#حدیث 🌸🍃
🌸امام رضا علیه السلام:
به خداوند خوشبین باش ، زیرا هركه به خدا خوشبین باشد ، خدا با گمان خوش او همراه است ، و هركه به رزق و روزی اندك خشنود باشد ، خداوند به كردار اندك او خشنود باشد ، و هركه به اندك از روزی حلال خشنود باشد ، بارش سبك و خانواده اش در نعمت باشد و خداوند او را به درد دنیا و دوایش بینا سازد و او را از دنیا به سلامت به دار السلام بهشت رساند
تحف العقول ، ص 472
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
ســـلام بـر آنـان کـه اول
از ســیم خاردار نـفـــس گــذشـتـنـد
و بَـعْد از سیم خار دار دشــمـن...
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق..
به نیابت از
#شهید_علی_تجلایی...🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی...☘
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت سی وهفت سمیه از پشت شیشه به چشم های بسته علی خیره شده.زمزمه میکند:علی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت سی وهشت
عاطفه خانم مضطر گفت:یعنی... دکتر خندید :یعنی بهوش اومده...حالشم خوبه و خطر فلج شدن رفع شده.....
همه خداروشکری گفتندواز دکتر تشکر کردند.
سمیه: میتونیم ببینیمش؟
±فعلا خیر، پرستارا دارن معاینش میکنن بیرون که اومدن میتونین برین ببینینش. فقط لطفا زیادنمونین پیشش براش خوب نیست دورش شلوغ باشه
آقا محمد:چشم! ممنون
دکتر که رفت سمیه با خوشحالی عالیه را بغل کردو جیغی از سر خوشحالی کشید: خدا جونم شکرت....
چند دقیقه بعد که پرستا ها بیرون آمدند؛ وارد اتاق شدند... سمیه به علی که روی تخت خوابیده و پتوتاروی سینه اش بالاآمده نگاه کرد ولبخندی از سر دلتنگی زد،جلوتر که رفتند نگاهش به طرفشان برگشت و چشمانش برق خوشحالی زدند.
عاطفه خانم فوری به طرف علی رفت و او را در آغوش کشید: سلام پسرم،علی میدونی با من چیکار کردی؟
علی بوسه ایی بوسه ایی روی شانه مادرش کاشت:فدای توبشم من مامانم.
عاطفه خانم ازعلی جداشدوکنارش ایستاد.علی به نوبت باهمه سلام کرد.به سمیه لبخندی زدکه موجب شدسمیه هم لبحندی از سر عشق بزندـ
امیر:خیلی درد داری علی؟
_نه ...خوبم خداروشکر.
عاطفه خانم:علی بخدا دیگه نمیذارم بری.باید ازرو جنازه من ردشی.
_خدانکنه مامانم.ان شاالله بعدادرمورد این موضوعم صحبت میکنیم.
....
به قلم🖊️:خادم الرضا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت سی ونه
خانواده سمیه هم بعداز نیم ساعت رسیدند.بعداز چند دقیقه که همه دراتاق بودند،بیرون رفتند وعلی وسمیه را تنهاگڋاشتند.سمیه روی صندلی ای که کنار تخت بود،نشست:میدونی چی کشیدم تاچشاتو باز کنی؟یه عالمه نڋر دارم.
_همرو باهم اَدامیکنیم.
+ان شاالله.علی خیلی دلم برات تنگ شده بود.
_من بیشتر.
+امرور ازصبح استرس داشتم،حالم خوب نبود،میدونستم یه اتفاقی برات افتاده....
_اینجاست که میگن یک روح در دوبدن.منکه حالم خوب نبود،توام فهمیدی!این ینی روحمون یکیه.
+علی عشق خیلی حس شیرینیه...خیلی!عشق اینی نیست که تعریفش میکنن....
_عشق خوب است،اگریارخدایی باشد.
+واقعا.دردکه نداری؟
_قبلا چرا.ولی تورو که دیدم همه دردام رفتن.راستی...نڋارت چیَن؟
+ده هزارتا صلوات،ده روز روزه،ده رکعت نماز به نیت امام زمان(عج)وسه بار سوره یاسین.
_اوه،اوه چه نڋرای سختی.
+ازدست دادن توبرام سخت تره.
علی لبخندی زد:خو....شروع کردبه سرفه کردن.
+علی خوبی؟علی....
_خ...خوبم سمیه...خوبم...
+خداروشکر.
علی لبخندی زدودست سمیه را میان دستش گرفت.سمیه خجول سرش راپایین انداخت.
_چقدسرده دستت سمیه.
+چیزی نیس..خوبم.راسی علی..
_جانم؟
سمیه لبخندی زد:چند روزپیش که رفته بودم خونه ماماینا....رفتم اتاقت....
به قلم🖊️:خادم الرضا
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313