🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۸۱ و ۱۱۸۲
چقدر هوا کم دارد این خانه!
نفس عمیقی میکشم و دست روي سینهام میگذارم.
از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد.
با چهار انگشت،پلاك گردنبند را بالا میآورم.
خاطرات جان میدهند به رگ هاي خشک خانه
:_"ممنون،واقعا قشنگه..
+:امیدوارم خوشت بیاد..به خاطر قضیه ي مانی یه کم دست و بالم
خالی بود،دیگه برگ سبزي است تحفهي درویش..
لبخند میزنم:حالا من ماهم یا ستاره؟
دستش را میان موهایش میلغزاند:تو ماهی
میخواستم بدونی تا آخر دنیا من مراقبتم..همیشه،آخر دنیا"..
قطرهاشکی با سماجت خودش را تا پایین گونهام میکشاند.
چشم از پلاك میگیرم و با سرانگشت،اشک را متوقف میکنم.
کاش میتوانستم قسمت خاطرات مغزم را پاك کنم..
دستهایم را عقب میبرم و با احتیاط،گردنبند را باز میکنم.
بلند میشوم و روي دراور میگذارمش.
من هیچ یادگاري از تو با خودم نخواهم برد.
نه!
این حماقت را مرتکب نمیشوم.
خاطراتت به تنهایی من را خواهند کشت،به دست خود آلت قتاله از
اینجا نخواهم برد.
نفسم بند می آید.
دیگر هوایی براي تنفس نیست..باید سریعتر از اینجا بروم.
باید بروم.
این محیط سیاه و تاریک براي قلبم زیادي سنگین است.
دیگر تحملش را ندارم.
لباسهایم را عوض میکنم و کیف و چادرم را برمی دارم.
قسمت سخت ماجرا مانده!
طاقت بیاور دل بیچاره ام،این دور، آخر ماجراست!
کش چادر را دور سرم میاندازم و کفشهایم را پا میکنم.
رفتن سخت است،خیلی سخت...
حس میکنم نیمی از وجودم که نه،تمام رویاهایم در این خانه جا
مانده.
نگاهی به اطراف میاندازم.
آشپزخانه و میز کوچک غذاخوري.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۱۸۳ و ۱۱۸۴
قفل شکستهي در اتاق مشترك...
ناخودآگاه کفشهایم را درمیآورم و به طرف اتاقم برمیگردم.
خاطرات از سر و روي این خانه میبارند.
نمیدانم میخواهم چه کنم،اما به سرعت برق و باد،قبل از آنکه عقلم
تصمیم قلبم را تغییر دهد،وارد اتاقم میشوم و گردنبند را از روي
میز چنگ میزنم.
مثل جانم در مشت میفشارمش و به سرعت از خانه بیرون میزنم.
داخل آسانسور نگاهی به صورتم می اندازم.
هنوزم همانم.
همان نیکی!
انگار نه انگار که اتفاقی براي قلبم افتاده.
تنها صورتم نقاب لبخند را کم دارد که همه چیز عادي به نظر برسد.
اما این بار نمی خواهم.
نمیخواهم ظاهرسازي کنم.دوست دارم این دفعه پدر و مادرم بدانند
با قلب و روحم چه کردهاند.
هرچند،مقصر اصلی این ماجرا خود منم.
وارد لابی میشوم و به طرف نگهبانی حرکت میکنم.
به پیرمرد خوشروي نگهبان سلام می دهم ،سرم را خم میکنم و میگویم
:_سلام،آریا هستم.لطفا با آقاي مسیح آریا تماس بگیرین و بگید که
من ساختمون رو ترك کردم.
از هروقت که بخوان میتونن برگردن به این خونه.
نگهبان با تعجب نگاهم میکند.
تاکید میکنم:لطفا همینا رو بهشون بگید و همین الآن تماس بگیرین.
دلم نمیخواهد بیشتر از این آوارهي کوچه و خیابان باشد..
نگهبان میگوید:نیازي نیست خانم.نیازي نیست من تماس بگیرم،آقا
خودشون حرفاتون رو شنیدن.
یخ زدن خون را درون رگهایم حس میکنم.
به سختی یک تکه چوب خشک برمیگردم.
با دیدن قامت مردانهاش،تمام سلولهایم میلرزند.
الهی نیکی براي تنهاییت بمیرد!
چقدر آشفته شدهاي..
شیشههاي سرد چشمانش میترساندم.
نگاهش از روي صورتم میلغزد و به چمدان کوچک کنارم میرسد.
صداي گرفتهاش،تارهاي قلبم را به بازي میگیرد
+:داري میري؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۸۵ و ۱۱۸۶
سرم را پایین میاندازم
:_طبق قول و قرارمون...
سرش را تکان میدهد و به خیابان خیره میشود.
از نگاه کردن به چشمانم فراریست.
+:ولی قبلش باید باهم حرف بزنیم
نه!
لطفا نه!
آب دهانم را قورت میدهم
:_دیگه حرفی نمونده.
+:چرا مونده..بیا
و به طرف آسانسور راه میافتد.
نمیدانم کدام کشش اینچنین مرا به سمت او میکشاند.
پاهایم بیاراده شل میشوند و قدمهایم به دنبالش ردیف.
با فاصله کنارش داخل آسانسور میایستم و سرم را پایین میاندازم.
احساس میکنم هوا کم آوردهام.
به محض بازشدن در آسانسور خودم را به بیرون پرت میکنم.
قطعا آرام و محکم کنارش ایستادن،بعد از کار در معدن،سختترین
کار دنیاست.
جلوتر از من ، در آپارتمان را باز میکند و کنار می ایستد تا وارد
شوم.
پشت سرم می آید و در را محکم میبندد.
در همین چند دقیقه که از رفتن و برگشتنم گذشت،چقدر خانه
روشن شده
دیگر سوت و کور و ملال آور نیست.
چادرم را از سرم باز نمیکنم...قرار نیست بمانم.
روي اولین مبل مینشینم و به سختی خودم را کنترل میکنم.
:_خب میشنوم.
کتش را روي مبل میاندازد و روبه رویم مینشیند.
پاي چپش را روي پاي راست میاندازد و میگوید
+:گفتم دنیارو به پات میریزم.اگه تو این خونه بمونی و تاج سرم
بشی..
گفتی نه!
اصرار نکردم،خب طبیعیه..
اون علاقهاي که باید ایجاد میشد تو قلب تو به وجود نیومد...انتظار
بیخودیه که آدم مزخرفی مثل منو تحمل کنی...
سوزن در چشم هایم فرو میرود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۸۷ و ۱۱۸۸
کر می کند دوستش ندارم...
فکر میکند دوستش ندارم...
+:براي التماسکردن نیومدم...چون فایدهاي نداره
اومدم ببینم برنامهات واسه رفتن چیه؟قراره به عموینا چی بگی؟
نفس عمیقی میکشم و سرم را بلند میکنم
:_واقعیت رو..از اولش.
+:ببینم،نکنه منظورت از واقعیت ، ..
:_آره دقیقا منظورم از واقعیت همهي ماجراست..
پوزخند بلندي میزند و از جا میپرد
+:به چه حقی داري به جاي هردومون تصمیم میگیري؟اگه مامان و
باباي تو بفهمن حتما مامانشراره هم میفهمه..
من نمیخوام مامانم بدونه چه غلطی کردم..نه،تو هیچی نمیگی!در
این مورد من تصمیم می گیرم...
بلند میشوم.
آتش درونم شعلهور شده و جلوي خونرسانی به مغزم را گرفته.
:_چرا!من همهچیزو میگم..خواهش میکنم مسیح..همین یه بار رو در
حق من لطف کن.
بذار به خونوادههامون بگیم چه اشتباهی کردیم.
یک قدم به طرفم برمیدارد و فاصلهي بینمان را پر میکند.
هنوز به چشمانم نگاه نمیکند.
+:فکر می کنی اگه بگیم بهمون مدال افتخار میدن؟؟نه جونم،از این
خبرا نیست....
تو میخواي با ریختن آبرومون ، خودت رو از شر اون عذابوجدانت
خلاص کنی..
:_آره اصلا همینطوره که تومیگی.مثل همیشه،این بارم تو کوتاه بیا...
چند ثانیه در چشمانم خیره میشود.
مردمکهاي سیاهش رنگ غم گرفتهاند.
قلبم دست و پا می زند،تنگی نفس خفه ام کرده.
در یک قدمی ام ایستاده اما ممنوعه است!همان درخت ممنوعه ي
بهشت.
سیب آغوشش براي حواي قلبم دست تکان می دهد،اما...
چشمانم را می بندم.
کاش زودتر زمان بگذرد پسرعمو...کاش زودتر فراموشم کنی.
عذاب دیدنت،عذابم میدهد.
سرش را پایین میاندازد.
دستهي چمدان را میگیرم و راه خروج را در پیش.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۸۹ و ۱۱۹۰
:_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون
صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند.
+:بازم تو بُردي...خوشبخت بشی دخترعمو
نفسم بند میآید...
با چند گام بزرگ خودم را به در خروج میرسانم.
دستم روي دستگیره معطل است.
چشم روي تمام خوبیهایش،روي تمام خاطراتمان،روي
آرزوهایم،روي عشق،روي این خانه و صاحبش میبندم و دستم را
پایین میبرم.
سند بدبختیام را امضا میکنم و از خانه بیرون میزنم.
چقدر اردیبهشت امسال زرد است!چقدر پاییز است!
چقدر همهچیز طعم گس تنهایی میدهد.
احساس بیکسی میکنم.
بیپشت شدهام.
دیگر مسیح نیست که مراقبم باشد،همیشه..تا آخر دنیا....
*مسیح*
نگاهم را سرتاسر خانهي کوچک و بیروحم میچرخانم.
زندگی از کالبد خانهام رفته.
درست مثل جان از قلبم.
با خودم فکر میکنم چقدر تحمل جاي جاي این خانه،این شهر،این
کشور ،این دنیا بدون او سخت است.
فضاي خفقانآور خانه به سینهام فشار میآورد.
ریههایم تلاش میکنند براي بلعیدن جرعهاي اکسیژن بیشتر.
انگار با رفتنش کل هواي خانه را برد!
بعد از او،حتمیترین بیماريام؛تنگی نفس خواهد بود!
پرده را کنار میزنم و پنجرهي بزرگ سالن را باز میکنم.
نور و هوا،به داخل خانه هجوم میآورند.
روي نزدیکترین مبل میافتم و با خودم فکر میکنم چقدر جاي
سیگار بین انگشتانم خالیست..
کاش چیز دیگري از جرئتم طلب میکرد!
لرزش بیامان موبایل،داخل جیب شلوار جینم،وادارم میکند به
جوابدادن.
با دیدن نامش،لبخند تلخی میزنم و موبایل را کنار گوشم میگیرم.
:_رفت عمو...
+:سلام،خودت رو که نباختی مسیح؟من تو رو محکمتر از این حرفا
میدونم
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
014-Namahang-Dahe-Hashtadiya-www.ziaossalehin.ir-mozu1400.mp3
3.66M
دهه محرمُ ما دهه هشتادی ها🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+مهران غفوریان
گفتم: کفش جفت کنم؟
- گفت آره خیلی کار قشنگیه
انقدر به چشم #امام_حسين عليه السلام میاد...💔
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
+مهران غفوریان گفتم: کفش جفت کنم؟ - گفت آره خیلی کار قشنگیه انقدر به چشم #امام_حسين عليه السلام
ویژه برنامه مهلا به میزبانی آقا محمدحسین پویانفرتو روبیکا پخش میشه هرروز ساعت ۶ من بهتون پیشنهاد میکنم برین نگاه کنین ضرر نمیکنین🙏💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۹ تیر ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 20 July 2023
قمری: الخميس، 2 محرم 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رسیدن امام حسین علیه السلام به کربلا، 61ه-ق
🔹ارسال نامه امام حسین علیه السلام به کوفه، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا عاشورای حسینی
▪️23 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️33 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️48 روز تا اربعین حسینی
▪️56 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
ٺـٰاشھـادت!'
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
☀️صفحه ۱۱۵
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_و_تفسیر_آیات_دقت_کنید
💠 #حدیث روز 💠
🏴 جایگاه سیدالشهدا (ع) نزد خدای متعال
🔻امام صادق علیهالسلام:
إنَّ اللّهَ وَكَّلَ بِالحُسَينِ عليه السلام مَلَكا في أربَعَةِ آلافِ مَلَكٍ يَبكونَهُ و يَستَغفِرونَ لِزُوّارِهِ و يَدعونَ اللّهَ لَهُم
◼️ خداوند، فرشتهاى با هزار فرشته همراهش بر امام حسين عليهالسلام گماشته است تا بر او بگِريند و براى زائرانش آمرزش بطلبند و خدا را براى آنان بخوانند.
📚 كامل الزيارات : ص ١٧٦ ح ٢٣٨
•┈┈••✾••┈┈•
✍تبریز امروز شاهد تشییع شهیدی بود که از آن جوانهای امروز مارکپوش و عطرزده و البته دکتری بود که جانش را داد برای شهرش و عزای حسینی.
پدر #شهید_مدافع_امنیت_امیر_حسین_پور :
🌷_این پسر آنقدری خاص بود که هر چقدر هم بگویم باز هم ناگفتههای زیادی میماند! هی میگفت میخواهم مدافع حرم شوم! آن موقعها کم سن و سال بود و اجازه ندادم؛ مدام میگفت کاش در کربلا شهید شوم.
🌷_ وقتی از پایگاه به امیر زنگ زدند که انگار چند نفر میخواهند بنرهای امام حسین(ع) را که به مناسبت محرم در میدان ساعت نصب شده است را آتش بزنند، طاقت نیاورد، لباس رزم پوشید و رفت. میگفت نابرادرها به امام حسین(علیه سلام) زورتان نمیرسد به جان بنرهایش افتادهاید؟
پسرم دست خالی بود! آن نابرادر چند ضربه به او زد و چاقو به یکی از چشمهایش زده بود که شدت جراحت به قدری زیاد بود که بعد از 4 روز به شهادت رسید همان آرزویی که داشت.
🇮🇷_ #شهید_مدافع_امنیت
#امیر_حسین_پور...🌷🕊
شادی روح پاکش صلوات
مداحی آنلاین - رزق خاص ماه محرم - حجت الاسلام عالی.mp3
4.51M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اربعین میبری حرم مرا؟!(:
#محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹السلام علیک یا صاحب الزمان 🌹
🎥 حق محبت امام زمان(عجلاللهفرجه الشریف)چیست⁉️
🎙 سخنران : حجت الاسلام ماندگاری
⏰ زمان : ۱ دقیقه و ۴۱ ثانیه
جوان خوش تیپ و دکتر و ادکلن زن و برند پوش ...
قیافه مهمه ولی باطن مهم تر🌱
لباس آدم ، عقیده و باطن آدم رو نشون میده🕊
#محرم
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۱۸۹ و ۱۱۹۰ :_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون صدایش از پشت،غ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۹۱ و ۱۱۹۲
عمو چه میداند من زندگیم را در این قمار بیانتها باختهام.
:_خوبم
عمو نفس عمیقی میکشد.
:+نیستی.صدات داد میزنه که نیستی...
:_عمو میخوام اگه ممکنه و اجازه میدین براي یه مدت بیام اونجا.
ولوم صدایش پایین میآید.
:_حس میکنی با دور شدن ازش بهتر میشی؟
چیزي نمیگویم.
:+در خونم همیشه به روت بازه.
سرد میگویم
:_ممنون،فکر میکنم یه مسافرت حالم رو بهتر میکنه.
:+منتظرتم،بلیت که گرفتی خبرم کن
:_خداحافظ
موبایل را روي میز پرت میکنم و نگاهی دیگر به خانهي ارواح
میاندازم.
ماندن در اینجا،شکنجهي بزرگیاست.
کتم را از دستهي مبل چنگ میزنم و سریع از خانه خارج میشوم.
باید هرچه زودتر براي ویزا اقدام کنم...
*نیکی
بدون هیچ حرفی،فنجان چاي را از روي میز برمیدارم،فاطمه دستم را
میفشارد.
:_به چی فکر میکنی؟
سربلند میکنم،لبخند تلخی میزنم و آهسته میگویم
:+هیچی
:_نیکی من نمیخوام دخالت بیجا کنم ولی راستش...به نظر منم
گفتن سودي نداره.
اگه به پدر و مادرت چیزي بگی،فقط محدودیت هاي خودت بیشتر
میشه.
دستم را از میان دستانش بیرون میآورم
:+میدونم
:_میدونی اگه بگی نظر پدر و مادرت راجع مسیح عوض
میشه.اینجوري ممکنه بین بابا و عموت هم تنش ایجاد بشه...
سر تکان میدهم
:+میدونم
:_پس چرا اینهمه براي گفتن اصرار داري؟؟
در چشمانش خیره میشوم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۹۳ و ۱۱۹۴
:+نمیدونم..
******
چمدان را جلوي در میگذارم.
نفس عمیقی میکشم و سرم را پایین میاندازم.
تردید دارم!
اگر همهچیز بدتر شود،چه؟
اما این حق پدر ومادرم است که حقیقت زندگی دختر حیلهگرشان را
بدانند.
من در حقشان خیانت کردهام و چیزي که آزارم
میدهد،عذابوجدانی است که مثل پتک بر سرم مینشیند.
سرم را بلند میکنم و دکمهي آیفون را فشار میدهم.
چند لحظه میگذرد و در با صداي تیکی باز میشود.
با دست،در نیمهباز را هل میدهم و چمدان را به دنبال خودم
میکشانم.
از سنگفرش طولانی میان شمشادها میگذرم و تا به پلهها برسم،در
خانه باز میشود و مامان به استقبالم می آید.
دستهي چمدان را پایین پلهها رها میکنم و به طرف آغوش باز مامان
میدوم.
مامان نگاه مشکوکی به من و چمدان میاندازد و بی هیچ حرفی بغلم میکند.
دلم محتاج مادرانههاي اوست...
براي اینکه بغضم نشکند،سریع از آغوشش بیرون میآیم،میدانم
مامان هم بیشتر از این دوست ندارد.
نقاب مضحک لبخند به صورتم میزنم
:_سلام مامانجونم،رسیدن بخیر
مامان صورتم را برانداز میکند و میگوید
:+مرسی عزیزم،جات خیلی خالی بودبیا بریم تو
منیر سریع جلو میآید:سلام خانم،خیلی خوش اومدین
:_ممنون منیرخانم،خوبی شما؟
صورت مهربانش را به طرفم میگیرد:بله بله،ممنونشما برید داخل من
چمدون رو میارم..
برمیگردم و نگاهی به چمدان میاندازم
:_نیازي نیست..بعدا میام برش میدارم..
مامان چیزي نمیگوید،فقط هدایتم میکند به داخل سالن..
چادرم را از سر میکشم و روي مبلهاي یاسیرنگ جلوتلویزیونی
مینشینم.
مامان کنارم جا میگیرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۹۵ و ۱۱۹۶
:+مسیح هم نتونست "این"رو از سرت دربیاره،نه؟
به چادرم اشاره میکند.
لبخندي میزنم
:_نه،هیچکس نمیتونه.
مامان سري به تاسف تکان میدهد.
:_بابا نیستن؟
:+نه امروز صبح با دو تا از همکاراش رفتن شمال.رفتن به زمینهاي
برنج و کارخونههاي شالیکوبی سر بزنن..
به منم اصرار کرد ولی نرفتم..
سر تکان میدهم .منیر برایمان شربت توتفرنگی میآورد.
تشکر میکنم و به صورتی خوشرنگ داخل لیوان خیره میشوم.
اشتباه میکردم.
بدون او،حتی خانهي پدري هم برایم حکم زندان را دارد.
زندگی بدون او دیگر رنگ ندارد.
از وقتی از خانهاش بیرون آمدم،دلم در تلاطم است.
چند ساعت نشده،دلتنگش شدهام...
خدا بعد از این را به خیر بگذراند.
مامان موشکافانه نگاهم میکند.
:+خب نیکی...عقر به خیر!با چمدون اومدي،چیزي شده؟
جرعهاي از شربت درون لیوانم را میبلعم
:_چمدون که...راستش...
صداي زنگ موبایلم ، حرفم را قطع میکند.
"ببخشید" میگویم و موبایل را از داخل کیف بیرون
میکشم.پیششمارهي انگلستان!
دلم به حضورش گرم میشود
:_الو سلام عموجان
:+الو نیکی،میشنوي چی میگم؟چیزي به مامانت که نگفتی؟
از لحن تند و نفس نفس زدن هایش تعجب میکنم.
هیچوقت بدون سلام،سراغ حرفهایش نمیرفت؛چه برسد به ندادن
جواب سلام...
آرام و متعجب از حرفهاي عمو میگویم
:_هنوز نه...
:+هیچی بهشون نمیگی..شنیدي چی گفتم؟حق نداري چیزي
بهشون بگی...
از لحن تند و سریع حرفزدنش نگران میشوم.
صداي بوق اشغال در سرم میترکد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۹۷ و ۱۱۹۸
عمو هیچوقت با من اینچنین حرف نزده بود.
مامان با تعجب میگوید
:+نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟
چمدون...
سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهاي عمو گیج است
میگویم
:_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباسشوییمون
خراب شده.... لباساي کثیف رو آوردم اینجا بشورم...
از دروغی که گفتهام شرم میکنم.
اما این لحن ترسناك و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازي در این
مورد با او کار عاقلانهاي نیست..
مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندي...
لبخندي کج و کوله میزنم.
حواسم پی حرفهاي عموست.
یعنی چه شده؟؟
:+مسیح هم براي نهار میآد؟
اصلا تمرکز ندارم
:_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد...
بلند میشوم،باید بفهمم چه شده.
:_میرم لباسامو عوض کنم،کاري با من ندارین؟
:+زود بیا که نهار بخوریم
ضعف کردهام،از پلهها که بالا میروم زانوهایم میلرزند.
موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد.
واقعا نگران شدهام.
نکند براي پدربزرگ اتفاقی افتاده؟
دوباره و سهباره شمارهي عمو را میگیرم.
نه،خبري نیست!
در آینهي اتاق به خودم خیره میشوم.
نگاهم روي ماه و ستارهي گردنبندم خشک میشود.
نگه داشتن یادگاري که اشکالی ندارد،دارد؟
پسدادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟
آهی میکشم
کجایی مراقب همیشگی من؟!
از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب
میکنم و بعد از عوض کردنشان دوباره به سالن میروم.
مامان و منیر در آشپزخانه هستند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۱۹۹ و ۱۲۰۰
مامان با دیدنم میگوید
:+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدي
لبخندي میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صداي
آیفون میآید.
قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم.
راهم را به طرف آیفون کج میکنم.
:_بله؟
صداي زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم
:+نیکیجون ماییم
دکمه را میزنم.
نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد.
این ساعت از روز،درست وسط هفته؟
:_مامان،زنعمو شراره است
مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم.
زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند.
چهرهي زنعمو رنگپریده به نظر میرسد و فرفريهاي طلاییاش
نامرتباند.
عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم.
نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟
زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی؟
مردمکهایش آرام و قرار ندارند.
عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئلهاي پیش اومده
بود،میخواستم با مسعود مطرح کنم،شراره هم که فهمید میام
اینجا،همراهم اومد..
مامان با مهماننوازي میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی
مسعود که نیست...
عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟
بی قراري،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود.
مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران
نیست.
عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنیاش را نمیفهمم.
چقدر همهچیز عجیب و غریب است!
صداي باز و بستهشدن در میآید.
برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم.
او هم با تعجب به من خیره شده.
تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی براي فرارکردن..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۱۲۰۱ و ۱۲۰۲
موهاي مجعد مشکیام،روي شانههایم ریختهاند.
سرم را پایین میاندازم.
مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام
بلندي میدهد.
مامان نگاهم میکند:خوش اومدي مسیح جان،نیکی فکر میکرد
امروز نمیاي..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید
عمو میگوید:راستش افسانهجون...نمیدونم چطور
بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟
مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزي شده محمود؟؟
عمو سرش را پایین میاندازد.
زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزي نیستا...هیچی
نشده،فقط... فقط یه تصادفِ جزئی خیلی کوچیک..
به صرافت میافتم.
بابا...
دیگر نمیشنوم که چه میگوید.
احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد.
همهجا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم.
بدون شک دارم میمیرم.
یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم.
صداي آشنایی به نام میخواندم.
بوي عطر سردش را با تمام وجود میبلعم.
بین دستان مردانهاش اسیر شدهام.
به گرماي تنش نیاز دارم.
با دمِ عیساییاش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین!
*مسیح*
نگاهی به صورت پریشانش میکنم و دوباره چند قطره آب رویش
میپاشم.
منیر،با نگرانی میگوید:آقا میخواین زنگ بزنم به اورژانس؟
نگرانیام را قورت میدهم و میگویم:نه،فقط آبقند چی شد؟
لیوان بلندي سریع نشانم میدهد:ایناهاش...
دستم را آرام روي گونهي مرطوبش میگذارم و چند ضربهي آرام
میزنم.
:_نیکی...نیکیجان...
پلکش میپرد.
دست چپم را زیر سرش کمی بلند میکنم.
:_نیکی خانم... نیکی جانم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۰۳ و ۱۲۰۴
آرام،کمی چشمانش را باز میکند.
منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد...
لیوان را از دستش میگیرم و به طرف دهان نیکی میبرم:خوبی
خانمم؟؟
حضور منیر،بهانهي خوبیست،براي ادامهدادن نقش همسر نیکی!
هرچند بعید میدانم این لحظه ها را بعدها به خاطر بیاورد.
چشمانش را کامل باز میکند و آب دهانش را قورت میدهد.
متوجه موقعیتش میشود،حق دارد!تا به حال از این فاصله،من را
ندیده!
سریع از جا میپرد:بابام..
با دستم کنترلش میکنم:آروم باش..آروم باش عزیزم..
بغض میکند و لبهایش میلرزد:بابام چی شده مسیح؟
سر تکان میدهم و با صادقانهترین لحن ممکن میگویم:بابات حالش
خوبه...بیمارستانه...یه تصادف کوچولو کرده...
الآنم مامانت بالاسرشه...میخواي تلفنی باهاش حرف بزنی؟؟
بلند میشود:نه فقط میخوام ببینمش..
:_باشه،آماده شو بریم بیمارستان..
با ذوق به طرف اتاقش میرود.
باید شارژ شوم.باید آماده باشم.
موبایلم را درمیآورم و شمارهي عمووحید را میگیرم..
*نیکی*
صداي زنگ موبایل مسیح میآید.
سرم را از روي شیشه برمیدارم،با پشت دست اشکهایم را پاك
میکنم و با نگرانی به او خیره میشوم.
"باشه"اي میگوید و موبایل را کنار دنده میگذارد.
:_مانی بود...گفت بابات رو بردن اتاق عمل..واسه ضربهاي که به
سرش خورده
ملتمسانه میپرسم
:+مسیح حالش چطوره؟؟ تو رو خدا بگو...
:_گفتم که...قبل اینکه بیام خونتون پیشش بودم.حالش خوبه،یعنی
جاي نگرانی نیست..
دوباره به ترافیک سنگین خیره میشوم و زیر لب میگویم:چیزي
نیست... چیزي نیست...
•••••••••••••••
با عجله به طرف اتاق عمل میروم.
مسیح همشانهام میآید و زودتر از من درها را باز میکند.
انتهاي راهرو،مادرم را میبینم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۰۵ و ۱۲۰۶
خون به صورتش راه پیدا نکرده،در عوض بین سفیدي چشمانش جمع
شده.
زنعمو کنارش ایستاده و عمو و مانی آنطرفتر...
چادرم را جمع میکنم و با قدمهاي بلند به طرفشان میروم.
مانی زودتر از همه متوجه آمدنمان میشود:اومدین؟
از کنارش که رد میشوم میگوید:نیکی حال مامانت اصلا خوب
نیست.
اشکهایم را پس میزنم و به طرف مامان میروم:مامان...
مامان،چشمهاي به خوننشستهاش را به صورتم میدوزد:اومدي
نیکی؟الآن بابات بهوش میاد...
نگاهی به عمو و زنعمو میاندازم و زیر بازویش را میگیرم:بیا
مامان... بیا بریم بشینیم...
مامان به دنبالم کشیده میشود.
برابرش زانو میزنم و دستانم را روي پاهایش میگذارم.
سعی میکند لبخند بزند،اما لبهاي خشکش تکان نمیخورند.
بلند میشوم:زنعمو پیش مامانم هستین؟
زنعمو سرش را تکان میدهد و کنار مامان مینشیند.
دوباره به طرف در اتاق عمل میروم.
برابر عمو میایستم:عمو بابام چی شده؟
عمو نگاهی به مسیح میاندازد.
محکمتر میپرسم:عمو بابام چشه؟
عمو سر تکان میدهد:لگنش شکسته...خونریزي داخلی داره..
سعی میکنم گریه نکنم:پس...مسیح که گفت جراح مغز بالاسرشه؟!
عمو سرش را پایین میاندازد:فعلا دارن سرشو عمل میکنن...
عمق فاجعه را تازه میفهمم.
ضربه چنان کاري بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش...
خونریزي داخلی هم که دارد،بین حرفهاي مسیح از شکستگی
دست و دندههایش هم شنیدم...
روي اولین صندلی سقوط میکنم.
:_نیکی..
سرم را بلند میکنم و به صورت مضطرب مسیح خیره میشوم
:_ببین خبر تصادف بابات رو که گفتیم،تو از حال رفتی،مامانت هم
شوکه شد...
ببین خانمم،الآن مامانت به دلگرمیهاي تو احتیاج داره...متوجهی
که؟
سر تکان میدهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۰۷ و ۱۲۰۸
:+بابام که از اتاقعمل بیاد بیرون مامانم حالش خوب میشه..
مسیح مینشیند و موبایل را کنار گوشم می گیرد،صداي ضبط شده
ي عمووحید می آید:شب که غارت تموم شد و بچهها خوابیدن،وقتی
حضرت زینب وارد گودي قتلگاه شد،وقتی دست برد زیر بدن حضرت
حسین چی گفت؟؟
سرم را پایین میاندازم و زیر لب می گویم:تقبل منا هذا القلیل...
شرم دارم از قیاس خودم با حضرت زینب....
من کجا و ام المصائب حضرت عقیله کجا؟
مسیح بلند میشود.
تلنگرش کوتاه بود و بهجا...
چشمانم را میبندم و به خدا توکل میکنم.
توکلت علی الحی الذي لایموت...
صداي باز شدن در که میآید بلند میشوم.
دکترسبزپوش به طرفمان میآید.
نگاهی به صورتهاي مضطربمان میاندازد و با اندوه
میگوید:متأسفم...لختهي خون خیلی بزرگ بود...
حس میکنم دریایی از آب یخ روي سرم میریزند.
با بهت به مسیح نگاه میکنم.
متاسف است؟
براي چه؟براي که؟
صداي گریهي زنعمو میآید.
برمیگردم.
زمین زیر پاهایم میلرزد.
زنعمو و مانی زیرشانههاي مامان را گرفتهاند و مامان با چشمهایی
دریده،به دنبال ذرهاي انکار در صورت من است.
اولین قطرهي اشک که از چشم راستم به پایین پرتاب
میشود،سنگینی مصیبت را روي شانههایم حس میکنم.
مامان دستانش را به طرفم دراز میکند.
دنیا دور سرم میچرخد.به تنها آغوش باز روبهرویم پناه میبرم.
تنها چیزي که میفهمم همین است:
یتیم شدهام !
*
چند تقه به در میخورد.
روسريام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم.
با صداي گرفتهام میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۱۲۰۹ و ۱۲۱۰
پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار
جین مشکی مردانه...
بابا!
زود نبود پوشیدن لباس عزا براي تازه دامادت؟
اشکهایی که تازه بیرون ریختهاند،با دست میگیرم:جانم؟
:_اجازه هست؟
سر تکان میدهم و روي تخت مینشینم.
دستهایم را روي صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح...
بغض،راه اشک ها را باز میکند.
دوباره چشمههاي چشمانم میجوشند و میسوزند.
صداي هقهق سوزناکم در اتاق میپیچد.
چند لحظه که میگذرد،حلقهشدن دست مسیح را دور شانهام حس
میکنم.
نیاز دارم به آغوش محکمش.
آغوشی که میدانم پاکیاس بوي هوس نمیدهد.نیاز دارم به
حمایتش.
که بدانم تنها نیستم...
که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه..
اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟
سرم را بین کتف و سینهاش پنهان میکنم و دوباره و از تهدل زار
میزنم.
چقدر پر نشدنیاست،جاي خالیت،بابا...
••••
سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاك..
:_نیکی....
نگاهش میکنم.
این پا و آن پا میکند براي گفتن...
بگو مسیحجان.دیگر هیچچیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد..
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر...
یازهرا!
:+بگو مسیحجان،میشنوم..
جانش را از ته دل میگویم.
تنهایی،مهربانم کرده!
:_عمومحمودت میخواد ببیندت...
شگفتزده میشوم.
یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد، متعجبم.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313
#فایل_صوتي_امام_زمان
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
اهل ع ش ق؛
ساعتشان را به وقت تو کوک میکنند؛یوسف
چشمشان به ساعت آمدنت
و گامهایشان آماده فنا شدن در هوايت.
❤️اهل عشق
به هوای تونفس میکشند👇