eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
•●◉♥️بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ♥️◉●• ✨ نهمین دورہ ✨ مــســابـــقــہ بــزرگ بــہ ســوے آســمــان 📅 از ١٧ تیرماه ۱۴۰٢ بـہ مـدت 5️⃣ روز 📚 هــر روز 5️⃣ ســوال مهدوی 🖥 بـہ هـمـراہ راهـنـمـاے پـاسـخ بـہ سـوالات ✍️ مـہـلـت ‌ثـبـت نـام 6️⃣1️⃣ تیرماه 📲 لـیـنـڪ ثـبـت نـام http://mehretaban.ir/aseman9 💳 بـہ 0️⃣3️⃣ نـفـر از شـرڪـت ڪـنـنـدگـان بـہ قـیـد قـرعـہ جـوایـز ٢.٠٠٠.٠٠٠ تـا ١٢.٠٠٠.٠٠٠ ریـالـے اهـدا مـے گـردد. 🎰 قـرعـہ ڪـشـے و اهـداے جـوایـز ٢٣ تیرماه سـاعـت ١٠ صبـح از طریـق ⬅️ آپـــارات 🔹تلگرام 🔸ایتا 🔹 اینستاگرام موسسـہ مــہــرتـــابــان مـہــدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۶۹ و ۹۷۰ کیک را برابر مسیح روي میز میگذارم و تازه،چشمم به نوشتهي رویش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۷۱ و ۹۷۲ ـنگاه مسیح،مثل سوزن در چشمانم فرو میرود. باز همان چشمها... همان برق درخشان درون مردمکهاي سیاه! مگر آدمیزاد چند بار عاشق میشود ؟ براي چند نفر قلبش اینطور خودش را به در و دیوارـمیکوبد.براي یک جرعهاکسیژن بیشتر تند و عمیق نفس میکشم. مسیح چشمانش را میبندد. دوباره باز میکند. چیزیمثل التماس،در چشمان مسیح،وجودم را میبلعد. هیچ نمیگویم. حتی نمیدانم چه کار باید بکنم.مسیح،همچنان نگاهم میکند. یکدفعه از جا بلند میشود :نه مامانجان،من سرما خوردم،نمیخوام نیکی هم مریض بشه! مانی زیر لب غرولند میکند:پس چرا منو بوسیدي؟ مسیح با لبخندي خاص نگاهم میکند،چشمهایش را روي هم میگذارد و باز میکند:لباسام رو عوض کنم خدمتتون می رسم. بعد به طرف اتاقش میرود. به پشتی مبل تکیه میدهم و نفسمـ را با صدا بیرون میدهم. انگار دیگر جانی برایم نمانده! مسیح صدایم میزند:نیکی یه دقیقه میاي اتاق؟ زنعمو و مامان،معنیدار به هم نگاه میکنند و مانی با شیطنت میخندد. بلند میشوم،"ببخشید" میگویم و به طرف اتاق مسیح میروم. قلبم،با هیجان،مثل یک زندانی که حکم اعدامش را گرفته،خودش را به دیوارِ زندانِ سینهام میکوبد و میخواهد فرار کند! آبدهانم را قورت میدهم. مسیح،جلوي در اتاق مشترك به انتظارم ایستاده.. با لبخند... واي از لبخندش.. زندهزنده،قلبم را میمیراند. امان از لبخندش! *مسیح* وارد اتاق مشترك میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. گرهی درون قلبم،بالا و پایین میشود ؛همان چیزي که عقلم را از کار انداخته. صداي نیکی را از پشت سر میشنوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۷۳ و ۹۷۴ :_کاري با من داشتی؟ به طرفش برمیگردم. دومتري باهم فاصله داریم،شاید تنها به اندازهي سهگام... +:درو ببند. نیکی در را پشت سرش میبندد و سر جاي اول،میایستد. با دو قدمِ بلند،دقیقا برابرش میایستم. +:گفتم بیاي.. بیاي اینجا تا... گرهِ درون قلبم،خیز برمیدارد به سمت حلقم و راه گلویم را سد میکند. حروف و کلمات از ذهنم پرواز میکنند. بوي عطرِ ملایم نیکی،دیوانهام کرده. چشمانِ درشت و کشیدهاش،قدرتِ حرف زدن را از حافظهام پاك کرده. انگار ارتش منظم مژههایش،تارهاي صوتیام را خاموش کرده. آب دهانم را به سختی قورت میدهم.گرهِ گلویم کمی پایین میرود. +:گفتم بیاي اینجا تا راحت ازت.. ازت تشکر کنم،بابت این مهمونی...راستش.. راستش من هیچوقت جشنتولدي به این خوبی نداشتم. آرام لبهایش کش میآیند، درست مثل روحم... با آرامشِ زایدالوصفی،چشمهایش را میبندد و باز میکند،درست مثل قلبم،که میایستد و میتپد. سرش را بلند میکند. قدش از من کوتاهتر است و براي نگاهکردن به صورتم،مجبور است سرش را کامل بلند کند. صدایش چنگ است و قلب من،روانِ پادشاهِ سامانی.... دیوانهام میکند،در عین حال که آرامش را تزریقِ جانم میکند. +:خواهش میکنم.تولدت مبارك.... قلبم درجا سنگکوب میکند. واي از این دختر،چه میکند با منِ بیچاره! رحمی بر منِ بینوا بکن دخترجان!با چند سپاه به جنگ قلبم آمدهاي؟ مگر ارتشِ لهستان،چقدر برابر هیتلر قدرت دفاع دارد... چرا با خاك یکسان میکنی ویرانهي قلبم را؟ نیمگام دیگر جلو میروم. تنها،چند سانت بینمان فاصله است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۷۵ و ۹۷۶ نیکی سرش را پایین میاندازد،به پاهایم نگاه میکند و دوباره به صورتم زل میزند. +:نیکی من...من،نیکی... چشمهایم را میبندم و باز میکنم. نفسم را چند ثانیه حبس میکنم و رها میکنم. سخت است. کنارت اینچنین ایستادن و مردانه،پاي قول و قرار ماندن،خیلی سخت است دخترعمو... اصلا چرا؟ چرا نمیتوانم دستت را بگیرم و تک تک انگشتانت را به ضیافت لبهایم مهمان کنم.. اصلا چرا نمیتوانم خیلی راحت،روسري آتیشینت را باز کنم و رقص موهایت را ببینم. مگر تو،همسر شرعی و قانونی من نیستی؟ آبدهانم را قورت میدهم،نمیدانم چرا امشب ترشح غددبزاقیام چند برابر شده! چشم در چشمهایش میدوزم. در مردمکهاي فندقیاش که میلرزند و برقعجیبی درونشان نشسته. چشمهایم را میبندم.دلم میخواهم لبهایم روي پیشانیات... نه! قبل از جسمت،قلبت را میخواهم. باید اول قلهي روحت را فتح کنم و پرچم عشق بر فرازش به اهتزاز دربیاورم. به سختی چند قدمی که به سمتِ نیکی برداشتهام،را برمیگردم. انگار به پاهایم وزنه آویختهاند برایدور شدن از نیکی. پا روي دل و خواهشش میگذارم و دور میشوم از او. روي تخت مینشینم و بدون اینکه سربلند کنم،با دست کنارم ضربه میزنم. نیکی متوجه اشارهام میشود. با قدمیکوتاه به سمتم میآید. دامنِ پیراهنش،چین برمیدارد و با هر قدم به دور پاهایش میرقصد. کنارم مینشیند. بلید راز مگوي دلم را بازگو کنم. باید پرده از این سِرِ سَر به مهر بردارم و پایان بدهم به این همه تشویش. دانستن حق نیکی است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۷۷ و ۹۷۸ باید بفهمد قلبم برایش میتپد. شاید... و تنها شاید کمی او هم دلش برایم... شاید.. آنوقت تمام میشود همهي قرارهاي بینمان..و قولِ مردانهي من به عمو... آنوقت با نیکی،از نو شروع میکنیم. خانهي آرزوهایمان را با عشق میسازیم و دست در دست هم،آجر روي آجر دیوارهایش میگذاریم. صداي نیکی،ابرِ خیال را از بالاي سرم میپراند. سرم را بلند میکنم. :_مسیح؟! با تعجب نگاهم میکند. مصمم و با قدرت در چشمهایش خیره میشوم. +:نیکی باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم. نیکی من.. نیکی سراسیمه کلاممـ را قطع میکند. :_واي اتفاقا منم باید یه چیز خیلی مهم بهت بگم. با آرامشی که نمیدانم از کجا آوردهام میگویمـ +:نیکی حرف من خیلی مهمه،خواهش میکنم تا پشیمون نشدم بذار حرفمو بزنم. چشمهایش را درشت میکند. :_من حرفم خیلی خیلی مهمه،خواهش میکنم بذار بگم،قول میدم زود تموم میشه... باز هم برابر نیکی تسلیم میشوم. +:پوف... باشه، تو اول بگو... نیکی دستهایش را بلند میکند. :_مسیح،من یه فکري کردم که به کمکش میتونیم بابا و عمو رو با هم آشتی بدیم. کلافه میگویم +:چه فکري؟ با ذوق میگوید :_این دیگه زحمتش به عهدهي شماست. باید وقتی بهت کادو دادن،بگی کادوي اصلی من،آشتی بابا و عمومسعوده... اینطوري هم باباي من،هم عمومحمود، تو رودربایستی قرار میگیرن و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۷۹ و ۹۸۰ آشتی میکنن. سر تکان میدهم. +:نیکی به این سادگی نیست... سرش را پایین میاندازد. :_میدونم.... متفکرانه،نگاهش میکنم. +:فکر میکنی عمومسعود به همین راحتیا ، آشتی میکنه؟ :_نمیدونم... آه عمیقی میکشد. :_امیدوارم... عمووحید خیلی از وضعیت پدربزرگ ناراضی بودن... باید زودتر این کار انجام بشه،قبل از اینکه.. جملهاش را ناتمام میگذارد. نگرانی از پاهایش که روي زمین ضرب گرفتهاند،مشخص است. از دستهایش که مدامـ در هم قفل میشوند و باز میکند. باید آرام باشم. باید آرامش داشته باشم و این سکون را به جانش منتقل کنم. آرام،لبهایم را تر میکنم و با صدایی نه چندان بلند شروع میکنم. +:نیکی ما خیلی وقت نیست که با هم آشنا شدیم...ولی تو همین مدت،تونستی منو بشناسی؛ درست میگم؟ چشمهایش را فشار میدهد و سرش را هم براي تأکید تکان میدهد. +:نیکی،تو همین مدتِ کوتاه،یه اتفاقاتی افتاده که من... من.. نیکی من میخوام بهت بگم که.. آبدهانم را قورت میدهم. چشمهایم را میبندم و چند ثانیه به تاریکی مقابلم خیره میشوم. دوباره باز میکنمشان و نگاهم را به صورت نیکی میدوزم. سیبک گلویم ، پایین و بالا میرود. نیکی،سرش را پایین میاندازد. نفس عمیقی میکشد و دوباره سرش را بالا میآورد. انگار،این فضا براي هردویمان سنگین است. انگار نیکی هم به اندازهي من،از شنیدن این حرفها واهمه دارد. بیاختیار،دستی به پیشانیام میکشم. فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد. اما اینکاري است که شروع کردهام و باید تمامش کنم. دوباره آبدهانم را قورت میدهم. :+نیکی من به تو... صداي ضربههاي متمادي به در نیکی را از جا میپراند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۸۱ و ۹۸۲ نفسم بند میآید. صداي کوبش ناگهانی در،ضربان قلبم را تند کرده. از جا میپرم و درحالی که پاهایم را روي زمین میکوبم،به طرف در میروم. با عصبانیت در را باز میکنم اما پشت در هیچکس نیست. روبه نیکی میگویم +:بریم،بعدا حرف میزنیم.. نیکی،آبدهانش را قورت میدهد . مطیعانه از کنارم رد میشود. آثار ترس همچنان در چهرهاش عیان است. زیر لب میگویم:مگه اینکه دستم بهت نرسه،مانی! پشتسر نیکی وارد سالن میشوم. مامان با لبخندي معنادار نگاهم میکند. کنار نیکی میایستم. مانی با خنده میگوید:مسیحجان، متولدجان،اگه به اندازهي کافی ویروسها رو منتقل کردي،بیا بشین کیک رو ببر... نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد. با چشم و ابرو براي مانی خط و نشان میکشم و به طرف جمع بابا و عمو میروم. صداي عطسهي نیکی از پشت سرم میآید. با نگرانی به طرفش برمیگردم. +:نیکی؟خوبی؟؟ نیکی دستش را جلوي دهانش گذاشته و چشمانش را بسته. دست راستش را بالا میآورد و اشاره میکند که خوب است. مانی با شیطنت میخندد:نگفتم؟! نیکی چشمانش را باز میکند،با خنده رو به جمع "ببخشید" میگوید و جلوتر از من به طرف جمع میرود. همچنان که روي مبل مینشیند صدایم میزند:مسیح؟همه منتظرن... به خودم میآیم. نگاهم را از نیکی میگیرم و به طرف کیک میروم. در فاصلهي رفتنمان تا اتاق و برگشتنمان، روي میز چند جعبهي بزرگ و کوچک رنگی و کادوپیچ شده،چیدهاند. روي مبل مینشینم. دیگر این بازي به اندازهي نیمساعت پیش برایم جذاب نیست! الآن فقط منتظرم مهمانها بروند... من باشم و نیکی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۸۳ و ۹۸۴ آنگاه بگویم راز دل بیقرارم را... نیکی به لبهایش اشاره میکند و میگوید:لبخند بزن.. میخندم،از ته دل... در قبال داشتنش،خندیدن حداقل کاري است که از دستم برمیآید. امان از این دلِ بیوجدان.. چنان خودش را به در و دیوار میکوبد که صداي آه و نالهي استخوانهایم بلند شده.. مانی برفشادي را طرفم میپاشد. با دست،صورتم را پاك میکنم و عصبی میگویم:مانی! لبخند میزند:نوبت کادوهاست...اول نیکیخانم.. نیکی با دستپاچگی میگوید:راستش کادوي من،یعنی...اگه اجازه بدین،بعدا خودم بهش میدم. مانی میخندد :بزنین به افتخارشون، کادو خصوصیه... مامان به مانی چشمغره میرود. مانی میگوید:خب پس اجازه بدین من گوشیمو ... عه یعنی کادومو بدم.. چیز شد....فکر کنم لو دادم کادوم چیه!! به طرف میز میآید،در حالی که میخندد و سعی میکند سلفی بگیرد میگوید :بگو سیب... جعبهاي با کادوپیچِ کودکانه به دستم میدهد. خندهام را کنترل میکنم. روبه جمع میگوید:تقصیر من نیست..کاغذکادوي بهتر پیدا نکردم. مبارکت باشه،اون یکی گوشیت رو که داغون کردي،امیدوارم با این یکی به مشکل نخورین.. البته تفاهم دارین قطعا باهم..یکی از معروفترین گوشیهاي بازاره.. جعبه را روي میز میگذارم و محکم،مانی را بغل میکنم. مانی شانهام را میبوسد :ممنون که همیشه تکیهگاهمی..تولدت مبارك.. سریع خودش را از من جدا میکند:فضا احساسی شد... و دوباره به طرف نیکی میرود تا عکاسی کند. بابا،با غرور به طرفم میآید و جعبهي کوچکی که روي میز است برمیدارد و به طرفم میگیرد. جعبه،مشکی است و روبانی همرنگ روي آن بسته شده. در جعبه را باز میکنم. یک سوئیچ!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۸۵ و ۹۸۶ سوئیچ را از جعبه بیرون میآورم و دستم را روي علامت برجستهي سه حروف انگلیسی رویش،میکشم. دستم از روي بِ و اِم میگذرد و روي دبلیو متوقف... سرم را بلند میکنم. بابا با لبخند به من خیره شده:تولدت مبارك پسر! +:ممنون،ولی من نمیتونم قبولش کنم! بابا،سوئیچ را از من میگیرد:" حدس میزدم اشتباه کنی! ولی این ماشین مال تو نیست"... متعجب ماندهام. بابا به طرف نیکی میرود و برابرش میایستد. نیکی بلند میشود و با تعجب به بابا خیره میماند. بابا دست نیکی را میگیرد و بالا میآورد و سوئیچ را درون دستش میگذارد. بعد آرام انگشتان نیکی را روي سوئیچ مشت میکند. جدي میگوید:"این ماشین مال نیکیعه و کادوي تولد تو اینه که افتخار داري رانندهي شخصی عروسم باشی! افتخار بزرگیه..نصیب هرکس نمیشه". لبخند روي صورتم پخش میشود و به نیکی نگاه میکنم. با خجالت سرش را پایین انداخته و لبخند میزند. نگاهم به عمو میافتد. با غرور به نیکی نگاه میکند و لبخند میزند. به بابا افتخار میکنم. با این کارش هم،من کادو را قبول کردهام،هم درِ آشتی باز شدهاست. نیکی با خنده میگوید:ممنون عمو،لطف کردین.. بابا لبخند میزند و روي صندلیاش مینشیند. نوبت مامان است،با خنده جلو میآید و دوباره میبوسدم. جعبهاي کوچک و قرمز به سمتم میگیرد. دستش را بلند میکنم و میبوسم. با مهربانی،جعبه را از دستش میگیرم و روبانش را باز میکنم. فندك طلا.. به مامان نگاه میکنم:ممنون مامانجان...واقعا ممنون... مامان لبخند میزند:به امید اینکه بیستوششسالگیت،سیگار رو ترك کنی! مانی میخندد:مامانجان ضد و نقیض عمل میکنین!فندك کادو میدین و انتظار ترك کردنش رو دارین.. مامان با خنده از روي شانهام میزند:خب واقعیت اینه که من ناراضی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۸۷ و ۹۸۸ نیستم از سیگار کشیدنش... خب البته خیلیم خوشگل،سیگار میکشی! همه میخندیم. مامان دوباره جلو میآید و صورتم را میبوسد. مانی میخندد:مامان جان،شمام مثل نیکی مریض میشیها... باز هم صداي خندهي جمع بلند میشود. زیر چشمی،نگاهی به نیکی میکنم. سرش را پایین انداخته و ملیح میخندد. مامان،جعبهاي از کیفش درمیآورد و اینبار به طرف نیکی میرود. جعبهاي با روکش مخمل قرمز. مامان با احترام نیکی را میبوسد و میگوید:تقدیم به عروس خوشگلم که امشب،اینجا بودنمون رو بهش مدیونیم. ازت ممنونم نیکیجان.ممنون که کنار مسیحِ من هستی. نیکی خجول میگوید:اختیار دارین مامانشراره.این حرفا چیه؟همش انجاموظیفه بود. واقعا راضی به زحمتتون نبودم. و مامان را میبوسد. در جعبه را که باز میکند،چشمانش میدرخشد. دوباره میگوید:ممنونم،واقعا نمیدونم چی بگم.. مانی با کنجکاوي سرك میکشد و میگوید:خب منم میخوام ببینم چی خریدین؟ نیکی با لبخند جعبه را به طرف ما میگیرد. یک دستبند ظریف طلا، با آویزهاي یکی در میان حروف انگلیسی اِم و اِن. چشم من هم درست مثل چشمان نیکی برق میزند. کاش روزي آن دستبند را در دستانش ببینم. آن روز ایمان میآورم که نیکی هم مرا دوست دارد. مامان،که سر جایش مینشیند،عمومسعود به طرفم میآید. با هیبت و غروري که ستایشش میکنم،از جیب کت خاکستریاش، یک پاکت طلایی بیرون میآورد:تولدت مبارك! تشکر میکنم و با کنجکاوي پاکت را از دستش میگیرم. نگاهم روي برگهي تور مسافرتی خشک میشود. دو بلیت به نامهاي من و نیکی به مقصد امارات. باورم نمیشود. یک سفر دونفره. واقعی واقعی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۹۹۰ براي روز سوم فروردینماه سال آینده. نمیتوانم خوشحالم را پنهان کنم. عمو را محکم بغل میگیرم. عمو،دستش را پشت کمرم میکوبد و میگوید:ماهعسلتون به خاطر درگیري کاري تو،کوتاه شد. گفتم این سفر،براي ریلکسیشن هردوتون خوبه. راستش میخواستم یه مقصد بهتر در نظربگیرم،ولی متاسفانه همهي پروازهاي فرستکلس دم عیدي بسته شدهان. نیکی هم خیلی وقته دبی نرفته. امیدوارم برید و یه مسافرت به یادموندنی بسازید. نگاهی به نیکی میکنم. لبخندي آغشته به شرم روي لبهایش نقش بسته. خیلی راحت میشود حدس زد که نگران چیست. چشمهایم را روي هم میگذارم تا مطمئنش کنم. او هم لبخندي میزند و سر تکان میدهد. بعد به طرف عمو میرود و بغلش میکند.بعد از عمو،نوبت زنعمو افسانه است. با خنده،جلو میآید و جعبهي بزرگی به دستم میدهد.