eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃 خودتان را برای ظهور امام‌ زمان عجل الله و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است... مدافع حرم ▪️ @taShadat ▪️
. 💠دلنوشته ای از زبان دوستِ شهيد احمد مَشلَب که در جنگ همراه شهید بود و جانباز شد💠 . هو الحق مانده ام جا مانده ام، آنها رفتند ولی انگار هیچ وقت نرفته اند و همیشه هستند ، من مانده ام اما انگار اصلا نبودم که بروم... اشک در چشمان من جمع می شود... ناگاه بغض می شکند و نمی گذارد با غرور با عکسهای #جبهه درد و دل کنم..💔 . دوستانم...! . یادشان به خیر... همان هایی که زمانی با هم روزگار می گذراندیم خاطرات روزهای باهم بودن نفسم را میگیرد... یک بار دیگر چشمانت را باز کن تا بعد از آن قیامت شود..🌙🌹 آری من #جا_مانده_ام... کاش من هم راهی راه حسین می شدم شهادت نصیبم می شد...🙏🍃 . #شهيداحمدمشلب #غريب_طوس #رفيق_شهيد #حال_یک_جامانده_را_جامانده_میفهمد_فقط #عکس_مزارشهیداحمدمشلب ▪️ @taShadat ▪️
مداحی آنلاین - شهید گمنام خوشنام تویی - محمود کریمی.mp3
3.2M
🌷 #هفته_دفاع_مقدس ⏯ #زمینه احساسی #شهدا 🍃شهید گمنام خوشنام تویی 🍃گمنام منم 🎤 #محمودکریمی 👌فوق زیبا @tashadat
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت فرزند شهید همدانی از تعبیر شهید درباره جوانان امروزی، وظیفه مطالبه گری خانواده شهدا و توصیه شهید به زیارت اربعین فرزند شهید باید در برخی مسائل کشور موضع بگیرد چون به عنوان فرزند شهید وظیفه اوست .. 🏴 @taShadat 🏴
@khstiker۴۸.attheme
98.8K
#مادران_شهدا #تم_شهدایی #تم 📲♥️ 🏴 @taShadat 🏴
#والپیپر 📲♥️ #مادران_شهدا 🏴 @taShadat 🏴
سلام سروران عزیز تم امروز تقدیم شما 🌹👆
تبریک به تو که در میان شعله های آتش، پیام آور ایستادن و سرخ زیستن هستی 🔥روزتان مبارک🔥 ۷ مهر روز آتش نشانی و خدمات ایمنی مبارک باد 🏴 @taShadat 🏴
شهید سجاد خیلی انسان خوش رو، و با ادبی بود🌹 از اونجایی که من باسجاد رفیق بودم نمی دونم چی شد یه دفعه گفت ما خیلی آدم های بی چاره‌ایی هستیم😞 با تعجب گفتم چرا⁉️  با یه نگاهی گفت: آخه ما پدر نداریم.💔 گفتم هان! گفتم یعنی چی؟ گفت پدرمون نیست دیگه مگه تو #امام_زمان (عج) رو نمیشناسی؟ گفتم چرا نمی شناسم من نوکر اقا صاحب الزمان هستم🌷، تازه فهمیدم چی میگه دو زاریم افتاد منظور سجاد این بود که در نبودن امام زمان (عج) ما پدر نداریم چون اعتقاد داشت که ما بچه شیعه ها  فرزندان امام زمان هستیم و در نبود اقا پدر نداریم😔 و اخر این قضیه بهم گفت : "رفیق همیشه غصه امام زمانت رو بخور که امام زمان هم خریدارت باشه."👌  بغضم گرفت و رفتم..😔 و خدا شاهد هر وقت سجاد رو میدیدم یاد اون حرف می افتادم. "غصه امام زمانت رو بخور که امام زمان هم خریدارت باشه."😢 تصویر مادر شهید👆 راوی دوست شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی🌸 #سالروز_شهادت🕊 🏴 @taShadat 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ #فصل_هفتم به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.» منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ #فصل_هفتم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام ح
‍ ‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم. بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.» می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.» اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣4⃣ می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. ادامه دارد...✒️ ▪️ @taShadat ▪️