eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۶۱ و ۵۶۲ دختربچه ي همسایه ام براي فرار از شیطنت چهره ي من ، میخواهد بحث را عوض کند ! :+بین غذا، آب خوردن اصلا درست نیست..نمیدونم چرا خواستم لیوان بیارم ؟ و لبخند میزند،شیرین و پر از زندگی.. شیطنت را از نگاهم میگیرم،لبخندم را میخورم. دوست ندارم اذیتش کنم،ولی سرخ و سفید شدنش بامزه ترین تصویر حیات از شرم است! در فراموش کردن اتفاق چند لحظه قبل،همراهی اش میکنم. _:چرا بین غذا آب خوردن درست نیست؟ چنگال را داخل دهانم میکنم،مثل همیشه هنر دستش ستودن دارد! میگوید :+حدیث داریم از امام رضا از نظر پزشکی هم ثابت شده که میتونه منشأ بیماري باشه.. آخ.. یادم رفت بلند میشود و دست هایش را میشوید. میخندم :+خانم دکتر اینم حدیث داره؟ _:من دکتر نیستم که.. ولی حضرت امیر فرمودن: شستن دستها پیش و پس از غذا، موجب فزون شدن عمر است و سبب زدودن چربی از جامه هاست و دیده را جلا می دهد. سر تکان میدهم،عجب سخن پر مغزي و چه چینش و بلاغت بی نظیري... نمیتوانم نظرم را مخفی کنم. _:عجب جمله بندي معرکه اي! با لبخند سر تکان میدهد :+طبیعتا تو ترجمه،نمیشه همه ي مفهوم رو رسوند.. براي درك عمق مطلب،باید عربی بلد باشید تا ببینید چه شاهکار بی نظیریه نهج البلاغه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۶۳ و ۵۶۴ _:نهج البلاغه؟ :+اوهوم،مجموعه نامه ها و خطبه ها و حدیث هاي حضرت امیره... من اول دبیرستان که بودم،قبل از اینکه ...اممم... اینجوري بشم...(به روسري اش اشاره میکند)یه دختر ارمنی تو کلاسمون داشتیم.اون موقع خیلی سخت عربی یاد میگرفت تا بتونه قرآن و نهج البلاغه رو کامل درك کنه.. هیچ وقت یادم نمیره،گاهی وقت ها سر کلاس چندین ساعت تو فکر بود،میگفت خوش به حالتون،عجب امامی دارین.. من اون موقع ها بهش میخندیدم.. ولی الآن به پاکی قلبش و حق پذیري اش حسودي میکنم.. _:چی شد؟ :+مسلمون شد... مسلمون شد و یه مدت بعد، همه ي خانواده اش رو مسلمون کرد... لبخند میزند و آه میکشد...چه حال پر از ابهامی دارد! صداي زنگ موبایلش میآید. خم میشود و از روي کابینت،موبایل را برمیدارد. نگاهی به صفحه میاندازد ؛ (ببخشید) میگوید و جواب میدهد. چنگال را سه دور،میچرخانم و داخل دهانم میبرم. الحق که دست پختش فوق العاده است. :+سلام پرستوجان.. چند لحظه میگذرد :+ببخشید... ؟؟ شما؟ نیم رخ راستش را نگاه میکنم،او آن طرف خانه را... :+بله بله.. شناختم.. آقاي شریفی.. موبایل پرستو دست شما چی کار میکنه؟ گوش هایم تیز میشوند،شریفی! آقاي شریفی! چند ثانیه میگذرد،به ظاهر مشغول خوردنم.. اما... همه ي حواسم معطوف نیکی است. :+نه آقاي شریفی.. خواهش میکنم ادامه ندید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۶۵ و ۵۶۶ :+نه من اصلا موقعیتش رو ندارم... آقاي شریفی... نه من اصلا قصدش رو هم ندارم... تنم میلرزد،از چیزي که گوش هاي من،و از آن بدتر گوش هاي نیکی میشنوند واهمه دارم... خودم را دلداري میدهم،حتما هم کلاسی اش میخواهد پروژه اي،تحقیقی،زهرماري با هم انجام دهند... چنگال را در دستم تکان میدهم و پاهایم را روي زمین.. :+نه آقاي شریفی لطفا به پدرم زنگ نزنید... چنگال از دستم با صداي بدي درون بشقاب میافتد. نیکی صورتش را بیشتر برمیگرداند. ولی میبینم گوشه ي لبش را به دندان گرفته.. هرچقدر هم نیمه ي پر لیوان را ببینم،براي پروژه و درس که اجازه ي پدر لازم نیست... :+خواهشا ادامه ندین آقاي شریفی دوست دارم خرخره ي بی شرفِ شریفی را بجوم... دوست دارم موبایل را از نیکی بگیرم و هرچه فریاد در گلو دارم،نثار گوش هاي شریفی بکنم.. دوست دارم هرچه دشنام بلدم و بلد نیستم به این شریفی بدهم... من چرا اینقدر دست و پایم را گم کرده ام؟ نیکی بلند میگوید :+میشه تمومش کنین... خدانگه دار... و موبایل را محکم،روي میز میگذارد.. نفس عمیق میکشد.. نمیتوانم نگاهم را از صورتش بگیرم. دست چپم را پشت گردنم میبرم و شاهرگ هایم را به آرامش دعوت میکنم. نمیشود.. آرام نمیشوم... چشمانم را میبندم و باز میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۶۷ و ۵۶۸ نگاهم به دست چپ نیکی میافتد. جاي خالی حلقه،به چشمانم دهن کجی میکند. کور شد،تمام اشتهایم! یعنی در تمام این دو هفته،بدون حلقه راهی دانشگاه شده؟ فوران خشم،از درونم.. پاشنه ي پاي چپم که مدام روي زمین کوبیده میشود.. و دست بدون حلقه ي نیکی نطقم را باز میکند. آرام میگویم _:حلقه ات کو؟ صدایم رگه دار و بم تر شده...سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. پلکم میپرد. با صداي نسبتا بلندتري میگویم :_با توام حلقه ات کو؟ از صدایم جا میخورد. ولی خودش را نمیبازد +:ببخشید؟؟ صداي موبایل من،حواسم را پرت میکند. مامان است. رد تماس میدهم و دوباره به نیکی خیره میشوم. شمرده شمرده میگویم :_یه سوال خیلی ساده پرسیدم،حلقه ات چرا تو دستت نیست؟ دوباره موبایلم زنگ میخورد،باز هم مامان. با عصبانیت،رد تماس میدهم. نیکی سرش را پایین میاندازد. +:پسرعمو چرا عصبانی هستین؟ :_عصبانی نیستم... از لحن خودم،جا میخورم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۶۹ و ۵۷۰ دوباره موبایل زنگ میخورد،مانی است. شاید بهتر است جواب بدهم،شاید التهاب درونم فروکش کند. نگاهم را از صورت نیکیـنمیگیرم... من،همان مسیح سابق نیستم!؟! :_الو مانی.. زود بگو کارمهم دارم.. +:مسیح کجایی؟مامان بهت زنگ زده میگه ردتماس دادي.. خوبی؟ :_کارتو بگو +:باشه ولی جواب مامان رو بده،هم نگرانه هم شک کرده..مسیح شهرداري پروژه ي زعفرانیه رو متوقف کرده.. از جا میپرم :_چی؟؟ +:میگن نقشه هات پر ایرادن... هرچی من گفتم صبر کنین قبول نکردن... مسیح بیچاره میشیم،نزدیک یه ماه تا عید مونده.. اگه پرونده بیفته تو خط کاغذبازي هاي شهرداري تا اردیبهشت سال دیگه هم به دستمون نمیرسه.. چی کار کنم؟ :_صبر کن.. صبر کن من میام شرکت باهم میریم شهرداري... نقشه ها ایراد نداشتن... +:کجا میاي؟ تو مثلا فرانسه تشریف داریا... دست در موهایم میکنم. :_لعنتی.... نگاهم به نیکی میافتد،مضطرب به حرکاتم خیره شده.حرف هایش با شریفی ذهنم را آشفته کرده... چرا حلقه اش... +:الو مسیح حواست با منه؟؟ نگران نباش خودم یه کاریش میکنم... :_بی خبرم نذار.. تلفن را قطع میکنم و باز به نیکی خیره میشوم. چرا از تأهلش چیزي نگفت؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۷۱ و ۵۷۲ صداي زنگ موبایل،این بار به شدت عصبانی ام میکند. کاش امروز تلفن هایمان را خاموش میکردیم.. روز تماس تلفنی نحس! مامان است،باید جوابش را بدهم وگرنه خیلی بد میشود. روي صندلی مینشینم. نفس عمیق میکشم و تلفن را حواب میدهمـ :_سلام مامان جان +:اصلا معلومه از صبح کجایی ؟ میدونی دلم هزار راه رفت؟؟ نیکی چرا موبایلش رو جواب نمیداد؟؟ با اخم به نیکی نگاه میکنم،جواب آشناها را نمیدهد ولی تلفن خواستگار... از تصورش بدنم میلرزد. :_حق با شماست مامان.. خوبین شما؟ بابا خوبن؟ +:گوشی رو بده به نیکی :_چرا نیکی آخه ؟ +:مسیـــــــح؟ :_خیلی خب مامان،گوشی موبایل را به طرفش میگیرم. از دستش دلخورم،دو هفته ي تمام بدون حلقه در خیابان هاي پر از نگاهِ ناجور رفت و آمد کرده؟ بدون حلقه رفته که هرکس به خودش اجازه داده براي خواستگاري.... لب میزند:من نمیتونم... دستم را تکان میدهم:بگیر مجبور میشود تلفن را بگیرد. +:الو سلام زنعمو... +:بله سلامت باشین +:جاي شما خالی،ممنون.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۷۳ و ۵۷۴ +:لطف دارین،چشم +:خدانگه دار موبایل را قطع میکند و زیرلب غر میزند: کل زندگیم شده دروغ... از خواب بیدار میشم باید به هزار نفر دروغ بگم... بلند میگویم:تقصیر خودته... کسی محبورت نکرده بود... سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند. ادامه میدهم :_چرا نگاه میکنی؟ تقصیر تو بود دیگه .. اصلا همش تقصیر توعه... بزرگترین پروژه ي شرکت رو باد هواست،چرا؟ من خیر سرم تشریف بردم ماه عسل... چشمانش گرد شده اند،انتظار این برخورد را نداشت.. خودم هم انتظار چنین رفتاري از خودم نداشتم... +:من مجبورتون کردم دروغ بگید؟ :_بله جنابعالی گفتین مراسم نمیخواین. +:پسرعمو با من اینطوري حرف نزنین :_اصلا ببینم این پسره ي لندهور کی بود بهت زنگ زد،ها؟ خودم هم از بی ربط بودن جملاتم خبر دارم. صدایم به طرز سرسام آوري بالا رفته... نیکی چشمانش را میبندد. :_با توام نیکی؟ شماره ي تو رو از کجا داره،ها؟ +:شما... شما حق ندارین سر من داد بزنین! :_من حق دارم،اینجا خونه ي منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم...چرا بهش نگفتی متأهلی؟ سرش را پایین میاندازد. جري تر میشوم،چرا نمیفهمد من دلخورم؟ چرا سعی نمیکند آرامم کند؟ مگر او منبع ارامش من نیست؟ چرا در کنارش اینطور طوفانی شدم؟ دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۷۵ و ۵۷۶ بلند میشود و با قدم هاي تند از آشپزخانه بیرون میرود. به دنبالش میدوم :_صبر کن... صبر کن نیکی.. میایستد. صدایم را پایین میآورم :_چرا به اون نگفتی متأهلی؟ چرا حلقه ات دستت نیست؟ برمیگردد،پوزخند میزند و با جمله اش قلب من را تکان میدهد. +:چقدر این بازي رو جدي گرفتین! فکم منقبض میشود،دوباره صدایم بالا میرود. :_این بازي جدي هست... اسم کی تو شناسنامه اته، ها؟من شوهرتم نیکی.. بفهم... حس میکنم میترسد،رنگش میپرد و گریه میکند. ریختن اشک هایش،پاي مردانگی و غیرتم را سست میکند.. صدایم،از اوج پایین میآید :_گریه نکن بیتوجه به من،دستانش را روي صورتش میگذارد. من..من سر او فریاد کشیدم... آرام میگویم :_گریه نکن لعنتی... با شنیدن این جمله،بیشتر اشک میریزد. صدایش میلرزد...قلب من،هم. +:اصلا..من پشیمونم... اشتباه کردم... میخوام برگردم... قلبم از جا کنده میشود. من با او چه کردم؟؟ چرا از بودن در اینجا پشیمان است؟ نکند... نکند برود؟ :_تو... تو پشیمونی؟ +:آره من اشتباه کردم.. اصلا مقصر منم... و به سمت اتاقش میدود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۷۷ و ۵۷۸ به دنبالش میروم،در را میبندد و کلید را در قفل میچرخاند. بازهم دیوانه شده ام... از فکر نبودنش،حالم بد میشود... داد میزنم :_نه مقصر منم که یه الف بچه رو وارد همچین بازي کردم.. صداي گریه اش،اوج میگیرد. ناخودآگاه،مشتم بالا میرود و با صداي بلندي روي در فرود میآید. من... من کاري کرده ام که نیکی پشیمان بشود؟ لعنت به من! به طرف سالن میروم. مدام طول و عرض سالن را زیر پاهایم کوتاه میکنم و به جاي اول برمیگردم. خش خش دمپایی هاي چرمی روي پارکت هاي کف خانه بیشتر عصبی ام میکند. انتهاي سالن،جایی که به درِ اتاق نیکی دید دارد،روي مبل مینشینم. آشفته ام،اصلا ذهنم یاري نمیکند. از شهرداري شاکی ام یا از نیکی دلخور؟ باز هم فکم منقبض میشود،اعصاب،به شقیقه ام فشار میآورند و کف دستم ذُق ذق میکند. نگاهی به کف دستم میاندازم. مشت گره شده ام،تازه باز میشود. آنقدر مشتم را فشار داده ام تا رگ هاي دستم برآمده شده. دستم را چند باري مشت میکنم و دوباره باز میکنم. صداي نیکی در دیباچه ي ذهنم میپیچد )آقاي شریفی،من قصدش رو هم ندارم) پایم رامحکم روي زمین میکوبم و از بینی نفس میکشم. صداي لرزانش،با چهره ي پر از اشکش در قلبم ظاهر میشود. )اصلا من پشیمونم..اشتباه کردم... میخوام برگردم)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۷۹ و ۵۸۰ آرنج هایم را روي زانویم میگذارم و سرم را روي ستون دستانم. احساس میکنم کاسه ي سرم معدن آهن است و کارگران درونش مشغول کار. آنقدر با تیشه به جان سلول هایم افتاده اند که دلم میخواهد سرم را به نزدیک ترین دیوار بکوبم. سیگاري بین دستانم میگیرم،دود میکنم و با هر نفس عمیق،توتون به خورد حلقم میدهم. نفس میکشم و دود میشوم و سعی میکنم منشأ این نگرانی را بفهمم... این دل آشوب که به جانم افتاده و حتی سیگار،آرامم نمیکند. )میخوام برگردم...) به سرفه میافتم،مکرر و بدون فاصله... میخواهد برگردد..میخواهد روح از کالبد خانه ام بکند و ببرد.. میخواهد ملک الموتِ جانی باشد که خودش بخشیده. دستم را روي صورتم میکشم.بلند میشوم،باید دست و رویم را بشویم.این التهابِ صورت و جانم تا مغز استخوانم رامیسوزاند. ته سیگار را داخل سطل زباله میاندازم و اهرم شیر را بالا میکشم. دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. نگاهی به آینه میاندازم،چقدر از تصویر داخل آینه متنفرم وقتی صداي مردانه اش را به رخ نیکی کشیده... نگاهم به شلف میافتد. برق انگشتر خیره ام میکند،حلقه! دست میبرم و برش میدارم. مثل گنج گران بهایی در مشتم فشارش میدهم و بیرون میآیم. باید همانطور که ریتم آرام زندگی ام را پر از تشنج کردم،به حالت اول برش گردانم. باید نیکی را نیکی،آخ نیکی! ادامه دارد.... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽گریه‌های شهید صفر سیفی در فراق برادر شهیدش «محمدرضا سیفی» شهید صفر سیفی پس از تفحص یکی از شهدای فاطمیون: برادر منم یک جایی در همین سوریه مفقود شده، یعنی میشه که اونم روزی پیدا بشه؟💔 🔹انتشار بمناسبت سالروز شهادت شهید محمدرضا سیفی🌹 🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 10 June 2023 قمری: السبت، 21 ذو القعدة 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️16 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️18 روز تا روز عرفه ▪️19 روز تا عید سعید قربان ▪️24 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
تفسیرصفحه۷۸
💢 | سه ویژگی پيشه‌ور [ امام صادق علیه السلام: كُلُّ ذِي صَناعَةٍ مُضْطَرٌ إلى ثَلاثِ خِلالٍ يَجتَلِبُ بِها الكَسبَ وهُوَ أن يَكونَ حاذِقا بِعِلمٍ، مُؤَدِّيا لِأَمانَةٍ فيهِ، مُستَميلاً لِمَنِ استَعمَلَهُ./بحار الأنوار ج ١٧ ص ١٨٢ . هر پيشه‌ورى بايد از سه ويژگى برخوردار باشد تا با آن بتواند كسب روزى نمايد: دانش آن كار را به كمال بداند؛ در آن پيشه امانتدارى پيش گيرد؛ و به زيردستانش محبت ورزد. ] ‌
🌷🌷 شهید محمد سعید کناری نام پدر :عبدالعزیز تاریخ تولد: ۲۴ اسفند ۱۳۴۷ محل تولد: خوزستان – خرمشهر سن: ۱۸ سال تاریخ شهادت: ۵ بهمن ۱۳۶۵ محل شهادت: شلمچه – شلحه صالحیه عملیات: مرحله سوم کربلای ۵ یگان: لشکر ۱۰ سیدالشهدا – گردان علی اکبر مزار: کرج – امامزاده محمد 🌷راوی ← شهید سعید کناری از بچه های خرمشهر بود که بعد از جنگ به کرج و محله کارخانه قند مهاجرت کرده بود. سن و سالش کم بود ولی همیشه آرزوی حضور در جبهه را داشت. زمانی که سنش بالا رفت و اجازه حضور به ایشان داده شد، با وجود مشکلات مالی فراوان خانواده در جبهه حضور پیدا کرد و به فیض عظمای شهادت نائل شد.🕊 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و صلوات🌼
امروز حداقل ۱۰۰ با خودت تکرار کن؛  یا رَبِّ الْعالَمِین🌱
‍ ❇️ 🟣شهید مدافع‌حرم مهدی اسحاقیان ♻️خدمت به خانواده‌های شهدا 💜از کارهای شاخص شهید اسحاقیان، خدمت به خانواده‌ی شهدا بود و با رسیدگی و سرزدن به خانواده شهدا از حال آنها جویا می‌شد و خاطرات شهدا را جمع‌آوری می‌کرد. ☘چون شهرمان، درچه، معروف به شهر شاهد نمونه با ۵۳۰شهید و ۱۹سردار شهید است، مهدی سعی می‌کرد به اغلب خانواده‌های این شهدا سرکشی کند و آنقدر به خانواده‌های شهدا ارادت داشت که بیشتر آنها را به اسم می‌شناخت و این امر، نشان‌دهنده اخلاص آقا مهدی بود. 💜آقا مهدی بسیار پیگیر خانواده‌ی شهدای مفقود‌الاثر بود و برای گرفتن DNA و شناسایی خانواده‌ی شهدا، بسیار تلاش می‌کرد و از طرفی به عنوان خادم‌الشهداء در مواردِ بُردن خانواده ایثارگران به اماکن متبرکه مثل کربلا، مشهد و... فعال بود. ☘شهید در کارهای فرهنگی همچون جذب نوجوانان به پایگاه‌های بسیج خیلی فعالیت داشت و با برگزاری اردوهای فرهنگی از جمله قم و جمکران جوانان شهر درچه را به حضور در پایگاه مساجد تشویق می‌کرد.  🎙راوے: پسرخاله شهید 🎁 ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات      اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد 🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۷۹ و ۵۸۰ آرنج هایم را روي زانویم میگذارم و سرم را روي ستون دستانم. ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۱ و ۵۸۲ خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کرده ام. نگاهی به درِ همچنان بسته ي اتاقش میاندازم. سري تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم. باید به مانی خبر بدهم. گره این مشکل به دستان مانی باز میشود. موبایل را برمیدارم،روي همان مبل مینشینم و شماره ي مانی را میگیرم. سه بار تماس گرفته.. بعد از بوق دوم،صداي پرانرژي اش میآید. :_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم +:کبکت خروس میخونه.. :_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناري بخونه.. ببین تا منو داري غم نداري که.. با یکی از کارمنداي شهرداري منطقه حرف زدم.. قرار شد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا تو بیاي.. دو روز وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده این همه اشتباه داره نقشه تون... سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم +:ممنون مانی صدایش را پایین میآورد :_مسیح،تو خوبی؟ برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم +:گند زدم مانی :_درست بگو ببینم چی شده؟ نفسم را محکم بیرون میدهم +:قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی گفت،بعدم که تو زنگ زدي.. من همه ي عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۳ و ۵۸۴ ـ_:مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟ +:مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟ :_اي بابا..حتما یه چیزي گفته که تو این همه ناراحتی دیگه... +:با من که حرف نزد.. اگه حرفـ میزد،از پشت تلفن مٻکشتمش... ولی میخواست بره پیش عمومسعود.. :_آها...یعنی از نیکی خواستگاري کرد! دندان هایم را روي هم فشارـمیدهم. حالم بدتر میشود،میغرم +:خفه شو مانی.. :_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟ نگاهم باز به اتاقش میافتد. از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظرـمیرسد. +:اتاقش.. :_خیلی خب الآن اومدم... موبایل را کنارم روي مبل پرت میکنم.. این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت... آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته... ★ :_حالا راستی حلقه اش کو؟تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم.. حلقه را از جیبم درـمیآورم و نشانش میدهمـ. +:تو روشویی بود... :_واي مسیح خیلی تند رفتی... +:ببین از کی کمک خواستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۵ و ۵۸۶ :_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف خواستگارش... از احساس بدي که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم. +:مانــــــــــی؟ :_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش عصبی میشی؟ +:مثل اینکه نیکی زن منه ها... :_ولی صوري! +:هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده ازش... مانی،نگاهم میکند،طوري که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را نفهمیده... +:مانی خودتو بذار جاي من _:مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی... +:نمیخوام چیزي بشنوم.. اگه میتونی کاري کن از اتاق بیاد بیرون.. :_پس نگرانشی... سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود. :_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟ +:باشه.. بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم. از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روي بشقاب هاي پر از ماکارونی خیره میماند. برمیگردد و نگاهم میکند :_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل کلافه هواي ریه هایم را بیرون میدهم. وارد آشپزخانه میشوم و روي صندلی نیکیـمینشینم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۷ و ۵۸۸ نگاهم روي بشقاب غذایش متوقف میشود.. حتی دلِ سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد. لعنت به تو شریفی... صداي در زدن میآید و بعد صداي مانی :_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟ چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روي در میکوبد :_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟ نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم. به مانی نگاه میکنم. مانی کف دستش را روي در میکوبد و میگوید :_زنداداش؟؟ نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربه یمحکم روي در میزنم.:+نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوي؟ دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است! بلند میگویم +:نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟ تپش هاي قلبم، بی حساب بالا رفته... مانی میخواهد آرامم کند. :_مسیح آروم باش.. شاید خوابه... دوباره روي در میزنم +:نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی.. لحنم به التماس میزند. صداي چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم میکند. در آرام باز میشود،نیکیـبا چادر سفید با گل هاي کوچک بنفش،در قاب در ظاهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۸۹ و ۸۹۰ عقب میکشم،مانی هم. به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد. آرام میگوید:سلام زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده.. مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم. نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را بزنم،نمیتوانم حتی سلام بگویم... چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم. من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟ چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟ چرا به رفتارهاي کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟ چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟ اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟ چرا دهانم قفل شده؟ سکوت بدي حاکم است.. مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم... نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخندم... مانیـمیگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یه سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه دوري بزنیم نیکی نگاهی سرسري به من میاندازد،پر از دلخوري و آزردگی... نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم. میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از دعوتتون مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... رویمنو زمین نندازین دیگه.. نیکی میگوید:آخه آقامانی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۹۱ و ۵۹۲ دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون نمیآییم... اما این تنها راهیست که مانی دارد... مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول نکشه.. بریم دیگه،باشه؟ راه فرار ندارد... سرش را تکان میدهد. میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ي آریا شده... *نیکی* عجب پیشنهاد مسخره اي.. الآن وقت گشت و گذار است؟ بین دو برادرِ دیوانه ي آریا گیر افتاده ام... یکی فریاد میکشد و صداي خشنش را به رخم میکشد،دیگري بذر محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد! الحق که دیوانه اند. زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیبـ میزنم که حواسم به فکر هایم باشد... در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ي لباس پوشیدن را ندارم. اولین پالتویی که روي رگال میبینم،برمیدارم. مانتو کرم و روسري صورتی ام را برمیدارم. نگاهی به صورتم در آینه میاندازم. زیر چشم هایم گود افتاده... سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ي فکر کردن را ندارم... چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم. باید از فاطمه خواهش کنم یک روز براي خرید چادر،همراهی ام کند. این روزها،رسما یک بانوي چادري ام! و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاري میکند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۵۹۳ و ۵۹۴ از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روي مبل نشسته اند و مسیح،در فکر فرو رفته. نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم :_آقامانی من آماده ام. نگاهم میکنند. سرم را پایین میاندازم. بلند میشوند. مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره چیزي نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش... نفسمـ را بیرون میدهم. نباید فکر کنم،حتی از یادآوري اش اعصابم بهم میریزد. از خانه بیرون میرویم. مثل همان شب،سوارـماشین مانی میشویم و راهی خیابان ها. به مغازه هاي اطراف نگاه میکنم،به تکاپو و تلاش ها و دویدن هایشان... بوي عید را از همین فاصله میشود حس کرد. سال گذشته اصلا فکرش را هم نمیکردم،که امسال متأهل باشم و فردي مثل مسیح،سایه وار در زندگی ام. آه میکشم و نگاهی به دست چپم میاندازم. چشمانم جاي خالی حلقه را میکاوند. تازه به یاد میآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد.. از حلقه اي که موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش.. صداي مسیح در سرم میپیچد،چقدر ترسناك شده بود.. (من حق دارم،اینجا خونه ي منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم...) آرنجم را کنار شیشه میگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم. چقدر جمله اش میتواند مرا بترساند...