🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۳۹ و ۱۰۴۰
سر و صداي اطراف و صداي برخورد قاشقها و چنگالها تمرکزم را
بهم میزند.
معناي رفتار نیکی را نمیفهمم.
علت این تغییر چه میتواند باشد؟
صداي سرفهي مانی باعث میشود به خودم بیایم،نگاه از نیکی
میگیرم و به مانی چشم میدوزم.
مانی آرام میگوید:مسیحجان،آقاي رادان با شما هستن...
به طرف رادان برمیگردم.
منتظر،نگاهم میکند.
آرام میگویم:متوجه نشدم،بله؟
رادان،نگاه معناداري به نیکی میکند و میگوید:عیب نداره...پرسیدم
همچنان تو شرکت خودت مشغولی؟
سر تکان می دهم و می گویم:بله
بابا رو به رادان می گوید:راستش من حریف این پسر نشدم..هرچقدر
گفتم بیا پیش خودم،دست راستم باش...
اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نیست.مانی رم برد پیش خودش
دانیال پوزخندي می زند و با نگاهی تحقیرآمیز رو به من می گوید:
اخلاق هیچ وقت عوض نمی شه..مسیح خان هم از اول اینجوري
بود:کله شق،مغرور و خودخواه...
می خواه چیزي بگویم،اما قبل از من نیکی با آرامش و شمرده شمرده
می گوید:استقلال طلبی،یه خصوصیت مثبت به شمار میآد، و هیچ
ربطی به مغرور و خودخواه بودن نداره...
متعجب به نیکی زل می زم.
اصلا انتظار نداشتم در حمایت از من چیزي بگوید.
هنوز شوکه ام.
در حیرت از رفتار هاي گاها ضد و نقیض نیکی...
عمومسعود می گوید:من واقعا از این اخلاق مسیح خوشم می آد و به
این خصوصیتش افتخار می کنم.
با قدردانی نگاهش می کنم و لبخند می زنم.
این بار نوبت مامان است.
رو به دانیال می کند و می پرسد:تو چی دانیال جون؟یادمه زمان
دبیرستان و دانشگاه یه رقیب جدي برا مسیح بودي...
الآن چی؟
دانیال در حالی که با غذایش بازي می کند می گوید:من پیش بابا
هستم،نقشه کشی نمی کنم.
مانی پوزخندي می زند و با لحن خنده می گوید:عه...معماري رو چه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۱ و ۱۰۴۲
به نساجی،مهندس؟
"مهندس" را آشکارا با تحقیر می گوید.
دانیال با اخم به طرف مانی برمی گردد:ولی من به این شغل علاقه
دارم..
نگاهم می کند و ادامه می دهد:هرچی نباشه یه کارخونه زیر دستمه و
صبح تا شب تو شهرداري التماس این و اون رو نمی کنم و تو یه
شرکت خاك خورده،واسه دو تا هزار تومنی اتود دستم نمی گیرم و
نقشه بکشم واسه...
خون به مغزم نمی رسد.
تا به حال اینقدر زیر بار توهین نبوده ام.
میان کلامش می دوم و بی اعتنا به او رو به مانی می گویم:مانی
جان..همه مثل من و تو خودساخته نیستن..
بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن
مدام چشمشون به دست یکی دیگه باشه..
دانیال با هر دو دست روي میز می کوبد و بلند می شود.
من هم..
مثل دو شیر در کمین...
او آماده ي تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام.
شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باري می گوید:دانیال...بسه
لطفا...
دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به
سرعت از میز فاصله می گیرد.
رادان لبخندي تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می
گیرند:من از طرف دانیال از شما معذرت می خوام،ببخشید
و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند.
لبخندي ناخودآگاه روي صورتم می نشیند.
خیالم نسبتا راحت شد.
عدم حضور دانیال با نگاه هاي گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان
حاکم می کند.
مانی با لبخندي به استقبال جشن پیروزي ام می آید: اشتهام باز
شد.. تو چی مسیح؟
رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوري برات بریزم؟
نیکی ملامت بار نگاهم می کند.
چیزي در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش.
چیزي مثل ناراحتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۳ و ۱۰۴۴
مثل غصه..
مثل غم....
آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم..
و سریع از جا بلند می شود.
قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود.
میخواهم بلند شوم که مانی می گوید:
مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه...
ناچار سرجایم می نشینم.
مامان ملامت بار می گوید:مسیح این چه رفتاري بود؟
نمی دانم..نمی دانم چه مرگم شده...
نمی فهمم علت رفتار هاي نیکی را.
کاش اصلا نمی آمدیم...
*نیکی*
دو طرف کتم را بهم نزدیک می کنم.
بودن در این فضا اصلا دوست داشتنی نیست...
قبلا هم در این باغ بوده ام.
آه سردي می کشم.
چه بازي هاي عجیبی دارد این روزگار.
پارسال که اینجا آمدیم،هیچ نمی دانستم سالی پر از دغدغه و
دلشوره خواهم داشت..
فکر نمی کردم چالش هاي بزرگی برابرم پنجره بگشایند...
پوزخند محوي می زنم.
اصلا فکر نمی کردم عاشق شوم.
آن هم عاشق کسی که اصلا از جنس من نیست...
کاش اصلا نمی آمدیم.
کاش به مسیح می گفتم و نمی آمدیم.
کاش می شد همین حالا به خانه برمی گشتیم.
خانه؟!
کدام خانه؟
خانه اي که قرار بود ظرف یک ماه ترکش کنم؟؟
راستی چند روز از انقضاي قرار یک ماهه مان گذشته؟
نزدیک یک هفته!
آرام قدم برمی دارم و دست هایم را داخل جیب هایم فرو می کنم.
پاهایم سنگین شده اند.
بوي بهار می آید..
بوي بهار و تنهایی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۵ و ۱۰۴۶
نفس عمیقی می کشم تا تلخی فکرهایم بیش از این آزارم ندهد.
یک هفته است که مسیح را خیلی کم می بینم.
نه به خاطر او..
بلکه به خاطر قلبم،به خاطر عقل و منطقم...
من چطور می توانم کنارش باشم و با او حرف بزنم،در حالی که هنوز با
خودم درگیرم..
در حالی که هنوز فکر و خیال رهایم نکرده است.
من شاهد یک جنگ بزرگ هستم..
یک طوفان ویرانگر درونی..
جنگ عقلم برابر قلبم..
صف آرایی احساسم مقابل لشکرکشی منطقم...
جنگ سرنوشت سازي است..
حال آنکه طرف پیروز هم تقریبا مشخص شده است..
سنگینی ترازوي قدرت به طرفِ ..
:_چرا؟؟
صداي دانیال،ابر فکر و خیال را بالاي سرم پاره می کند.
برمی گردم.
بدون اینکه چیزي بگویم،سوالش را واضح تر تکرار می کند
:_چرا مسیح؟چرا من نه؟کاش حداقل روز خواستگاري بهم می گفتی
که دوست مسیحی و دوسش داري...
رگه هاي عصبانیت را به وضوح درون سفیدي چشمانش می بینم.
مردمک هایش دودو می زنند و صدایش از شدت خشم می لرزد.
می خواهم از کنارش بگذرم که جلویم را می گیرد.
:_نیکی...گفتی اعتقادات برات مهمه..اصرار کردم،گفتی می خواي
وارد خونواده اي بشی که شبیه تو باشن..
یادت میاد؟
سرم را پایین می اندازم.
راست می گوید،مگر جز این است؟
اما کجاي زندگی موافق من عمل کرده؟
چیزي نمی گویم،یعنی چیزي ندارم که بگویم.
چگونه بگویم از ترس ازدواج اجباري با او،زن مسیح شده ام؟
نگاهی به دانیال می اندازم و بعد به ساختمان ویلا،که پشت سرش قد
کشیده.
دانیال این بار تقریبا فریاد می کشد.
:_چرا مسیح؟؟مسیح چه فرقی با من داره؟
از صداي بلندش جا می خورم و کمی می ترسم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۷ و ۱۰۴۸
نمی توانم جوابش را بدهم وقتی هنوز قلبم جواب منطقم را نداده..
واقعا مسیح چه فرقی با دانیال دارد؟
حتی نمی خواهم دیگر چشم در چشم دانیال بدوزم.
دانیال کودکی ها،خیلی دوست داشتنی تر و خواستنی تر بود...
کی وقت کردي ایقدر خوب،نقش آدم بد ها را بازي کنی؟
سریع از کنارش رد می شوم که حرف هایش پاي رفتنم را سست می
کند.
:_اگه با هرکس دیگه ازدواج می کردي ناراحت نمی شدم...قسم می
خورم تا این حد عصبانی نمی شدم.
آخه چرا مسیح؟؟
از من پولدارتره؟از من خوش تیپ تره؟ از من خوش اخلاق تره؟؟
آهاي،قلبِ درون سینه!
چرا جواب نمی دهی؟
چرا عاشق شده اي؟عاشق چه شده اي؟
جواب بده دل دیوانه ي من!
بگو چرا وقت دیدنش،با دستپاچگی خودت را به سینه ام می کوبی؟
چرا اینقدر برایش سر و دست می شکنی؟؟
جواب بده قلب خوش خیال من!
چشم هایم را می بندم،نفس عمیقی می کشم و بازشان می کنم.
با عصبانت به طرف دانیال برمی گردم.
کلمات پشت سر هم از قلبم می جوشند و بر زبانم جاري می شوند.
دل دیوانه ي عاشقم غیرتی شده!
تاب توهین ندارد!
با لحن عصبی اما شمرده شمرده می گویم:مسیح رو با خودت مقایسه
نکن...مسیح خیلی از تو مَرد تره...
دانیال جا می خورد.
انتظار نداشت جوابِ در آستین داشته باشم.
دست خوش،قلب جان!
روسفیدمان کردي!
:_آخه چرا سنگش رو به سینه می زنی؟مسیح رو من می شناسم...
باید بودي و کثافت کاریاشو تو دانشگاه میدیدي...اونوقت..
چیزي درون قلبم شکاف برمیدارد.
اما به روي خودم نمی آورم.
+:مسیح الآن شوهر منه و گذشته اش ،به هیچ کس مربوط
نیست.هرچند مسیحی که من می شناسم اهل این کارا نیست.
سعی نکن مسیح رو بدنام کنی،چون مسیح رو بهتر از خودش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۴۹ و ۱۰۵۰
شناختم!
من مسیح رو بیشتر از این حرفا قبول دارم و حاضرم سر پاکیش قسم
بخورم...
دانیال،با حرص دندان روي هم می ساید و از من روي برمی گرداند.
نفس عمیقی می کشم و چشمانم را می بندم که چیزي مثل باد از
کنارم می گذرد.
صداي پر از عصبانیت مسیح را خیلی راحت می شنوم:لعنتی..
برمی گردم.
مسیح با مشت هاي گره خورده و گام هاي بلند به طرف دانیال می
رود.
با چابکی خودم را کنارش می رسانم:کجا میري؟
جواب نمی دهد.
نگرانی مثل خوره جانم را می بلعد.
عصبانیم..
هم از خودم،هم مسیح و هم تهمت هاي دانیال...
آستین کتش را می کشم و می ایستم.
مسیح با اجبار متوقف می شود و به طرفم برمی گردد.
سرش را خم می کند و در چشم هایم خیره می شود
با دیدن چشم هایش دلم می لرزد.
من،حتی در این حال عصبانی هم، بیشتر از هرچیز عاشق این مرد
هستم...
به دلم نهیب می زنم و آب دهانم را قورت می دهم.
+:کجا؟
با عصبانیت می گوید
:_نشنیدي چیا گفت؟میرم دندوناشو خرد کنم....
+:من احتیاجی به دلسوزي ندارم.اگه واقعا نیاز باشه خودم بلدم
دندوناشو خرد کنم...
مسیح با عصبانیت آستین کتش را از بین انگشتانم بیرون می کشد و
به طرف ساختمان برمی گردد.
زیر لب می گوید
:_اگه بلد بودي هرچی دلش می خواست نثارمون نمی کرد..
احساسم این بار هم صدا با منطق،خواستار این چشم هاست...
خواهان این حس امنیت...
متقاضی این حمایت و حمیت...
قلبم قصد کودتا کرده.
می خواهد عقل را از تخت پادشاهی به زمین بزند و تاج بر سر بگذارد
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۹ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Monday - 10 July 2023
قمری: الإثنين، 21 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️18 روز تا عاشورای حسینی
▪️33 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️43 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️58 روز تا اربعین حسینی
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ #با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را ☀️صفحه ۱۰۵ سورهی نساء #تلاوت_یک_صفحه #
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۰۶
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_و_تفسیر_دقت_کنید
🌱 امام على عليهالسلام
يـاد خـدا، بـاعـث رانـدن شـيـطـان اسـت.
🌹
📚 غررالحکم، حدیث ۵١۶٢
#حدیث
✍_وقتی ابراهیم وارد محله جدیدشان می شود همه او را به خاطر ریش بلند مسخره می کنند.
اما ابراهیم با برخورد و اخلاق خوبی که داشت یک یک آن ها را جذب کرد و بعد آن ها را راهی جبهه کرد.
💓_الان آن هایی که مسخره اش می کردند از بزرگان جنگ ما هستند ...
✍ وَقُل لِّعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوًّا مُّبِينًا
💓_به، بندگانم بگو: «سخنى بگویند که بهترین (سخن) باشد.» چرا که شیطان (به وسیله سخنان ناروا) میان آنها فتنه و فساد مى کند. زیرا (همیشه) شیطان دشمن آشکارى براى انسان بوده است
📚(اسراء/۵۳)
بــرادر شــهـــیـــدم
#شهید_ابراهیم_هادی..🌷🕊
#فایل_صوتي_امام_زمان
باید تمرین کنــــی؛
به امامـِـت راســـت بگــی❗️
یه چُــرتکه بنداز؛
ببین براش،چکاری میتونی انجام بدی؟
💢بعدش... صادقانه شروع کن 👇
🌸 خیرخواه کل عالم باش
🌹 مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
🔻 همیشه سعی کنید خیرخواه دیگران باشید و برای بندگان خدا چیز خوب بخواهید. مؤمن میتواند با دل خود به اهل آسمانها و زمین خیر برساند؛ با نیّت خوب، با دعا کردن.
در روایت آمده است: کسی که #صلوات بر محمّد و آل محمّد علیهم السّلام میفرستد، خیرش به همهی موجودات عالم میرسد.
مواظب باش هر جا که میروی، طالب خیر باشی، چون در آن صورت خداوند آنچه را طالبش هستی، از در و دیوار بر تو میبارد.
📚 مصباح الهدی
🍃🍃🍃➖🍃🍃🍃➖🍃
🥀دلخسته شدی رسیده وقت صلوات
🍁دلبسته شدی رسیده وقت صلوات
🌸از عالم و آدم چو بریدی ای دوست
💐بگسسته شدی رسیده وقت صلوات
تعداد صلوات برداشته شده:851٬530صلوات
تعداد باقی مانده : 98٬470صلوات
به هر تعداد صلوات که دوست دارید در پی وی بنده اعلام کنید👇👇
@Mahdi8322
🌼💐ختم 950٬000 صلوات
هدیه به حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع)🌺
✅جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج)🌹
✅هدیه به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج)🌸
✅هدیه به چهارده معصوم(ع)🌺
✅هدیه به حضرت رقیه ، حضرت زینب ، حضرت ابوالفضل ، حضرت علی اصغر ، حضرت معصومه و حضرت علی اکبر و حضرت ام البنین🌸
✅هدیه به تمامی شهدا علی الخصوص شهید ابراهیم هادی،شهید محمد رضا تورجی زاده ، شهید محسن حججی و شهید ناصرالدین باغانی🌼
✅هدیه به تمامی اموات به جز دشمنان اسلام و دشمنان حضرت علی(ع) و اولاد علی🌹
✅جهت شفای تمامی بیماران🌺
✅تمام کسانی که حق به گردنمان دارند🌼
و حاجت روایی تمامی شرکت کنندگان
به هر تعداد صلوات که دوست دارید به @Mahdi8322 ارسال کنید
با تشکر و سپاس فراوان🌱
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۰۴۹ و ۱۰۵۰ شناختم! من مسیح رو بیشتر از این حرفا قبول دارم و حاضرم سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۱ و ۱۰۵۲
بر ملک جانم،حکومت کند.
می خواهد اختیار کارهایم را خود به دست بگیرد...
با حرص می خواهم قلبم را سرکوب کنم.
می خواهم احساسات را در انفرادي قلب،در زندان سینه به زنجیر
بکشم.
من نمی خواهم تسلیم شوم.
جملات یک باره دستور آتش می گیرند و به مقصد قلب مسیح
شلیک می شوند.
ناخودآگاه پوزخند می زنم.
+:چیه؟نکنه می ترسی رازهاي مگو رو برملا کنه؟؟می ترسی جنبه
هاي قایمکی زندگیت رو بشه ، آره؟
مسیح با عصبانیت چند قدم رفته را باز می گردد.
با ناباوري در چشم هایم خیره می شود.
با حیرت می پرسد
:_تو به من اعتماد نداري نیکی؟
تک تک سلول هایم فریاد می زنند.
می خواهند صداي اعتمادشان به گوش مسیح برسد.
می خواهند دست دلم رو شود.
دانم که با سرکوب قلبم می میرم.
زنده زنده در آتش احساسات می سوزم و شاهد جشن منطق می
شوم.
می دانم نتیجه ي این تصمیم را..
اما با این حال...
سرم را پایین می اندازم.
کاش اینقدر ضعیف نبودم...
مسیح قدمی دیگر به من نزدیک می شود.
انگار که یک شوخی مسخره کرده باشم می گوید
:_تو...تو همین الآن به دانیال گفتی منو شناختی...
تصمیمم را می گیرم.
مسیح را می شناسم اما باید قبول کنم حرف هاي دانیال تاثیر
گذاشته...
من را نسبت به مسیح،بی اعتماد کرده...
سرم را بلند می کنم.
همه عصبانیتم از دست دل و احساسم و دانیال را بر سر مسیح
بیچاره ام خالی میکنم.
+:باورت داشتم،قبل از اینکه دستم رو بگیري..قبولت داشتم،اما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۳ و ۱۰۵۴
دیگه ندارم...
بعد از این دیگه بهت اعتماد ندارم...
صداي کر کننده ي شکستن قلبم در گوشم سوت می کشد.
غرور مسیح را زیر پایم می گذارم و از کنارش رد می شوم.
کاش همه چیز مثل افسانه ها بود.
کاش عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمان ها می بستند.
کاش می شد به منطقی ترین راهکار پیش پایم،توضیح می دادم.
کاش می فهمید که من با تو خوشم...
کاش می شد..
کاش کمی سپاه قلبم قدرتمندتر بود..
کاش...
*
محکم و جدي به طرف ساختمان می روم.
هنوز داغم،انگار روي ابرها سیر می کنم.از یادآوري دستم بین
انگشتان مسیح،تپش قلب می گیرم.
مگر یک دختر چند بار عاشق می شود؟
چند بار...؟
نفس عمیقی می کشم،شبیه یک آه..
سرد و پر از داغ در سینه..
وارد ساختمان ویلا می شوم.
آرام قدم برمی دارم.
انگار می ترسم شیشه ي نازك بغضم ترك بردارد.
نزدیک میز که می رسم،مامان و زنعمو و مانی را می بینم که سر
جاهایشان نشسته اند.
اما خبري از بابا و عمو نیست.
نزدیک تر که می شوم،نگاه پرسشگر مانی روي چهره ام می نشیند.
می دانم؛می خواهد از مسیح بپرسد.
اما قبل از اینکه من چیزي بگویم،خود جواب می رسد.
صداي مسیح را درست پشت سرم می شنوم.
:_مامان من دارم می رم...
زنعمو با نگرانی از جا بلند می شود:کجا می ري مسیح جان؟ چی
شده؟
مبهوت حرکاتش شده ام.
با خشمی کنترل شده،جلو می آید و سوییچ را از روي میز چنگ می
ند.
درست برابرم می ایستد.
مجبورم سرم را بلند کنم تا بتوانم در چشمانش خیره شوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۵ و ۱۰۵۶
بدون اینکه نگاه از من بگیرد،رو به زنعمو می گوید
:_می رم خونه؛ مامان جان...
نمی دانم چقدر می گذرد.
یک دقیقه،ده دقیقه،یا حتی یک سال...
بالاخره،میخ چشمانش را از صورتم برمی دارد و با قدم هایی سریع اما
بلند،از من فاصله می گیرد.
اشتباه کرده ام،دوباره...
حرف هایی زده ام که نباید...
اما پشیمانی سودي ندارد،مثل آبی که ریخته شده،مثل پرنده اي که
از قفس پریده...
زبان که به لغو بچرخد،دیگر زمان به عقب برنمی گردد.
اصلا این حرف ها از کجا آمد؟
سوار خر کدام شیطان شده بودم که قلب مسیح را شکستم؟
وجدان مشت سرکوفت به پیشانی ام می کوبد:"این همه مدت
مهمون مسیح بودي،از گل نازك تر بهت نگفت..
یه نگاه بد بهت نکرد...
با اینکه شوهرت بود،به حکم شرع و دین مَحرمت بود..حتی نسبت به
اون روسري چسبیده به سرت هم اعتراضی نکرد.
همسرت بود ولی هیچ توقعی ازت نداشت...
به عقایدت،به محدودیت هات،به چادرت،به افکار خودت که می
خواستی جلوش حجاب داشته باشی،احترام گذاشت...
اون وقت تو...
چقدر بی فکر شدي نیکی...
به بزرگتر بودنش،به اینکه مهمونش بودي،به هیچ کدوم احترام
نذاشتی...
اشتباه کردي دختر"...
اشتباه کرده ام.
گاها چیزهایی می دانیم و به آن ها عمل نمی کنیم.
گاهی عالم بی عمل می شویم.
خلاف چیزهایی که یاد گرفته ایم،خلاف مسیري که می دانیم صراط
مستقیم است،خلاف آنچه انسانیت دستورش را می دهد...
خلاف همه ي این ها ،دل می شکنیم،غیبت می کنیم،تهمت می زنیم
و به فردایمان فکر نمی کنیم...
حضرت امیر چه پرمغز فرموده اند:" اللِّسَانُ جِرْمُهُ صَغِیرٌ وَ جُرْمُهُ
کَبِیرٌ "
اشتباه کرده ام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۷ و ۱۰۵۸
باید جبران کنم.
به تاوان قلبی که شکسته ام...
نگاهم را از مسیر رفتن مسیح می گیرم و کیفم را برمی دارم.
مامان و زن عمو را به نوبت بغل می گیرم و می بوسم.
با عجله می گویم:عیدتون مبارك پیشاپیش...حیف شد سال تحویل
رو پیش هم نیستیم..
ما بریم دیگه..
مامان می گوید:نیکی نهار فردا یادت نره،عموینا هم خونه ي مان
حتما بیاین..
کورسوي امید درون قلبم ، پرنور می شود.
این یعنی چیزي تا آشتی بابا و عمو نمانده.
"چشم" می گویم و قبل از شلیک آتش بار سوالات مامان و زن عمو
سریع از میز فاصله می گیرم.
تند،با حالت دو،عرض سالن را طی می کنم.
آن قدر سریع که نزدیک است به چند میز برخورد کنم.
صداي قدم هایی تند پشت سرم می آید و بعد، مانی صدایم می
زند:نیکی.... نیکی صبر کن...
بدون اینکه بایستم،می گویم:عجله دارم آقامانی..مسیح رفت.
مانی خودش را به من می رساند و هم شانه ام می آید:مسیح که بدون
تو نمی ره..
سر تکان می دهم:این بار ممکنه بره...
حرکات سریعم،ریه هایم را به تکاپو انداخته.
نفس نفس می زنم.
مانی با نگرانی می پرسد:چی شده نیکی؟؟
سریع از خدمتکار می خواهم چادرم را بیاورد و به طرف مانی برمی
گردم:هیچی...
یعنی هیچی که نه...
واي اصلا خودم نمی دونم چی شد..
کلافه سر تکان می دهم و نفسم را با ناراحتی بیرون می دهم.
رادان و شهره آرام به سمت ما می آیند.
با احترام می گویم:ما دیگه رفع زحمت می کنیم،ممنون از دعوتتون..
امیدوارم سال خوبی داشته باشین.
شهره دستم را می گیرد و رادان می گوید:ببخشید که خوش
نگذشت..
اگه دانیال هم چیزي گفت یا کاري کرد...
سریع می گویم:نه نه.. اصلا مهم نیست...با اجازتون.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۵۹ و ۱۰۶۰
ـ
چادرم را از خدمتکار می گیرم و دوباره می گویم: عیدتون مبارك
و از ساختمان یرون می آیم.
مانی می دود و خودش را کنارم می رساند:نیکی چقدر تند می
ري..چی شده؟
با عجله،از بین ماشین هاي رنگارنگ و بلند و کوتاه به طرف ماشین
خودمان می روم:چیزي نپرسید آقامانی...
چون خودم نمی دونم چی شد...
روي پاشنه ي پاهایم بلند می شوم و اطراف را نگاه می کنم.
کلافگی باعث شده جاي پارك ماشین را گم کنم.
مانی که قدش از من بلندتر است می گوید:اوناها ماشینتون
اونجاست..من دیگه برمی گردم تو ساختمون..
مسیح منو نبینه بهتره.
به سمت ماشین برمی گردم و تعارفات را پشت سر هم می چینم:باشه
،ممنون که همرام اومدین،عیدتون مبارك،سال خوبی باشه براتون...
ماشین مسیح را که می بینم،بال می گشایم.
مسیح پشت به من،تکیه به کاپوت داده و دود غلیظ سیگارِ بالاسرش
را از این فاصله می بینم.
آرام به طرفش می روم.
با شنیدن صداي پایم،بدون اینکه برگردد می گوید:چی می خواي
نیکی؟
جا می خورم.
البته حق دارد.
رفتار من با او،صد برابر توهین آمیز بود...
بفرما نیکی خاتون!
چشم عمووحید روشن..
دل برادرزاده اش را شکسته اي....
با خجالت می گویم:مگه نمی ریم خونه؟
برمی گردد.
سیگار را زیر پنجه ي پاي راستش له می کند و با پوزخند چشم به
صورتم می دوزد .
از نگاهش می ترسم.
شبیه مسیحِ بهمن ماه شده.
مسیحی که بار اول دیدم.
خشک و جدي و سرد...
با دو شیشه ي تاریک درون چشمانش.
از خودم متنفر شده ام،یعنی تا این حد از من ناراحت شده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۱ و ۱۰۶۲
پوزخند روي لب هایش آزارم می دهد
:_میریم،نه..بهتون پیشنهاد می کنم با کسی که بهش اعتماد
ندارین؛جایی نرید.
خطرناکه...
طاقت نمی آورم.
من این مسیح را نمی شناسم.
بی طاقت صدایش میزنم
+:مسیح.. خواهش می کنم..نکن اینجوري...
اشک درون چشمانم حلقه می زند و صدایم می لرزد.
پوزخندش محو می شود.
غم جاي شیشه هاي بی روح چشمانش را می گیرد.
باز همان برق تسخیر کننده درون چشمانش می درخشد.
اشک هایم براي ریختن سبقت می گیرند.
چشمه ي چشم هایم می جوشد و آب زلالش صورتم را خیس می
کند.
دوباره می گویم:خواهش می کنم با من اینجوري حرف نزن..
حق داري..حق داري ناراحت باشی..
من عذر می خوام،ببخشید..ولی واقعا منظوري نداشتم.
اصلا نمی دونم اون حرفا رو چطوري زدم..
از دست دانیال عصبانی بودم،از حرفایی که زد...
از دست خودم عصبانی شدم که نتونستم تهمتاش رو جواب
بدم..ببخشید...
بی هیچ حرفی برمی گردد و پشتش را به من می کند.
صداي خش دارش قلبم را می لرزاند:گریه نکن..
با شنیدن این جمله،گریه ام شدت می گیرد.
آرام می گویم
+:یادته بالاي اون کوه گفتی نمی دونی چطوري باید معذرت خواهی
کنی؟
الآن من ، تمام قد با همه ي اون کلمه ها و جملات و عبارات ازت
معذرت می خوام...
ببخش دیگه مسیح...
من....من واقعا بهت اعتماد دارم...
جواب نمی دهد.
بعد از چند ثانیه،آرام و با اطمینان به طرف ماشین می رود.
بدون اینکه نگاهم کند،سوار می شود و ماشین را روشن می کند.
وا می روم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۳ و ۱۰۶۴
عجز و لابه ام اثر نداشت.
تاثیر نکرد...
خراب شد...
تمام شد،نیکی!
اشتباه کردي..
حالا تاوانش را بده.
شیشه ي کمک راننده،آرام پایین می رود.
مسیح خم می شود و می گوید:معطل چی هستی؟
شوکه می شوم.
در کمال حیرت و ناباوري،اشک هایم را پاك می کنم.
سعی می کنم لبخند بزرگ روي لب هایم را کنترل کنم و سوار ماشین
می شوم.
ماشین سریع حرکت می کند و از باغ بیرون می آییم.
مسیح بدون اینکه کلمه اي حرف بزند،به روبه رو خیره شده و
مشغول رانندگی است.
به خیابان هاي خلوت شب عید نگاه می کنم و شیشه را کامل پایین
می آورم.
باد آخر زمستان،به صورتم می خورد و سرماي مطبوعی در وجودم می پیچد.
سکوت مسیح آزاردهنده است.
ماشین پشت چراغ قرمز متوقف می شود.
عددهاي کامپیوتري ثانیه شمار قرمز رنگ،به سمت صفر،تغییر شکل
می دهند.
نیم رخ مسیح را نگاه می کنم
+:قهري؟
بدون اینکه نگاهم کند،می گوید
:_قهر؛ مال بچه هاست...
+:پس دلخوري؟
چیزي نمی گوید.
کامل به طرفش برمی گردم
+:اي بابا مسیح خواهش می کنم،قهر نباش دیگه...
آرام برمی گردد و نگاهم می کند.
بدون هیچ حرفی،کمی در چشم هایم خیره می شود.
بعد به پشت سرم.
آرام می گوید
:_سردت نیست؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۰۶۵ و ۱۰۶۶
سرم را به نشانه ي نفی تکان می دهم.
+:نه هوا خیلی خوبه.
بدون اینکه چشم از صورتم بردارد،دستش را جلو می برد و دکمه را
فشار می دهد.
سقف با صداي خفیفی کنار می رود.
مسیح برمی گردد و هر دو دستش را روي فرمان می گذارد.
در همان حال می گوید
:_اگه سرما بخوري،تقصیر خودته...
لبخند می زنم و می گویم
+:این یعنی آشتی؟
دستش را به طرف دستگاه پخش می برد و می گوید:موزیک گوش
میدي؟
مثل یک کودك لج باز،سماجت می کنم.
+:آشتی؟؟؟؟
برمی گردد و نگاهم می کند
نافذ...طوري که تا عمق استخوانم را می لرزاند.
:_نیکی من واقعا قصد نداشتم ناراحتت کنم،اصلا نمی دونم چی شد
که دستت رو گرفتم.
نیکی،من...
لبخند می زنم
+:می دونم...راستش اول خیلی جا خوردم،ولی الآن بهت حق
میدم.اون حرفام کاملا از رو عصبانیت بود..
واقعا تو این مدت،چیزي ندیدم که حتی سر سوزن بخوام نسبت بهت
بی اعتماد بشم...
:_راجع اون حرفایی هم که دانیال می زد...
می خوام بدونی من اصلا اهل اون کارا...
به میان کلامش می دوم
+:می دونم...
روز اول تو کافی شاپ گفتی،گفتی اهل این کارا نیستی...نه اینکه
شبیه من باشی ولی از این کاراي بیخود خوشت نمیاد...
با خجالت نگاه از صورتم می گیرد
:_اون موقع یه جور دیگه راجعت فکر می کردم...
لبخندم را قورت میدهم.
شاید آخرین بار باشد که اینقدر حال دلم خوب است.
آخرین بار تا آخر عمرم...
شاید دیگر هیچ وقت تا این حد از ته دل،نتوانم خوش حال باشم.