه بمونم،آخه هیچ جا نمیتونم
برم...نمیدونستم مهمون داري ...الآن میرم مزاحم نمیشم
+:اینجا خونه ي شماست.. در واقع مزاحم منم.. من و فاطمه میریم
بیرون، شما راحت باشین
تند و سریع می گوید:نه،نرو...قراره هم سایه باشیم دیگه،نه اینکه تا
یکیمون هست اون یکی نباشه.. من میرم تو اتاقم، شما راحت
باشین،قبول؟
سرم را تکان میدهم. مسیح به طرف اتاقش میرود.
بدون اینکه برگردد زیر لب میگوید : این بوي قیمه ،از خونه ي کدوم
آدم خوشبخت میاد؟
خنده ام میگیرد.